بهانه‌ای برای نوشتن, دل نوشته

تجربه‌ی من از ابتلا به کرونا

پیش‌نوشت:

همونطور که در نوشته قبلی: سالی که گذشت اشاره کرده بودم، سال گذشته، من هم مثل خیلی از مردم دنیا به این ویروس مبتلا شدم.

راستش رو بخواهید حوصله نوشتن این تجربه رو نداشتم.  یه ایرادی هم که فکر میکنم دارم اینه که خیلی وقتها نمیتونم از نگفتن خیلی از جزئیات بگذرم. (اما سعی میکنم تا حد امکان خلاصه‌اش کنم)

واقعا اونطور هم که اولش به نظر میرسه نوشتن اینجور تجربه‌ها آسون نیست و حرف زدن و روایت کردن حضوری‌شون، انگار خیلی راحت تره تا نوشتنشون.

اما گفتم بذار اون رو برای دوستانم بنویسم و به نوعی روایتش کنم. (به سبک همون روایت‌هایی که محمدرضا عزیز ازشون حرف میزنه)

ضمن اینکه با این نوشته به خودم و دوستانم یادآوری کنم که – بدون اینکه دچار نگرانی یا اضطراب بشیم – بهتره بیشتر مراقب باشیم چون این ویروس ممکنه هر کدوم از ما رو حتی وقتی که اصلا فکرش رو نمی‌کنیم گرفتار بکنه.

شرح داستان

آخرین روز دی ماه بود.

احساس سرماخوردگی و تب و ضعف شدیدی داشتم. و بدنم به شدت سنگین و بی‌رمق شده بود.

به مامانم گفتم: مامان نمیدونم چرا احساس می‌کنم حالم خیلی بده. ببین من تب دارم؟

دستش رو روی پیشونی و مچ دستم گذاشت گفت نه. ظاهرا که بدنت داغ نیست.

و بعد یک نگاه زیرچشمی‌با نگرانی به من انداخت. گفتم چیزی نیست، فکر کنم سرما خوردم.

چون همون روزهایی بود که هوا به شدت سرد شده بود. و من هم یکی دو شب قبلش در این سرمای سوز آور برای کاری یکی دو ساعت بیرون توی شهر بودم، و رسما در اون مدت از سرما می‌لرزیدم.

به مامانم گفتم – و البته بیشتر با خودم تکرار میکردم: چیزی نیست. سرما خوردم دیگه حتما.

سالهای قبل هم این مدلی سرما خورده بودم. گفتم فوق فوقش آنفولانزاست.

اما بعد یاد حرف دوستم که پرستار هست افتادم. یکبار در جمع دوستانه‌مون با تاکید گفته بود: بچه‌ها مراقب باشین. اگه سرما بخورین تمومه! کروناهه رو گرفتین.

این حرف رو از نظر علمی‌تایید نمی‌کنم، اما به هر حال این حرفش توی ذهنم بود، و یکهو من رو به خودم آورد و ترسوند.

به مادرم گفتم فردا نمیرم سر کار و به جاش برای احتیاط میرم یه تست PCR میدم. مطمئنم که فقط یه سرماخوردگی ساده هست. اما خوب حالا بد نیست که یه تست هم بدم که خیالم راحت بشه. مامانم گفت آره کار خوبی میکنی.

صبح به سختی و با ضعف شدیدی که داشتم، دو تا ماسک زدم و رفتم آزمایشگاه. (قبلا میدونستم که در اون آزمایشگاه تست کرونا می‌گیرن)

۳۰۰ هزار ناقابل رو دادم و از طریق فلِش‌های قرمزی که کف آزمایشگاه کشیده شده بود و مسیر رفتن به اتاقی در طبقه دوم که مخصوص تست کرونا بود رو نشان میداد به اون اتاق هدایت شدم.

تست PCR دهان و بینی رو دادم و به خونه برگشتم.

فردا صبح به آزمایشگاه زنگ زدم. (چون گفته بودن که می‌تونین جواب آزمایش رو تلفنی بپرسین) اما گفتن که هنوز جوابتون آماده نیست.

حقیقتا برای شنیدن جواب آزمایشم خیلی اضطراب نداشتم. چون با خودم فکر میکردم اینکه حتما سرماخوردگیه و جواب تستم هم به احتمال زیاد منفیه.

نزدیکیهای ظهر دوباره زنگ زدم، اسمم رو به دختری که گوشی رو جواب داده بود گفتم و بعد از مدت کوتاهی صداش رو شنیدم که گفت: جواب آزمایشتون مثبته!

تا چند ثانیه نمیتونستم این موضوع رو هضم کنم. اما سعی کردم به خودم بیایم و بهش گفتم: جدی؟ مثبته؟

با صدای مهربونی کفت بله. تشکر کردم، تماس رو قطع کردم و به مادرم که در دهانه ی در ایستاده بود و بهم نگاه میکرد نگاه کردم.

مادرم با صدایی نگران پرسید: جواب آزمایشت مثبته؟ با حالتی که فکر میکنم حسی شبیه شرمندگی و درماندگی هم در اون نقش داشت، گفتم آره.

مامان که ترس برش داشته بود با نگرانی گفت: شهرزاد بیا بریم پیش یه دکتر. ببینیم باید چی کار بکنی؟ چه دارویی بخوری؟ و …

بلافاصله رفتم یک ماسک از کمدم درآوردم و روی صورتم زدم.

حالا من هم به مادرم میگفتم: مامان تر خدا بریم تو هم یه تست بده. می‌ترسم یه وقت به تو انتقال داده باشم. از اونطرف هم میریم دکتر برای من.

مامانم رفت تا لباس بپوشه و آماده بشه.

خیلی حالم بد بود. با خودم میگفتم: مثبت؟ آخه من که خیلی رعایت میکنم. همیشه که ماسک میزنم. با کسی هم که زیاد در ارتباط نیستم. یعنی کِی، از کجا و از کی گرفتم؟

(بعدا در ادامه بهتون می‌گم که چه حدسی می‌زنم. اون هم خودش داستانی داره)

من سه تا ماسک زدم و به مادرم هم گفتم مامان لطفا شما هم به جای یکی، دو تا ماسک بزن. و رفتیم به همون آزمایشگاه.

من روی نیمکتی که توی راهرو بیرون آزمایشگاه قرار داشت نشستم و مامانم رفت تستش رو داد و برگشت.

اون موقع روز که دکترها هنوز توی مطبشون نبودند. رفتیم درمانگاه فرهنگیان. و برای یک پزشک متخصص داخلی نوبت گرفتیم. من سعی کردم دورترین ضندلی رو پیدا کنم و بشینم.

بالاخره نوبت‌مون شد و رفتیم داخل مطب. خانم‌دکتر مهربونی پشت میز نشسته بود.

من از همون نزدیک در، با یه احساس گناه و با اینجمله شروع کردم که: خانم دکتر. متاسفانه من تست کرونام مثبت شده و برای همین نمیخوام زیاد به شما نزدیک بشم.

به آرومی‌و با لبخندی گفت: نگران نباش بیا بشین روی صندلی. من خودم هم گرفتم!

خلاصه نشستم و مادرم هم روی صندلی همراه نشست.

خانم دکتر تبم رو گرفت. تب بسیار جزئی داشتم. میزان اکسیژن خونم رو چک کرد. فکر کنم اگه درست یادم باشه ۹۷ بود. یک سری سوال هم پرسید و من هم جواب دادم.

گفت نگران نباش. فقط خوب استراحت کن و بدنت رو حسابی با میوه‌ها و ویتامین‌ها و غذاهای مقوی تقویت کن.

گفتم خانم دکتر. راستش بیشتر از خودم نگران مادرم هستم. گفت به احتمال زیاد مادرت هم گرفته! چند تا قرص ویتامین مینویسم. هم خودت بخور و هم مادرت. (امگا ۳ و زینک پلاس نوشت – البته قبلش هم خودم اینها را می‌خوردم)

یک شربت سینه هم نوشت و یک ورق قرص آزیترومایسین.

خلاصه برگشتیم خونه و من از همون روز، خودم رو برای رفتن به بیرون قرنطینه‌ی کامل، و همچنین تا حد امکان در خانه قرنطینه کردم. و مدام توی خونه، ماسک روی صورتم بود و خلاصه هر کاری که لازم بود تا برای اینکه به مادرم انتقال ندم انجام میدادم.

تا فردا ظهر که میخواستم جواب آزمایش مادرم رو تلفنی بپرسم، دل توی دلم نبود و صدها برابر دیروز، برای شنیدن این جواب استرس داشتم.

دوباره زنگ زدم و در حالی که ضربان قلبم به شدت تند شده بود و نفسم به شماره افتاده بودم، مکث مسئول آزمایشگاه رو برای پیدا کردن آزمایش مادرم تحمل کردم.

اما وقتی شنیدم: جواب آزمایش منفیه. انگار دنیا رو بهم داده بودند.

ناخودآگاه با گریه ای ازخوشحالی رو به مادرم کردم و گفتم. مامان جواب آزمایشت منفیه. خدارو شکر. خداروشکر. کاش میتونستم از خوشحالی بغلت کنم.

واقعا خوشحال بودم. اگر جواب تست مادرم مثبت بود، نگرانی برای او در کنار عذاب وجدان، بیچاره‌ام می‌کرد.

خلاصه از همون روز عطسه‌های پی در پی و آبریزش بینی شروع شد. با بدن درد شدید که البته این بدن درد دو روز بیشتر طول نکشید.

ولی به هیچ وجه سرفه نمی‌کردم.

اما بویایی‌ام رو از دست دادم. و چقدر حس بدی بود.

این رو اولین بار وقتی فهمیدم که یه عود توی خونه روشن کردم. دودش رو می‌دیدم اما بویی ازش حس نمی‌کردم. کامل آوردمش نزدیک بینی‌ام اما انگار فقط دود داشت و دکمه ی مربوط به بوش، خاموش شده بود.

حس یک آدم ناشنوایی رو داشتم که مثلا داره به یه آبشار نگاه میکنه اما صداش رو نمیشنوه.

تجربه‌ی جدید، عجیب و البته ناگواری بود.

واقعاً احساس می‌کردم دکمه‌ی یکی از حواس پنجگانه‌ام زده شده و خاموش شده.

هیچ بویی، چه بوی غذاها، چه بوی گلها، چه بوی عطر و ادوکلن  وصابون و لوازم بهداشتی و …، واقعا بوی هیچ چیزی رو حس نمی‌کردم.

اما حداقل خوشبختانه حس چشایی‌ام رو از دست ندادم. میگم خوشبختانه چون من همیشه به تجربه‌ی خوردن چیزها و غذاهای خوشمزه و حس کردن طعم و مزه‌ی اونها هم، به عنوان یکی از لذتهای دلپذیر دنیا نگاه می‌کنم. و خوشبختانه هنوز میتونستم از این حس لذت ببرم.

خوشبختانه ریه‌ام هم – برخلاف ترسم از تجربه‌هایی که قبلا داشتم از اینکه گاهی وقتی استرس دارم تنگی نفس پیدا می‌کنم – درگیر نشد. نمیدونم، شاید چون به طور مرتب ورزش می‌کنم و واضافه وزن هم ندارم.

خلاصه. بیشترین چیزی که توی این مدت دو سه هفته قرنطینه – به خصوص در روزها و هفته‌ی اول – تجربه کردم، بدن درد، ضعف و خستگی و بیحالی، عطسه و آبربزش بینی، یکی دو روز سر درد شدید، و از دست دادن حس بویایی بود.

توی اون روزها یادمه این کامنت ام توی همین یک روز جدید، و کامنتم توی روزنوشته‌های محمدرضا به مناسبت هفت سالگی متمم عزیزمون رو واقعا با ضعف شدید و به سختی چند دقیقه ای پای کامپیوتر نشستم و نوشتم.

اما به هیچ کسی از خانواده به خصوص دو تا برادرم هم نگفتیم. و هنوز هم نمیدونن که من گرفتم و خوب شدم! (اوضاع که کمی‌بهتر بشه بهشون میگم)

چون هم خیلی نگران من می‌شدند و هم خیلی بیشتر نگران مامان.

فقط تنها کسانی که متوجه شدن یکی از زنداداشهام و دو تا برادرزاده‌هام بودند و یکی از خاله‌هام. که مدام زنگ میزدند و حالم رو میپرسیدن.

حدس من از اینکه چرا کرونا به سراغم اومد

البته فقط یه حدسه اما قویترین حدسیه که میتونم در این زمینه بهش اتکا کنم.

راستش توی مدت زمانی که وضعیت شهر قرمز تا نارنجی بود که به باشگاه نمی‌رفتم.

وقتی وضعیت زرد شد، رفتیم باشگاه اون هم با تعداد خیلی کم و با فاصله زیاد از هم و با تهویه مناسب باشگاه.

ولی اتفاقا وقتی این موضوع برام پیش اومد من یه کاری داشتم و یک هفته بود که باشگاه نرفته بودم.

اما دو شب قبل از اینکه این احساس کسالت به سراغم بیاد، با ماشین جایی می‌رفتم. یکی از همون شبهایی هم بود که هوا هم به شدت سرد بود.

دیرم شده بود و عجله داشتم. متاسفانه برای اینکه چراغ سبز رو رد کنم و پشت چراغ قرمز نمونم با عجله ای که کردم یه کوچولو ماشینم برخورد کرد به ماشین سمت راستی. (سالها بود که اصلا هیچ تصادفی نداشتم)

راننده‌ی اون ماشین ( پژو ۲۰۶ سفید) یه پسر جوون بود. گفت بریم جلوتر نگه داریم ببینیم چی شده.

از چهارراه که رد شدیم زدیم کنار، پارک کردیم و در حالی که ماسک روی صورتم بود پیاده شدم.

سپر ماشینش رو نگاه کردیم. واقعا فقط یه خراش خیلی کوچولو برداشته بود.

اصلا شاید هم مال قبل بود. نمیدونم. اما هر چه که بود به هر حال من اشتباهم رو کاملا پذیرفتم.

به من گفت: خانم من تازه ماشینم رو خریدم، حالا ببین چه خراشی برداشته، و از اینجور گلایه‌ها …

در حالی که با خودم می‌گفتم: چرا ماسکش رو نزده!… برای اینکه زود از دستش خلاص بشم بهش گفتم: ببینین. من یه مدرک شناسایی بهتون میدم، شما هم شماره کارت بانکیتون رو بهم بدین. ماشینتون رو ببرین تعمیر، خرجش هر چی شد من تقدیمتون میکنم.

اما با اون صورت ماسک نزده‌اش، باز هم توی صورت من حرف میزد و حرف میزد.

خلاصه راضی شد که کارت شناسایی و شماره تلفن من رو بگیره. من هم شماره کارتش رو گرفتم. و خداحافظی کردیم.

یه کم جلوتر که رفتیم، دیدم به ماشین من نزدیک شد و بوق میزنه و اشاره میکنه که بریم جلوتر پارک کنیم.

گفتم یا خدا. چی می‌خواد بگه؟

بعد از ماشینش پیاده شد و کارت شناسایی‌ام رو از داخل پنجره بهم داد و گفت: برین به سلامت.

و بلافاصله به ماشینش برگشت. دختری هم کنارش توی ماشین نشسته بود با حرکت سر و لبخندی بدرقه‌ام کرد و به سرعت از اونجا دور شدند.

فقط تونستم یه تشکر و عذرخواهی سریع ازشون بکنم. به سرعت راه افتاد و حرکت کرد و از ماشین من دور شد.

نفهمیدم چی شد واقعا! اما هر چه که بود، واقعا خوشحال شدم که غائله در همینجا ختم به خیر شد.

کارت رو گذاشتم توی کیفم، و با خیال آسوده یه شکلات از کیفم درآوردم و بدون اینکه یادم باشه که باید اول دستم رو ضدعفونی کنم، گذاشتمش دهنم!

پی نوشت:

نوشته‌ام خیلی طولانی شد. ببخشید اگه خسته‌تون کردم.

دوست داشتم این تجربه رو بیشتر برای این براتون بنویسم که یه یادآوری بشه برای اینکه سعی کنیم – به خصوص توی این شرایط حادی که دوباره پیش اومده – بیشتر مراقب خودمون و عزیزانمون و اطرافیانمون باشیم و البته امیدوار باشیم که بتونیم هر چه زودتر یه واکسن معتبر بزنیم.

26 دیدگاه در “تجربه‌ی من از ابتلا به کرونا

  1. سلام شهرزاد خانم
    با دیدن نوشته ات در خصوص روز معلم از روزنوشته‌های محمدرضا اومدم اینجا (چه عکسای جالبی بود و دوره دبیرستان با اون پوشش‌های خاص و مقررات خاص برام تداعی شد)و خوشحالم که سلامتیت را دوباره پیدا کردی دوست متممی.

    1. سلام مجیدرضا عزیز.
      خوشحالم اینجا میبینمتون.
      لطف دارین. خوشحالم با دیدن اون عکسها اون دوره و حال و هواش برات تداعی شد.
      خیلی هم ممنونم از لطفت دوست متممی‌عزیزم.

      1. سپاسگزارم شهرزاد عزیز
        خودم احساس می‌کنم موقع تعریف کردن(صحبت کردن) وقایع را خیلی قابل تصور و ملموس تعریف می‌کنم البته هنر شما در نوشتن را ندارم و برام جالب بود شما خیلی ملموس می‌نویسین.
        راستی قسمت دوم اسمم را کمتر به شنیدنش عادت دارم بیشتر مجید خطابم می‌کنند.

  2. همیشه سلامت باشی شهرزاد جان، خوبه که برامون تعریف کردی. از کسالتی که داشتی ناراحت‌شدم‌اما از‌اینکه الان سالم و سلامت هستی احساس خوبی دارم

    1. قربونت فاطمه جان. لطف داری.
      منم امیدوارم که تو از این ویروس و هر کسالت احتمالی دیگه‌ای همیشه در امان باشی.
      راستی فاطمه. توی دیدگاه‌ها ایمیلت رو یه سرچی کردم متوجه شدم تو از مخاطبهای قدیمی‌من و یک روز جدید هستی. 🙂
      یکی از دیدگاه‌هات مربوط میشه به یکی از نوشته‌های سال ۹۴ ام.
      یعنی این:

      وقتی آن لحظه، هیچ کاری از دستت برنمی‌آید

      خوشحالم که بهم سر میزنی.
      مراقب خودت باش دوست من.

      1. ممنونم ازت برای ارزوهای خوبت
        بله یادمه همون سالی که با متمم اشنا شدم شما رو اونجا شناختم و هر وقت فرصتی میشه گشتی توی نوشته‌های قشنگ و پر احساست میزنم

  3. منم کرونا گرفتم یک ماه تموم درگیر بودم
    تمام کار و زندگیم ریخته بود بهم
    از یه طرف پکیج خونه نیاز به تعمیر داشت
    https://emdadino.com/waterheater-repair/
    و از طرف دیگه هم دستگاه بخور سردم کار نمیکرد
    که البته با امدادینو آشنا شدم، خدا خیر به تعمیرکاراشون بده به دادم رسیدن
    من برای تست اقدام کردم
    جواب تست منمنفی بود ولی تمام علائم (سرفه و عدم بویایی و… ) داشتم ، منتها بازم تو قرنطینه موندم
    انشالله برای همه سبک بگذره و کسی گرفتار بیمارستان و… نشه

  4. سلام شهرزاد خانم ، من الهه ام.
    چقدر خوبه که الان خوب هستید 🙂
    من دی ماه برای شما کامنت گذاشتم. دقیقا روز تولدم بود.اونموقع به من گفتید که کسالت داشتید و با این حال سعی کردید که تولدم رو تبریک بگید! من یک حس خوب همون روز از شما هدیه گرفتم ودومیش رو الان دریافت کردم:)
    شما حالتون واقعا خوب نبود ولی با این حال نشستید برای من اون کامنت قشنگ رو نوشتید.از شما ومهربونیتون ممنونم :)قطعه‌های زیبایی به دنیا می‌بخشید:)

    1. ای جان. 🙂
      الهه جون. یه چیزی رو میدونستی؟ آدمهای خوب، و کسایی که ازشون انرژی مثبت و دوستانه دریافت می‌کنیم، به آدم انرژی می‌بخشن. حتی اگه در سخت‌ترین شرایط باشیم.
      ممنون بخاطر کامنت قشنگت، و خیلی خوشحالم که به وبلاگم سر میزنی.
      همیشه سلامت و خندون و شاد باشی.

    1. راستش واقعا هدفم هم از نوشتن این مطلب – که واقعا چندان هم راحت نبود – بیشتر همین بود.
      خیلی ممنونم از لطفتون. امیدوارم شما هم همیشه سلامت باشید.

  5. واقعاً تجربه بدیه.
    برای منی که این تجربه تلخ رو تا پای بیمارستان داشتم، کاملاً این نوشته‌ها قابل لمس و هم‌ذات‌پنداریه.
    خصوصاً اونجایی که از مادر گفتی و استرسی که از ابتلای ایشون به ویروس داشتی. چون به همراه من، تمام اعضای خانواده هم درگیر شدیم و چه روزهای سنگینی بود … .

    اون چیزی که من فهمیدم از ابتلای به بیماری، بالا نگه داشتن روحیه بیشتر از قوای جسمانی به بهبود از بیماری و رهایی از ویروس کمک می‌کنه.

    1. حمیدرضا عزیز.
      ممنونم که از تجربه‌ات برام نوشتی.
      متاسفم که شما هم تجربه‌اش کردی و البته خوشحالم که خودت و اعضای خانواده بهبود پیدا کردین.
      یه چیز دیگه‌ای هم که به نظر من این تجربه رو خیلی ناخوشایند میکنه اینه که برخلاف خیلی از بیماریهای دیگه که به هر حال یه روند معلوم و مشخصی دارن، توی این بیماری واقعا دقیقا نمیدونی قراره چه اتفاقی بیفته و تو قراره در هر روزِ این بیماری، با چه علائم و چه مسائلی روبرو بشی.
      و اگه خدای نکرده عضو دیگری از خانواده هم گرفت، برای او چگونه تجربه‌ای خواهد بود؟ و …
      واقعا هیچیش قابل پیش بینی نیست.
      آره. باهات موافقم. این خیلی مهمه که اگه هم بهش مبتلا میشیم سعی کنیم – در کنار مراقبتهای فوری و لازم – آرامشمون رو حفظ کنیم، روحیه‌مون رو بالا نگه داریم و از ترس‌های غیرضروری دوری کنیم.

      1. دقیقاً.
        درسته.
        این «ابهام» نسبت به آیندۀ تجربۀ بیماری، زجرآور و آزاردهنده است.
        خصوصاً اینکه می‌دیدیم و می‌شنیدیم که افرادی بودن شیب صعودیِ بهبودشون، به یکباره نزولی شده و الی آخر ماجرا … .

        امیدوارم زود زود چاره‌ای برای این بیماری اندیشیده بشه.

  6. به این رسیدم خواندن رو متوقف کردم:
    “تب سنج هم داشتیم. اما نمیدونستم کجاست و حوصله پیدا کردنش رو هم نداشتم. چون خیلی وقت بود که ازش استفاده نکرده بودیم”
    واقعا گفتن چنین جزئیاتی برای مخاطب چه فایده ای داره؟
    جالب اینه که چند خط قبلش گفتید که جزئیات رو سعی میکنید نگید

    1. خوب کاری کردین که به اینجا رسیدین، خوندن رو متوقف کردین.
      چون – در کنار مدلِ نوشتنِ کامنتتون – نشون میده که به هیچ وجه دوستِ من نیستین. و این نوشته ی ساده و عامیانه و دوستانه و کلا وبلاگم بیشتر برای نوشتن حرفام برای دوستانم هست. دوستانی که میتونن این جزئیات و خطاها رو – به خصوص در گفتن چنین ماجرایی – نادیده بگیرن.
      امیدوارم که کلا و از این به بعد هم دیگه هیچوقت به این وبلاگ سر نزنین و اصلا نوشته‌های من رو چه در اینجا و چه هیچ جای دیگری نخونین.
      چه کاریه؟ وقتی وقت باارزشتون با خوندن اینجور نوشته‌ها گرفته میشه؟
      ممنونم.

        1. خوبه بدونید که من هیچ علاقه و نیازی به این دوست داشتنِ شما و آدمهای تلخی شبیه شما ندارم.
          نیازی هم به داشتن مخاطبهایی مثل شما ندارم.
          ضمن اینکه شماها نه با اسم و هویت واقعی خودتون، بلکه با یک هویت و اسم قلابی همه جا سرک می‌کشید و با همین اسم قلابی و با خیال راحت هر چی دلتون میخواد میگید و مینویسید. (البته این رو بدونید که یه جا از دستتون در میره و هویت‌تون رو لو میدید)
          دیگه هم هیچوقت به اینجا سر نزنید،
          و نوشته‌های من رو نخونید. نه در اینجا و نه در هیچ جای دیگه.

  7. سلام شهرزاد جان.
    با دیدن تیتر نوشته‌ات حسابی شوکه شدم.
    واقعا تجربه‌ی دردناکیه.
    خوب شد که درباره‌اش اینجا حرف زدی و خوشحالم که با اقدام به موقع‌ات، زود حالت خوب شد.
    من به شخصه خیلی از کرونا و ابتلا بهش ترس دارم. از نزدیکانم یه نفر هست که کرونا گرفت ولی مثل تو، با مراقب و قرنطینه توی خونه خوب شد.
    امیدوارم این همه‌گیری هرچه زودتر از بین بره تا لااقل کمی‌از نگرانی‌هامون توی زندگی کم بشه.

    1. سلام طاهره جان.
      ممنون از لطفت.
      آره. حالا خوشبختانه بیماری من خطرناک نشد. همین دوست پرستارم بهم میگفت: تو مهربونش رو گرفتی. 🙂
      میدونی طاهره. توی یک چنین وضعیتی، چیزی که آدم رو حتی بیشتر از خودِ مریضیه اذیت میکنه (برای من که اینجور بود) اون دغدغه‌هه و نگرانیه‌ست که یه وقت یه جا اشتباه نکنی و کسی یا کسانی که باهاشون زندگی میکنی یا به هر شکلی در ارتباط هستی، یه وقت این بیماری رو از تو نگیرن.
      یعنی واقعا زندگی سخت میگذره به آدم به خصوص توی اون مدت، به خاطر همین نگرانی‌هاش و دردسرهایی که به همراه داره.
      مثلا مامان من میگفت نمیخواد توی خونه ماسک بزنی اذیت میشی. ولی من با اینکه اذیت میشدم، نمیتونستم به خودم اجازه بدم توی محیطی که مادرم هم بهم نزدیک بود یک لحظه ماسکم رو بردارم. یا مسائل دیگری مثل اینکه باید ظرفهای غذات رو جدا کنی. سرویس بهداشتی جدا باشه و …
      کلا تجربه جالبی نیست و من واقعا امیدوارم که کسی تجربه‌اش نکنه.
      تازه بیماری من که خوشبختانه در حد خفیفش بود. خیلی‌ها بودن و هستن که وضعشون از من بدتر بوده. (البته خیلی‌ها هم هستن که مثل من نوع خفیفش رو میگیرن)
      اما میدونی. من به یک نتیجه‌گیری شخصی رسیدم. (نمیدونم چقدر معتبره)
      و اون اینه که مادامی‌که روتین همیشگی زندگیمون رو داریم طی میکنیم و با همون رعایت‌های همیشگی، نباید نگران باشیم.
      من تا وقتی روتین همیشگیم رو داشتم – حتی با وجود باشگاه رفتن – و با همون رعایتهای همیشگیم، هیچ مشکلی برام پیش نیومده بود.
      اما همین سرماخوردگی و بعدش بلافاصله همین تصادفه که داستانش رو گفتم و همین یه تعامل کوتاه با یه آدم کاملا غریبه که اصلا داستان الان و قبلِ این آدم رو نمیدونی، و… انگار یه خراش انداخت روی این روتین همیشگی زندگیم و درست بعدش، اینجور شد.
      باز هم میگم اینا فقط یه حدس و مدلیه که من برای درک بهتر این اتفاق، سعی میکنم ازشون استفاده میکنم. اما فکر میکنم میشه بهش فکر کرد.

      من هم امیدوارم که همه‌مون هر چه زودتر از این همه‌گیری رهایی پیدا کنیم و چقدر دردناکه اینکه توی این مدت چقدر شاهد از دست رفتن آدم‌ها بودیم و همچنان هم ادامه داره متاسفانه.
      چشم انداز روشنی هم که فعلا هنوز به چشم نمیخوره، اما خب جز امیدواری هم کاری ازمون بر نمیاد.

      خداروشکر طاهره جان که یکی از نزدیکانت که مبتلا شده بود خوب شد.
      امیدوارم تو و خانواده و عزیزانت همیشه از این بیماری، به دور و به سلامت باشین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *