ترجمهٔ داستان

باغ اسرارآمیز (قسمت چهارم: ملاقات با دیکون)

ملاقات با دیکون

ماری تقریبا یک هفته ی تمام را در باغ اسرارآمیز سپری کرد.

او هر روز جوانه‌های جدیدی را پیدا می‌کرد که از زیرِ زمین سر در می‌آوردند.

به زودی می‌توانست شاهد هزاران گل باشد که در هر کجای باغ روییده اند.

هر وقت ماری در این سوی دیوارهای باغ بود، هیچکس خبر نداشت که او کجاست.

آن هفته، با بِن هم که معمولا در حال کندن زمین در باغ سبزیجات بود، احساس صمیمیمت بیشتری می‌کرد.

یک روز از او پرسید “گل مورد علاقه ی تو چیست؟ بن.”

“گل رز. می‌دانی… من قبلنها برای زنی کار می‌کردم که عاشق رزها بود.

و توی باغش یک عالمه رز داشت.

البته این داستان مربوط می‌شود به ده سال پیش و او حالا دیگر در بین ما نیست. چه داستان غم انگیزی بود.”

ماری پرسید ” سر رزها چه آمد؟”

“آنها همانجا در آن باغ به حال خود رها شدند.”

ماری دوباره پرسید “به نظر تو، اگر شاخه‌های رزها خاکستری و خشک به نظر برسند، نشان می‌دهد که آنها هنوز زنده اند؟”

برایش خیلی مهم بود جواب این سوال را بداند.

بن گفت “آنها در بهار جوانه‌های سبزی می‌زنند – اما حالا چرا این سوال را پرسیدی؟

چی شده که اینقدر به رزها علاقمند شدی؟”

صورت ماری سرخ شد.

“من فقط … فقط می‌خواستم تظاهر به داشتن یک باغ بکنم. من در اینجا هیچ همبازی ندارم.”

بن گفت “خُب، درست میگی.”

به نظر میرسید دلش برای ماری سوخته است.

ماری تصمیم گرفت بن پیر را دوست داشته باشد، اگرچه بعضی وقتها آنقدر تلخ می‌شد که با یک مَن عسل هم نمیشد خوردش!

ماری همان طور که در اطراف، شروع به بازی و بالا پایین پریدن می‌کرد، به انتهای باغ رسید.

ناگهان صدای عجیبی به گوشش رسید و بعد متوجه پسری شد که روبروی او زیر یک درخت نشسته بود و با یک لوله ی چوبی و با دهانش، آهنگی را می‌نواخت.

او حدوداً دوازده ساله بود، با صورتی شاداب و سالم و چشمان آبی درخشان.

یک کلاغ و یک سنجاب روی درخت و دو خرگوش هم روی سبزه‌ها کنار او نشسته بودند.

ماری با خودش گفت “آنها دارند به آهنگی که او می‌نوازد، گوش می‌دهند. نباید آنها را بترسانم.”

و خیلی آرام همانجا سر جایش ایستاد.

پسرک از نواختن سازش دست کشید.

رو به او کرد و گفت “خوب است. حیوانات حرکت ناگهانی ما آدمها را دوست ندارند.

نام من دیکون است و تو هم حتما باید دوشیزه ماری باشی. من برایت بیلچه و مقداری بذر آورده ام.”

او خیلی راحت و دوستانه حرف می‌زد. ماری بلافاصله از او خوشش آمد.

همانطور که آن دو در حال نگاه کردن به پاکت بذرها بودند، سینه سرخ روی شاخه ای نزدیک آنها نشست.

دیکون با دقت به آواز او گوش کرد و بعد به ماری گفت “او می‌گوید که با تو دوست است.”

“جدی؟ اوه، خیلی خوشحالم که او مرا دوست دارد. تو زبان پرنده‌ها را می‌فهمی؟”

“فکر کنم می‌فهمم. آنها هم فکر می‌کنند من زبانشان را می‌فهمم.

خیلی وقت است که با آنها در دشت زندگی می‌کنم. حتی بعد از اینهمه وقت، دیگر فکر میکنم من هم یک پرنده یا یک حیوان هستم، نه یک پسر!” و لبخند زد.

لبخند او فراخ ترین لبخندی بود که ماری تا به حال دیده بود.

بعد او برای ماری توضیح داد که بذرها را چگونه باید بکارد.

و ناگهان گفت “من می‌توانم در کاشتن آنها به تو کمک کنم! باغت کجاست؟”

ماری اول سرخ شد. بعد سفید شد.

هرگز تا حالا به این جایش فکر نکرده بود. حالا چه می‌بایست بگوید؟

“آیا می‌توانی رازی را پیش خودت نگهداری؟ این یک راز بزرگ است. اگر کسی آن را بفهمد من … من خواهم مرد!”

دیکون جواب داد “من راز همه ی پرنده‌ها و حیونات وحشی در دشت را پیش خودم نگه می‌دارم. پس راز تو را هم نگه خواهم داشت.”

ماری خیلی سریع گفت “من یک باغ را دزدیده ام. هیچ کس به آن وارد نمی‌شود.

هیچ کس آن را نمی‌خواهد. اما من عاشقش هستم. ولی برای هیچکس اهمیت ندارد.

آنها می‌خواهند این باغ بمیرد!”

و دستش را روی سرش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.

دیکون با مهربانی گفت “گریه نکن. حالا بگو آن باغ کجاست؟”

دوشیزه ماری گفت “با من بیا تا نشانت بدهم.”

آنها با همدیگر به سمت باغ رفتند و وارد باغ شدند.

دیکون شروع کرد به قدم زدن در اطراف باغ و با دقت به همه چیز نگاه می‌کرد.

گفت “مارتا قبلا یک چیزهایی در مورد اینجا برایم گفته بود، اما هرگز فکر نمی‌کردم یک روز اینجا را از نزدیک ببینم. شگفت انگیز است!”

ماری با نگرانی پرسید “تو فکر میکنی این رزها زنده می‌مانند؟”باغ اسرارآمیز

دیکون گفت “به جوانه‌های روی شاخه‌ها نگاه کن. بیشترشان کاملا زنده اند.”

بعد چاقویش را در آورد و مشغول کندن بعضی شاخه‌های مرده از درخت‌های رز شد.

ماری هم باغبانی‌هایی را که کرده بود نشانش داد،

و همینطور که در حال تمیز کردن و هرس کردن باغ بودند با هم صحبت می‌کردند.

ناگهان ماری گفت “دیکون. من از تو خیلی خوشم آمده.

من هیچوقت فکر نمی‌کردم روزی بتوانم پنج نفر را دوست داشته باشم.”

دیکون زد زیر خنده “فقط پنج نفر!”

ماری با خودش فکر کرد دیکون وقتی می‌خندد چقدر بامزه تر می‌شود.

“بله. مادرت، مارتا، سینه سرخ، بن و تو.”

بعد با لهجه ی یورکشایری که لهجه ی دیکون هم بود، از او یک سوال پرسید.

سوالش این بود “Does tha like me?”  و دیکون هم با همان لهجه ی یورکشایری، در حالی که لبخند گشادی روی صورت گردش نشسته بود، جواب داد

“البته! I likes thee wonderful!”

ماری توی عمرش تا آن حد احساس خوشحالی نکرده بود.

وقتی برای صرف ناهار به خانه بازگشت، داستان ملاقاتش با دیکون را مو به مو، برای مارتا تعریف کرد.

مارتا گفت “من هم برایت خبرهایی دارم. آقای کراون به خانه برگشته و می‌خواهد تو ر اببیند!

او قصد دارد فردا دوباره خانه را برای چندین ماه ترک کند!”

ماری گفت “اوه، چه خبر خوبی.” حالا می‌توانست تمام تابستان را با خیال راحت تا قبل از بازگشت او در باغ اسرار آمیز بگذراند.

اما به هر حال باید خیلی مراقب می‌بود. هیچکس نباید رازش را می‌فهمید.

درست همان موقع، خانم مدلاک با لباس مشکی اش سر رسید تا ماری را با خود به اتاق آقای کراون ببرد.

عموی ماری، موهای مشکی داشت که تعدادی موهای سفید در لابلای آنها به چشم می‌خورد.

قدی بلند داشت و پشتی خمیده.

چهره ی زشتی نداشت اما صورتش خیلی گرفته و غمگین به نظر می‌رسید و در خلال صحبت شان، با نگرانی به ماری نگاه می‌کرد.

شاید در همان موقع، چیزهای دیگری هم فکرش را مشغول کرده بود.

به آن بچه ی لاغر نگاه کرد و گفت “حالت خوب است؟”

ماری در حالی که سعی می‌کرد صدایش را خونسرد نگه دارد، جواب داد “من قوی تر و سالم تر شده ام.”

“می‌خواهی توی این خانه ی بزرگ و خلوت چیکار کنی؟”

“من… من فقط می‌خواهم بیرون بازی کنم. ازش لذت می‌برم.”

“بله. مادر مارتا، سوزان سوربای، یک روز در مورد تو با من صحبت کرد.

او زن حساسی است و گفت که تو به هوای تازه احتیاج داری. اما بگو ببینم تو کجا بازی می‌کنی؟”

“هر جایی بشود. من فقط می‌پرم و می‌دوم – و به جوانه‌های سبز گیاهان نگاه می‌کنم. من به هیچ چیزی آسیب نمی‌زنم!”

“اینقدر وحشت زده نباش. البته که بچه ای مثل تو نمی‌تواند به چیزی آسیب بزند.

هر کجا که دوست داری بازی کن جانم. آیا چیز دیگری هم هست که از من بخواهی؟”

ماری یک قدم به او نزدیک تر شد و وقتی حرف می‌زد صدایش کمی‌می‌لرزید.

“من می‌توانم – می‌توانم یک ذره از باغ را برای خودم داشته باشم؟”

آقای کراون با تعجب نگاهش کرد.

ماری ادامه داد “برای کاشتن دانه‌ها در زمین… تا کمک کنم آنها برویند و زنده شوند!

در هندوستان هوا خیلی گرم بود. برای همین من همیشه مریض و خسته بودم.

اما اینجا وضع خیلی فرق می‌کند. من … من عاشق باغ هستم!”

آقای کراون با دستش، سریع، قطره ای اشک را از کنار چشمش پاک کرد و با مهربانی به ماری نگاه کرد و گفت “یک روزی، من کسی را می‌شناختم که عاشق روییدن گلها و گیاهان بود. مثل تو.

بله بچه جان. هر قطعه از باغ را که دوست داری برای خودت بردار.”

و در حالی که با مهربانی لبخند می‌زد گفت “حالا دیگر مرا تنها بگذار. خیلی خسته ام.”

ماری از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و تمام راه را تا اتاقش دوید.

به اتاق که رسید فریاد زد “مارتا! آقای کراون واقعاً مرد نازنینی است، اما خیلی غمگین به نظر می‌رسد. او خودش گفت که من می‌توانم باغ خودم را داشته باشم!”

از آن روز، ماری هر روز به کمک دیکون به گلها و گیاهان می‌رسید و از آنها مراقبت می‌کرد تا باغ را برای تابستان زیبا کند.

ادامه دارد …

ترجمه از: یک روز جدید

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *