درباره یک كتاب, شعر و ادب

درخششی از نور یک کتاب (بار دیگر شهری که دوست میداشتم)

درخششی از نور یک کتاب ( بار دیگر شهری که دوست میداشتم)

بار دیگر شهری که دوست میداشتم

من ایمان داشتم که تو به من باز خواهی گشت. ایمان، نیاز به آزمون را مطرود می‌داند.

[su_divider top=”no” style=”dashed” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”2″]

اینک انتظار، فرسایش زندگی است. باران فرو خواهد ریخت. باران، شب و روز فرو خواهد ریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی‌نخواهی داشت که بگویی. زمین‌ها گل خواهد شد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید.

[su_divider top=”no” style=”dashed” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”2″]

هر آشنایی تازه، اندوهی تازه است… مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی است.

[su_divider top=”no” style=”dashed” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”2″]

ما هرگز از آنچه نمی‌دانستیم و از کسانی که نمی‌شناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوقات آشنایی‌هاست.

[su_divider top=”no” style=”dashed” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”2″]

برویم یک خانه ی چوبی کنار رودخانه بسازیم. آنجا که جنگل و دریا با هم کنار می‌آیند. با چوب‌های خشک، یک کتابخانه ی کوچک درست کنیم. می‌توانیم همه ی کتابهایی را که دوست می‌داریم داشته باشیم- و یک تخت چوبی. ما هرگز آنقدر خسته نخواهیم شد. شب‌ها بیدار می‌نشینی و من با تو از سنگفرش کوچه‌های تنگ، از گِلاب جاری زمستانها و از نسیم بهار نارنج‌های شهری که سالها ساکن آن بودیم سخن خواهم گفت.

[su_divider top=”no” style=”dashed” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”2″]

تو از صدای غربت، از فریاد قدرت و از رنگ مرگ می‌ترسی؟

هلیا! برای دوست داشتن هر نَفَس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز، و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را، و برای عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را.

[su_divider top=”no” style=”dashed” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”2″]

هلیای من!

زندگی طغیانی ست بر تمام درهای بسته و پاسداران بستگی.

هر لحظه یی که در تسلیم بگذرد لحظه یی ست که بیهودگی و مرگ را تعلیم می‌دهد.

لحظه یی ست متعلق به گذشتگان که در حال رخنه کرده است.

لحظه یی ست اندوهبار و توان فرسا.

اینک، گسستن لحظه‌های دیگران را چون پوسیده ترین زنجیرهای کاغذی بیاموز.

باری گریختن، تنها از احساسات کودکانه خبر می‌دهد؛ اما تکرار در گریز، ثبات عشق را اثبات می‌کند.

من – ایمان دارم که عشق، تنها تعلق است. عشق، وابستگی است.

انحلال کامل فردیت است در جمع.

عشق، مجموع تخیلات یک بیمار نیست.

آنچه هر جدایی را تحمل پذیر می‌کند اندیشه ی پایان آن جدایی ست.

زندگی، تنهایی را نفی می‌کند و عشق، بارورترین تمام میوه‌های زندگی ست.

[su_divider top=”no” style=”dashed” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”2″]

ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را می‌توان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد.

[su_spacer size=”20″]

بار دیگر شهری که دوست میداشتم

 نادر ابراهیمی

4 دیدگاه در “درخششی از نور یک کتاب (بار دیگر شهری که دوست میداشتم)

  1. سلام.
    یادم نمیاد کجای روزنوشته‌های محمدرضا بودم که با لینک سایت شما مواجه شدم.چون کامنت‌های شما رو گاه گداری دنبال میکردم تصمیم گرفتم که روی لینک کلیک کنم.ا چرخی زدم ،مطالبی رو خوندم و خوابیدم.
    حالا وقتی بعد از یه روز سخت و گاهی تلخ میام خونه ،میام اینجا یه دوری میزنم،گاهی اوقات یه اشکی هم میریزم اکثر اوقات هم با احساس تازگی اینجا رو ترک میکنم.
    سلامتیتون پایدار.

    1. سلام دوست عزیز.
      خیلی از لطف تون ممنونم و خوشحالم که اون لینک، هرکجای روزنوشته‌های محمدرضای عزیز که بوده، باعث شد که این وبلاگ هم بتونه همراه خوبی مثل شما داشته باشه.
      و خیلی خوشحالم که بعد از یه روز سخت و تلخ – که میتونه گاهی برای هر کدوم از ما وجود داشته باشه – به اینجا سر میزنین و یک روز جدید، میتونه بهتون احساس آرامش و تازگی ببخشه.
      امیدوارم در لحظات شادی هم اینجا بتونه همراه خوبی براتون باشه.
      خیلی از لطف تون ممنونم که برام نوشتین و امیدوارم همیشه شاد و آروم باشین.:)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *