ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت دوم)

بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت دوم)

فرانسیس ارنشاو در این مدت اغلب به دیدن کاترین می‌رفت و برایش لباسهای قشنگ می‌برد و او را تشویق می‌کرد تا مراقب ظاهرش باشد.

سرانجام کاترین، پس از یک غیبت طولانی به خانه برگشت. او تقریبا شبیه آدم دیگری شده بود. ما به جای آن دختر وحشی که پر از تنفر بود، با یک خانم متشخص جوان و زیبا مواجه شدیم که بسیار هم متین بود.

کاترین بعد از اینکه با همه ی ما احوالپرسی کرد، سراغ هیتکلیف را گرفت.

هیندلی، هیتکلیف را صدا زد و گفت: “بیا جلو هیتکلیف. تو هم مثل بقیه ی خدمتکارها اجازه داری بازگشت کاترین به خانه را خوشامد بگویی.”

هیتکلیف، تمام روز را بیرون از خانه کار کرده بود و سر و رو و لباسهایش حسابی سیاه و کثیف بود. با اینحال، کاترین با خوشحالی به سمت او دوید تا او را ببوسد. اما بعد با خنده گفت “چقدر به نظرم خنده دار شدی! شاید بخاطر این است که من این مدت با ادگار و ایزابل بودم و آنها همیشه تمیز و مرتب بودند. خوب، هیتکلیف، بگو ببینم، مرا که فراموش نکردی؟”

اما پسرک مغرور که با این حرف کاترین شرمسار هم شده بود، هیچ جوابی نداد. اما دیگر طاقت نیاورد و در حالی که گریه می‌کرد و سعی می‌کرد تا از اتاق بیرون برود، بلند فریاد زد “اجازه نمی‌دهم به من بخندی و مرا تحقیر کنی.”

کاترین محکم دستش را گرفت و نگذاشت از اتاق بیرون برود.

“چرا عصبانی می‌شوی هیتکلیف؟ من فقط برای این خندیدم که … تو کمی‌عجیب به نظر می‌رسی. همین! آخر خیلی کثیف هستی.”

هیتکلیف در حالی که با ناراحتی به دستها و لباس جدید کاترین نگاه می‌کرد، دستش را از بین دست او بیرون کشید.

“لازم نکرده دست مرا بگیری. من دلم می‌خواهد کثیف باشم و همیشه هم کثیف بمانم.”

وقتی داشت با درماندگی اتاق را ترک می‌کرد، صدای هیندلی و همسرش را شنیدم که بلند بلند می‌خندیدند و از موفقیت آمیز بودن نقشه ای که برای دور نگه داشتن کاترین و هیتکلیف از هم کشیده بودند، راضی و خوشحال بودند.

روز بعد، روز کریسمس بود. ادگار وایزابل برای ناهار دعوت شده بودند، اما مادرشان به شرطی با این دعوت موافقت کرده بود که فرزندانش را از آن پسرک ولگرد دور نگه دارند.بلندیهای بادگیر

خیلی دلم برای هیتکلیف می‌سوخت. وقتی هنوز خانواده ی ارنشاو از کلیسا به خانه برنگشته بودند، به او کمک کردم تا خودش را بشوید و لباس تمیز بپوشد.

وقتی سرش را می‌شستم، غر می‌زدم. به او گفتم “تو خیلی مغروری هیتکلیف. باید به این فکر کنی که کاترین هم از اینکه نمی‌توانید با هم باشید، چقدر غمگین است. به این ادگار لینتون هم اینقدر حسادت نکن.”

هیتکلیف گفت “کاش من هم چشمهای آبی و موهای بور ادگار را داشتم! کاش من هم می‌توانستم مثل او خوب رفتار کنم و کاش من هم می‌توانستم مثل او خوشبخت باشم!

به او گفتم “او هیچ کدام از ویژگیهای خوب تو مثل هوش و شخصیت تو را ندارد. و اگر تو صاحب یک قلب پاک باشی، چهره ی زیبایی هم خواهی داشت. چه کسی می‌داند پدر و مادر تو چه کسانی بوده اند؟ شاید پادشاه و ملکه بوده اند! خیلی مهم تر از لینتون‌ها!”

خلاصه سعی می‌کردم هیتکلیف را تشویق کنم تا اعتماد بنفسش را باز یابد. اما وقتی ارنشاو‌ها و لینتون‌ها از کلیسا برگشتند، اولین کاری که هیندلی انجام داد این بود که سر هیتکلیف داد کشید.

“از جلوی چشمم دور شو، و تا وقتی غذایمان تمام نشده این طرفها نبینمت! وگرنه آنقدر موهای بلندت را می‌کشم تا از این هم که هست درازتر شود.”

همان لحظه ادگار گفت “همین حالا هم موهایش دراز است.”

هیتکلیف از کوره در رفت. فقط انگار اون دور و برها دنبال یک شمشیر می‌گشت تا حساب ادگار را برسد. تنها چیزی که در دسترسش بود، یک ظرف پر از سس بود که برداشت و  توی صورت ادگار پرت کرد. فریاد ادگار به آسمان رفت. هیندلی فوراً هیتکلیف را گرفت و او را به زور به طبقه ی دوم می‌کشاند.

کاترین گریه می‌کرد و می‌گفت “مطمئنم که هیندلی او را کتک خواهد زد.  متنفرم از وقتی که هیتکلیف تنبیه می‌شود. ادگار همه اش تقصیر تو بود. چرا اذیتش کردی؟ چرا آن حرف را به او زدی؟”

ادگار که نیت بدی از آن حرف نداشت، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت “من کاری نکردم… من به مادرم قول داده بودم که با او حرف نزنم و من در مورد او حرف زدم نه با او!” کاترین با لحن تحقیرآمیزی ادامه داد “خوب.. حالا گریه نکن. تا حالا هم به اندازه ی کافی دردسر درست کردی. ساکت باش! برادرم دارد می‌آید.”

هیندلی با صورتی برافروخته برگشت. “ادبش کردم. برویم ناهار بخوریم.”

به نظر می‌رسید همه هیتکلیف را فراموش کرده باشند، اما من حواسم به کاترین بود که صورتش غمگین بود و چیزی نمی‌خورد. می‌دانستم که برای دوستش ناراحت است.

هنگام غروب بود که گروهی از نوازندگان و رقصنده‌ها در سالن اصلی همه را سرگرم کرده بودند. کاترین را آنجا ندیدم. حدس زدم شاید از این فرصت استفاده کرده و به سراغ هیتکلیف رفته باشد. دنبال او به طبقه ی بالا رفتم. حدسم درست بود. کاترین تلاش می‌کرد تا از گوشه ی در، با هیتکلیف حرف بزند. من که می‌ترسیدم دیگران متوجه غیبت کاترین بشوند به او التماس کردم تا برگردد. اما او می‌گفت فقط در صورتی آنجا را ترک می‌کند که هیتکلیف هم همراه با او بیاید.

در قفل شده ی اتاق را باز کردم و با هم به آشپزخانه رفتیم. هیتکلیف همانطور که کنار اجاق آشپزخانه ایستاده بود گفت “فقط امیدوارم هیندلی قبل از اینکه از او انتقام نگیرم نمیرد. حتما بخاطر رفتاری که با من داشت پشیمان خواهد شد.”

ادامه دارد …

از کتاب: Wuthering Heights

نوشته ی: Emily Bronte

بازنویسی: Clare West

(Oxford Bookworms  – Oxford University Press)

ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *