امروز صبح که با چشمهای پف کرده از سرگیجه و بیخوابی و بیقراری دیشب از خواب بیدار شدم، یکی از بدترین صبحهای تمام عمرم را تجربه کردم.
دلم میخواست همه چیز فقط یک خواب بود.
اما نبود.
چطور یک لحظه به خاطر خودخواهی تمام خودم، و به خاطر یک خواستهی بیارزشم، همدلیام را به پایینترین سطح ممکن رساندم؟
و کسی را از خودم رنجاندم که برایم از عزیزترینها بود و و هیچوقت دلم نمیخواست و دلم نمیآمد که شاهد بر هم زدنِ آرامشش باشم.
چطور توانستم؟
چقدر این عبارتها به ذهنم میآید:
“ببخشای بر من اگر ارغوان را نفهمیده چیدم
اگر روی لبخند یک بوته آتش کشیدم
اگر سنگ را دیدم اما
در آئین احساس و آواز گنجشک، نفسهای سبزینه را حس نکردم”
خدای من … وقتی به خودم فکر میکنم میبنیم که هنوز چقدر تا پختگی فاصله دارم.
شاید تنها دستاوردی که این اتفاق برایم داشت این بود که به این باور رسیدم که یک خودخواهی و یک خواستهی بیارزش، چطور میتواند کل همدلی ما را در کسری از ثانیه از بین ببرد.
میدانم که مستحق و شایستهی بدترین مجازاتها هستم.