بهانه‌ای برای نوشتن

خداحافظ برای همیشه هزاروسیصد

چه پایان سال ۹۹ پایانِ قرن باشد و چه سال دیگر، به هر حال واقعیت این است که با تمام شدن سال ۱۳۹۹ تا چند روز آینده، یک تجربه‌ی جدید و متفاوت در انتظارمان است.

ما با ۱۳XY یا به عبارتی همان هزاروسیصدو… برای همیشه خداحافظی خواهیم کرد.

از وقتی که چشم باز کردیم و خودمان را شناختیم و تاریخ دوره‌هایی از زندگی‌مان را نوشتیم یا خواندیم یا مرور کردیم، با هزارو سیصدها مأنوس بوده‌ایم.

اما تا چند روز دیگر، برای اولین بار در طول زندگی مان، ۱۴۰۰ و از سال بعدش (به شرط حیات) دیگر هزاروچهارصدها را تجربه خواهیم کرد، و هزاروسیصدها را با تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌هایشان به گذشته خواهیم سپرد.

با خودم فکر می‌کردم که برای این روزهای پایانی سال در وبلاگم چه بنویسم.

اول می‌خواستم در مورد هدفگذاری و برنامه‌ریزی برای سال آینده چند خطی بنویسم.

اما دیدم هر چه در این زمینه بنویسم برای مخاطبان وبلاگم که اکثریت هم دوستان متممی‌هستند، تکراری است و بهترین و مفیدترین مطالب و نکته‌ها در این زمینه را بارها در روزنوشته‌ها و متمم هم خوانده‌ایم.

بنابراین گفتم شاید بهتر باشد برای آخرین نوشته‌ی وبلاگم در پایان سال ۹۹ و در انتهای تمام این هزاروسیصدهایی که پشت سر گذاشتیم، برخی از چیزهایی را که به ذهنم می‌رسد بنویسم، و ببینم این نوشته چطور و تا کجا پیش خواهد رفت.

بنابر این، از اینکه به احتمال زیاد با مطلبی طولانی، پراکنده و بی سر و ته مواجه خواهید شد از شما بسیار عذرخواهی می‌کنم.

***

سال ۹۹ سال عجیبی بود.

سالی که شاید بیش از هر سال دیگری روزهایش شبیه هم بودند، کمترین ارتباط نزدیک فیزیکی را با عزیزان‌مان داشتیم و ارتباط‌مان بیشتر به پیام و وویس‌کال و ویدئوکال محدود شده بود، و در کل، یک دلمشغولی بزرگ در لحظه لحظه‌ی زندگی‌مان جاری بود:

کرونا.

البته هنوز هم که این دلمشغولی ادامه دارد، اما روزنه‌هایی که از واکسیناسیون عمومی‌(سریع) در جهان، و (کند) در ایران به چشم می‌خورد، اندک بارقه‌ای از امید به روزهایی که در پیش داریم تابانده است تا شاید زندگی عادی‌تری در انتظارمان باشد.

* دلخوشی که با هر محدودیتی که وجود داشت، به هرحال حفظ شد

۱۳۹۹، اما این دلخوشی برایم وجود داشت که وقتی وضعیت کرونا در شهر به حالت زرد درآمد، به هر شکلی که بود توانستیم با ملاحظه‌هایی هم که میشد انجام داد، این تنها سرگرمی‌و تفریح دلپذیرمان در این دیار و به خصوص در این روزهای رقت‌بار، یعنی ورزش کردن در باشگاه‌مان را حفظ کنیم و ادامه بدهیم. (البته تعدادمان کم شده بود – معمولاً در حد پنج شش نفر – و با فاصله مناسب از هم می‌ایستادیم و تهویه باشگاه هم در حد مناسبی بود)

ساعاتی است که در آن، (البته در کنار متمم عزیزم و چند دلخوشی دیگر) شاید دلپذیرترین و رهاترین حس‌ها، و فلوترین لحظه‌های زندگیم را در میان همهمه‌ی شلوغی‌ها و پراکندگی‌ها و روزمرگی‌ها و سرعت اجتناب‌ناپذیر زندگی تجربه می‌کنم.

«دیِمِن یانگ» در کتاب «چگونه به ورزش فکر کنیم» (از مجموعه کتابهای The School of Life) حرف‌های قشنگی می‌زند. مثلا می‌گوید:

“درد ناشی از ورزش را به اراده خودمان می‌پذیریم و چون آزادانه پذیرفته‌ایم دوستش داریم. همین پرسش را می‌توان درباره‌ی حرفه یا رابطه یا تحصیلات هم مطرح کرد: آیا این چیزی است که می‌خواهم، و چقدر مایلم بابت آن سختی بکشم؟

– درد، درک ما را از چیزی که در زندگی‌مان ارزشمند است شفاف می‌کند و می‌فهمیم که برای دستیابی به آن چیز حاضریم که چیزهایی را فدا کنیم.

– مزایای زیستی ورزش‌های دائمی: زندگی‌ای که انسجام و ثبات بسیار بیشتری دارد. هفته‌ای چند بار باشگاه رفتن یا دویدن، مانع می‌شود که رشته‌ی امور از دست‌مان در برود.”

(در آینده‌ی نزدیک از این کتاب و نکات جالبی که دیمن یانگ در آن مطرح می‌کند، حتماْ در پست مستقلی بیشتر خواهم نوشت)

* کرونا و رانندگی‌

سالی که گذشت اگر همه چیز را به یک طرف بگذارم، فکر می‌کنم موضوعی که شاید بیش از هر موضوع دیگری مرا آزار داد، این به ناچار استفاده کردن دائمی‌از اتوموبیل شخصی برای تمامی‌رفت و آمدهایم در شهر بود و هست. چون به خاطر کرونا نمیشد یا نمی‌خواستم که از مترو یا هر وسیله‌ی حمل و نقل عمومی‌دیگری استفاده کنم؛

و به تبع آن، متاسفانه خیلی از فرصت‌های دلپذیر پیاده‌روی‌ام را هم از دست دادم.

ضمن اینکه در این مدت، شاید بیش از هر زمان دیگری در معرض رانندگی راننده‌های مختلفی قرار گرفتم که گاه با رانندگی‌های ولنگارانه یا بسیار کند و آرام‌ِ بی‌دلیل‌شان در لاین سرعتِ خیابان، راننده‌های پشت سرشان را آزار می‌دهند. یا اینکه با فاصله‌ی بسیار زیادی از لبه‌ی جدول، در حالی که ماشین‌های دیگر در پشت‌شان در حال حرکت هستند، ناگهان پا روی ترمز می‌گذارند و پارک می‌کنند.

هر چقدر سعی می‌کنم در برابر این موضوعات بیتفاوت باشم و آنها را به عنوان واقعیاتی که به هرحال هست و کاریش هم نمی‌شود کرد بپذیرم، در بسیاری موارد نمی‌توانم در برابر حرص نخوردن مقاومت کنم و به کرونا که مرا در سال ۹۹ مجبور به این همه رانندگی و مهمتر از آن محروم کردن از فرصت‌های خوب و آرامشبخش پیاده‌روی‌هایم در مسیرهایی که بعد از پیاده شدن از مترو طی می‌کردم کرد، لعنت نفرستم.

* مادام بوواری

بعد از مدت تقریبا طولانی که تمایل و علاقه و حسی برای خواندن رمان و کتابهای داستانی در خودم نمی‌دیدم، از آنجایی که بارها و بارها اسم رمان «مادام بوواری» را در نوشته‌ها و کتاب‌های مختلفی از جمله هنر رمان (میلان کوندرا)، فکر کنم گاهی هم از زبان آلن دو باتن در برخی کتابهایش و در کتاب «فقط روزهایی که می‌نویسم» از زبان آرتور کریستال و کتابهای دیگری که الان به خاطر ندارم خوانده بودم، بسیار کنجکاو و علاقمند شده بودم که آن را بخوانم.

دوست عزیزم شقایق این کتاب را داشت و آن را برای خواندن از او به امانت گرفتم.

مادام بوواری از آن دسته رمانهای کلاسیک و مشهور دنیای ادبیات است که نویسنده‌ی آن «گوستاو فلوبر» آن را در طول ۵ سال ( از سپتامبر ۱۸۵۱ تا آوریل ۱۸۵۶ (+)) به نگارش درآورده است، و بسیاری جملات آن را باید بارها خواند تا آنطور که شایسته است در ذهن بنشیند.

و چیزی که شاید بیش از هر مورد دیگری در مورد این رمان موجب حیرت من شد این بود که چطور یک فرد (آن هم یک نویسنده‌ی مرد) ‌توانسته تا این حد دقیق و واقعی از ظرافت‌ها و پیچیدگیهای احساسات و عواطف عمیق و درونی یک زن که شاید هیچگاه و هیچ جا به این روشنی بیان نشده‌ بوده بنویسد و آنها را به دقیق‌ترین و زیباترین شکل ممکن از درون او بیرون بکشد و در قالب کلام در پیش چشم خواننده قرار دهد.

وقتی فلوبر در جایی از داستان می‌نویسد:

“باید پایین هم می‌رفت. باید سر میز غذا هم می‌نشست”

شاید فقط کسی می‌تواند فشار دردآوری که در این جمله‌ی به ظاهر ساده نهفته است را درک کند که آن را – نه لزوما دقیقا مشابه داستانِ زندگی اِما بوواری، که با داستان خاص خودش – با تمام وجودش لمس و تجربه کرده باشد.

گذشته از آن، در نگاه من، رمان پر است از تعابیر ظریف و شیوا و جملات زیبا و خیره‌کننده.

با کلماتی که گویی چون رقص نرم و سحر انگیز باله، روی صحنه‌ی کتاب ما را مسحور زیبایی خود می‌کنند.

مثلا آنجا که می‌گوید:

“مدام حالتی داشت که انگار غرق لذتی بود که پیشاپیش از چشیدن شادکامی‌آینده‌اش حس می‌کرد.”

یا

“از آن روز به بعد، زندگی اِما دیگر چیزی جز دروغ‌هایی نبود که روی هم جمع می‌شد و او چون حجاب‌هایی آنها را گردِ عشقش می‌پیچید تا پنهانش کند.”

یا

“از این گذشته شارل آدمی‌نبود که دست زیر کار ببرد. شواهد آشکار را نادیده گرفت، و حسادت متزلزل‌اش در بیکرانگیِ غصه‌اش محو شد.”

یا

“آن دست زمخت، با کاغذهایی ور می‌رفت که قلب او با آنها تپیده بود.”

 

* متوجه شدم که خیلی از ترسها را واقعا نباید جدی گرفت

تجربه‌ی جالبی داشتم و دوست داشتم در قالب نکته کوتاهی به آن اشاره کنم.

متوجه شدم که واقعا بسیاری از ترس‌های ما واقعی نیستند و بهتر است خیلی جدی‌شان نگیریم و بکوشیم از آنها عبور کنیم.

موضوع از این قرار است که وقتی ما دو سال پیش به خانه‌ی جدیدمان نقل مکان کردیم، پارکینگی که مخصوص ماشین من (خانه‌ی ما) بود در زیرزمین دوم مجتمع‌مان قرار داشت و من باید از رمپ‌ای که پیچ و شیبی در نگاه و تصور خودم، بسیار ترسناک داشت بالا یا پایین می‌آمدم.

آنقدر به نظرم ترسناک می‌آمد که از هیئت مدیره‌ی مجتمع‌مان درخواست کردم که اگر امکان دارد جایی در پارکینگ زیرزمین اول را به ماشین من اختصاص دهند تا از این تجربه دلهره‌آور نجات پیدا کنم، ولی آن‌ها مرا با مهربانی دعوت به این تجربه کردند و گفتند که به زودی برایم عادی خواهد شد.

روزهای اول را ناشیانه و با اضطراب بسیار از این رمپ بالا می‌آمدم (پایین آمدنش، باز کمتر دلهره‌آور بود)

اما روز به روز این کار برایم آسان‌تر و آسان‌تر شد تا الان که به اصطلاح، مثل آب خوردن با ماشین از این رمپ بالا می‌روم و پایین می‌آیم. و حتی آن لحظه‌ی بالا و پایین رفتن از این رمپ، برایم به تجربه‌ای سرگرم کننده تبدیل شده است.

* اینستاگرام یک روز جدید

بعد از اینکه بعد از گذشت حدود ۵ سال به اینستاگرام یک روز جدید برگشتم،

(لازم به ذکر است که بازگشت محمدرضا عزیز به اینستاگرامش باعث شد که من هم دوباره برگردم. [راستی چرا وقتی که او (با همان وقفه‌ی ۵ ساله) در اینستاگرام حضور نداشت، من هم واقعا هیچ علاقه و میل و حسی برای بودن و فعالیت در پیج شخصی و پیج یک روز جدیدم نداشتم؟ سوالی است عجیب، که خودم هم شاید جوابش را به روشنی نمی‌دانم…]

خلاصه بعد از اینکه بعد از این وقفه طولانی برگشتم، وقتی لیست فالووینگ‌هایم را نگاه کردم، از اینکه بسیاری از آنها را که ۵ سال پیش فالو کرده بودم نمی‌شناختم یا اصلا منطقی برای دنبال کردنشان نمی‌یافتم متعجب شدم،

یا برخی را هم میشناختم یا حتی برایم قابل احترام هم هستند اما فکر کردم که دیگر لزوم یا نیازی به فالو کردنشان از طرف این پیج نیست یا اینکه برخی از آنها را با پیج شخصی‌ام هم فالو کرده بودم، خلاصه این شد که در عرض یک ساعت و طی اقدامی‌متهورانه حدود ششصد هفتصد اکانت را همزمان آنفالو کردم.

بعد آنطور که از شواهد و insights صفحه در این مدت و داشتن حداقل ورودی از طریق هشتگ‌ها (در حد صفر) و همچنین حداقل مورد فالو قرار گرفتن‌ها و حداقل دیده شدن پستها و… در این پیج بر می‌آید، به نظرم رسید که احتمالاً اینستاگرام هم طی یک عمل جسورانه، این پیج را از طریق الگوریتم‌های جدیدش و بابت این همه نامهربانیِ من برای آنفالو کردن همزمان اینهمه اکانت در عرض مدتی کوتاه، جریمه کرده است.

شاید هم چیزی است که برخی از آن به عنوان «شادوبن» نام می‌برند. یا شاید چون کمترین وقت را برای فعالیت در آن می‌گذارم، یا چون هیچ تعاملی از طریق این پیج با پیج‌ها یا اکانتهای دیگر ندارم. درست نمی‌دانم.

به هر حال خواستم بگویم که علیرغم خلوتی اینستاگرام یک روز جدید، گهگاهی هم، چند خطی از افکار و حالاتم را آنجا می‌نویسم یا چیزی آنجا منتشر می‌کنم.

***

از همه این حرفها که بگذریم، در آستانه‌ی عید نوروز و سال نو هستیم.

از اینکه یک سال دیگر همراه من در یک روز جدید بودید، نوشته‌هایم را خواندید، آهنگ‌هایم را گوش کردید و گاهی هم برایم نوشتید از شما ممنونم و برایتان سالی روشن، پر از روزهای قشنگ و شاد و رضایتبخش آرزو می‌کنم.

2 دیدگاه در “خداحافظ برای همیشه هزاروسیصد

  1. مثل همیشه از قلم ت لذت بردم.
    درباره قسمت اول صحبت ت فقط میتونم بگم که اعداد ما رو محصور خودشون کردند. دستاورد من از مطالعه این سیاهه تو اینکه سعی کنم در بند اعداد نباشم.

    1. ممنون از لطفت سینا جان.
      در مورد جمله دومت:
      موضوع اینه که من همیشه سعی می‌کنم به پدیده‌های جدید یا خاص – از هر نوعی که باشه – با شگفتی نگاه کنم.
      سعی هم نمیکنم راستش. اینطوریم کلن :))
      وگرنه با این نظرت کاملا موافقم سینا.
      خیلی خوب گفتی. اینکه در بند اعداد نباشیم. واقعا موافقم باهات.
      مثلا یکی از این اعداد، سن هست که من همیشه سعی می‌کنم چه در مورد خودم و چه در مورد دیگران، هیچوقت در بندش نباشم.
      یعنی کلن در بندش نیستم.
      باور کن تعجب میکنم از اینکه می‌بینیم گاهی بعضی آدم‌ها چقدر از این عدد حرف میزنن. 😉

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *