شعر و ادب

راز عشق در باغ آینه ی شاملو …

راز عشق درباغ آینه ی شاملو …

 

اشک رازی ستاحمد شاملو

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن

  درخت با جنگل سخن می‌گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

ومن با تو سخن می‌گویم

 

  نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

  من ریشه‌های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشقترین زندگان بوده اند

 

  دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می‌گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می‌گوید

زیرا که من

ریشه‌های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

[okbox]دکلمه ی زیبای این شعر زیبا – با صدای احمد شاملو – را می‌توانید در برگه  فایل‌های شگفت انگیز دانلود کنید و بشنوید. [/okbox]

 

3 دیدگاه در “راز عشق در باغ آینه ی شاملو …

  1. راست میگی دوست نکته سنجم
    احمد تو خیلی مهمه! انگار میگه نگران نباش دربست برای خودتم 🙂
    من اونقدرها هم آدم با احساسی نبودم ولی روزگار طوری میگذره و شرایط طوری میشه که چشم باز میکنی میبینی شدی شبیه یه آدم رمانتیک 🙂

  2. شهرزاد جان یکی از دوستانم بهم گفته که نامه‌های احمد شاملو به همسرش رو نشر چشمه بعنوان یه کتاب چاپ کرده که خیلی زیباست. این نامه ش خیلی قشنگه. من که خیلی لذت بردم. خوش بحال آیدا خانم!! 🙂

    آیدا نازین خوب خودم.
    ساعت چهار یا چهارو نیم است . هوا دارد شیری رنگ می‌شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاریهای فوق العاده ای که دارم نمی‌توانم بخوابم. باید (کار) کنم. کاری که متاسفانه برای خویش بختی من و تو نیست: برای رسالت خودم هم نیست: برای انجام وظیفه هم نیست: برای هیچ چیز نیست، برای تمام کردن احمد تو است. برای آن است دیگر–به قول خودت–چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.
    اما…بگذار باشد.اینها هم تمام می‌شود. بالاخره (فردا) مال ما است.
    مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم…
    بالاخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
    چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم ! اما افسوس ! همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی (امروز خسته هستی ) یا (چه عجب که امروز شادی ؟) و من به تو بگویم که : (دیگر کی می‌توانم ببینمت ؟ ) و یا:
    تو بگویی : (می‌خواهم بروم . من که هستم به کارت نمی‌رسی . ) من بگویم : (دیوانه زنجیری حالا چند دقیقیه دیگر هم بنشین !) و همین ! – همین و تمام آن حرفهای ، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد:
    وحشت از اینکه ، رفته رفته ، تو از این دیدارها و حرفها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
    این موقع شب (یا بهتر بگویم : سحر) ز تصور این چنین فاجعه ای به خود لزریدم . کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:
    آیدای من : این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می‌بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است … بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.
    به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
    به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال زاییده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست ، که خانه ی ما نیست ، که شایسته ی ما نیست . به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرونده ی عشق ما را در آن آواز خواهد خواند…

    ۲۹ شهریور ۱۳۴۲
    احمد تو

    1. خیلی زیبا بود … خیلی زیااد
      ممنون که اینجا گذاشتیش زهرای عزیز.
      همه ی متن زیبا و فوق العاده ی نامه، یه طرف، امضای آخرش یه طرف:
      “احمد تو”
      آره … راست می‌گی … خوش به حال آیدا .. واقعا خوش به حالش …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *