بهانه‌ای برای نوشتن

قصه ی یک مهربانی (یک تجربه شخصی)

قصه ی یک مهربانی (یک تجربه شخصی)

نمی‌دانم شما هم از این دست تجربه‌ها داشته اید که در یک شرایط یا لحظه ی خاص – شاید از جنس دلتنگی، شاید از جنس اندوه، شاید از جنس ناراحتی، شاید از جنس اضطراب، شاید از جنس درماندگی یا هر چیز مشابه دیگری – حضور، یا یک لبخند، یا یک کلمه، یا یک جمله، یا دستی که بر روی شانه تون گذاشته میشه یا قدم‌هایی که پشت سرتون یا کنارتون حس می‌کنید یا رفتارهایی مشابه این، از طرف دوستی یا کسی که دوستش دارید یا برای تان اهمیت دارد، چقدر میتونه توی اون شرایط خاص به شما دلگرمی‌بده، آرومتون کنه یا حالتون رو زیر و رو کنه؟

برای من بارها پیش اومده.

و بیشتر، بارها و بارها از طرف مهربان ترین کسی که دارم یعنی مادرم.

کسی که برای عشق و مهربانی اش (حتی اگر گاهی به ظاهر، سخت گیرانه باشه) نمیشه نهایتی متصور شد.

اما… در مقیاس دیگری، این تجربه به شکل دیگری همین روز گذشته، باز هم برای من پیش اومد.

در جایی که چیزی رو با یک دنیا دلتنگی و اندوه نوشته بودم، روز بعدش، کلامی‌رو زیر نوشته ی خودم، از یه دوست خوب که تا حالا چند بار بهم ثابت کرده که یک دوست واقعیه (مثل دو سه تا دوست قدیمی‌واقعی دیگه ای که دارم) خوندم.

و آخرش رو اینطوری تموم کرده بود:

Screenshot 2015-08-23 08.29.23

کل نوشته اش به یک طرف، اما این جمله رو که خوندم و اون لبخند آخرش رو که دیدم – که معنی و طعم این لبخند ساده، برام آشنا، پر از مهربانی و پر از مفهوم بود – بغضی که یک روز تمام نگه داشته بودم ترکید و اشکهام سرازیر شد و حس کردم چقدر با این یک جمله اش قلبم رو لمس کرد.

و دوباره به یاد این جمله افتادم:

مهربانی

هر عملی که از روی مهربانی انجام بشه و شجاعانه ارائه بشه، هر چند ناچیز 

مثل گلی است کوچک که در دشت صلح کاشته میشه.

 .

8 دیدگاه در “قصه ی یک مهربانی (یک تجربه شخصی)

  1. شهرزاد عزیزم
    راستش چند روزی هست که دارم فکر میکنم اینجا دقیقا زیر این پست برات چی بنویسم که حال دلم رو بعد خوندن این نوشته ات نشون بده..
    شبی که این پست رو خوندم مراسم تولد پدری عزیز بود..از یک طرف دیدن چهره شادشون وقتی کودکانه ذوق میکردن که شمع تولدشون رو فوت کنند شادم میکرد و از طرفی دیگه خوندن این پست و خوندن حرفهات بغضی رو تو گلوم آورده بود که به سختی میشد کنترلش کرد تا اشک نشن رو گونه‌هام …
    شهرزاد برام خیلی عزیزی
    خیلی دلم میخواد یه دل سیر با هم حرف بزنیم..یعنی فقط تو حرف بزنی و من گوش کنم..
    انگار سالها دلم تنگه برای شنیدن حرفهات عزیز دلم..
    کاش فرصت کنی بیای دریا رو ببینی جنگل رو ببینی قدم زدن صبحگاهی کنار دریا رو تجربه کنی….بیا دوست من:)
    من منتظرم..

    1. آزاده جون. وای… ببخش که نگرانت کردم.
      قربونت برم. من که در مهربونی و قلب پاک و ساده ی تو شکی ندارم.
      آزاده. لطفا دیگه فراموشش کن. گاهی آدم در یه وضعیت روحی به سر میبره و بعد با نوشتن، میریزه بیرون و آروم میشه.
      فقط می‌خواستم بگم و هدف اصلیم از نوشتن این پست این بود که بگم بعضی چیزها در بعضی زمانها چقدر برای آدم زیبا و دلگرم کننده میشه …
      الان خووب خووبم. پس دیگه نگران نباشیااا … 🙂
      عزیزم. خیلی لطف داری همیشه به من. من هم دوست دارم یه بار بیام و توی جنگل‌های زیبای شمالِ تو و کنار دریای پرشکوهش با هم قدم بزنیم و حرف بزنیم.
      ولی بیشتر حرفهای خوب و شاد…. که بگیم و بخندیم… 🙂
      ممنون که هستی، دوست نازنینم 🙂 :*

  2. قبلنا تنها در یک شرایط یا لحظه ی خاص – اندوه، ناراحتی، اضطراب، درماندگی یا هر چیز مشابه دیگری را تجربه میکردم اما دستها، لبخندها، نگاه‌ها و مهربانی‌هایی وجود داشتند که حال دلم خوب بشه اگر هم نبودند کسی در زندگیم وجود نداشت که عامل تمام اینها که باشه هیچ، پس از خنجر زدن، نمک هم روی زخمهام بپاشه…
    زندگی مشترک با بعضی آدمها مثل سوار شدن اون پیرمرد مرتاضی میمونه که یادتونه سوار گردن سندباد شد و سندباد هرکاری میکرد یارو پایین نمیومد! به خدا بدتر از این هم شده.
    خدایا تا دستهات، لبخندهات، نگاه‌ها و مهربونیات میاد حال دلمو خوب میکنه، یکی کنارمه که دوباره میاد همه چیزو دوباره ریست میکنه… خودت کمک کن…
    ببخشید این متن چون ناراحت کننده بود بدون سلام شروع کردم
    من همیشه مطالب جالب شمارو میخونم – با این که جنسمون فرق میکنه ولی احساسمون از یک جنسه..
    موفق باشید

    1. Mohammad عزیز.
      خیلی ممنونم که برام نوشتید و خیلی خوشحالم که یک روز جدید، یک مهمون خوب دیگری مثل شما هم داره و امیدوارم هر وقت دلتون خواست اینجا با صدای بلند فکر کنید.:)
      می‌دونید .. من به این نتیجه رسیدم که توی زندگی چالش‌های زیادی وجود داره و ما باید بتونیم براشون آماده باشیم و این موضوع رو درک کنیم که هر کدوم می‌تونن حامل یک پیام و یک درس برای ما باشند.
      درسته، خیلی وقتها خیلی سخت میشه، حس می‌کنیم کم آوردیم، حس می‌کنیم واقعا نمیتونیم بعضی پدیده‌ها و رویدادهای دور و برمون رو درک کنیم یا اونها رو منطقی بدونیم و احساس درماندگی و بیچارگی می‌کنیم، ولی کاری نمیشه کرد جز اینکه خوب در موردشون فکر کنیم، سهم خودمون و سهم دیگری یا دیگران رو توی اون رویدادها بسنجیم و حالا برای سهم خودمون دست به عمل بزنیم.
      پیام‌ها و درس‌هایی که توی این رویدادها نهفته رو از درونشون بکشیم بیرون و درکشون کنیم و ازشون پله ای بسازیم تا بتونیم به کمک شون بیشتر بالا بریم، بیشتر رشد کنیم، کمتر آسیب ببینیم و کمتر آسیب بزنیم.
      یعنی من چاره ای بهتر از این سراغ ندارم …
      درضمن این مقدمه «گوردون آلپورت» برای کتاب «انسان در جستجوی معنا» (اثر ویکتور فرانکل) رو من خیلی دوست دارم و اجازه بدید زیر کامنت شما هم بنویسمش:
      “اگر زندگی کردن رنج بردن است، پس برای زنده ماندن باید ناگزیر معنایی در رنج بردن یافت. اگر اصلا زندگی خود هدفی داشته باشد، رنج و مرگ نیز معنا خواهد یافت. اما هیچ کس نمی‌تواند این معنا را برای دیگری بیابد. هرکس باید معنای زندگی خود را، خود جستجو کند و مسئولیت آن را پذیرا باشد. اگر موفق شود، با وجود همه تحقیرها به زندگی ادامه می‌دهد.”
      در هر صورت امیدوارم تمام چیزهایی هم که شما در حال حاضر دارید تجربه شون می‌کنید، و بخاطرشون حال دلتون خوب نیست، نماندنی و خیلی گذرا باشه و دوباره تمام حس‌های خوب دنیا به سراغتون بیان.
      —–
      … در ضمن، در مورد «سلام» که فرمودید. اصلا نگران نباشید. راستش من اصلا روی چنین موضوعاتی که برای خیلی‌ها به شکل کلیشه دراومده و تصور میشه همه چی فقط به یک «کلمه ی خاص» می‌تونه بستگی داشته باشه اعتقادی ندارم. سلام کردن یا سلام نکردن، اصلا موضوع تعیین کننده ی محضی برای یک صحبت و کیفیت اون نیست، به نظر من. پس لطفاً هر جور که دوست داشتید صحبت تون رو در اینجا شروع کنید.:)
      باز هم ازتون ممنونم و امیدوارم یک روز جدید بتونه همیشه میزبان خوبی برای شما دوست عزیز باشه. 🙂

      1. از یادآوری خوبتون ممنونم. کتاب انسان در جستجوی معنا رو خوندم. یادمه فرانکل میگفت هر روز حتی اگه به حد کشت تنبیهشون میکردن و بهشون غذا هم نمیدادن، اعتقاد داشت باید برای حفظ روحیه شون صورتشونو اصلاح میکردن تا سرحال تر به نظر برسن!
        الان توی دوره ای هستم که دارم کارهای قشنگ زیادی انجام میدم ولی حیف که سرعت گیر و دست اندازهای بیشماری جلوی پامه. میدونم که توی هر اتفاقی که توی زندگیمون میوفته نکات و درس عبرتهای مفیدی نهفته هستش. البته منظور از اتفاق، مسائل تصادفی نیست؛ چون توی دنیا هیچ رویدادی تصادفی نیست و همه چی کاملا هدفمند توسط خالق مهربانمون برنامه ریزی و اجرا میشه. دارم تمام سعیمو میکنم همش یاد بگیرم، عمل کنم و خودمو بالا بکشم و حال دلمو عالی کنم. حیف که بعضی آدمها رو که اتفاقا نقش پررنگی توی زندگیمون دارن نه میشه تغییر داد، نه میشه حذفشون کرد و نه بهشون یاد داد و یا حتی نسبت بهشون بی تفاوت بود…
        موفق و شاد باشید

        1. بخاطر دیدگاه ذهنی خیلی خوبی که دارین خوشحالم.:)
          و خوشحالم که این کتاب رو خوندین.
          به چه قسمت خوبی از این کتاب اشاره کردین و با این اشاره، من رو متوجه ی یه موضوع خیلی جالب کردین که تا حالا اینطور بهش فکر نکرده بودم!
          اینکه خیلی از افکاری که می‌تونن توی شرایط خاصی از زندگی به کمک ما بیان و به ما قدرت ببخشن، رو ممکنه ما قبلاً حتی با یک جمله یا یک توصیه ی کوتاه و ساده در جایی شنیده بودیم، یا در جایی خونده بودیم و حالا توی ناخودآگاه ما رفته و بعد در یک شرایط خاص با یک نیروی فکری اثربخش به کمک مون میان و بهمون قدرت میبخشن.
          چون این موردی رو که گفتین، یادم اومد که اون توصیه ای بود که یکی از زندانیان قدیمی‌در بدو ورود فرانکل به اشویتز به او و اطرافیانش کرد.
          اینکه سعی کنن حتی اگه لازم باشه نان روزانه شون رو بدن و یه چیزی گیر بیارن – حتی یک شیشه شکسته – و هر روز ریش شون رو بتراشن تا هم جوانتر به نظر برسن و هم صورتشون سرخ تر به نظر برسه. او بهشون گفت اگر می‌خواهید زنده بمونید و اونها شما رو به اتاق گاز نفرستن باید به درد کار بخورید…
          خیلی جالب بود …ممنونم.:)
          شما هم همیشه موفق و شاد باشید.

  3. سلام شهرزاد دوست خوبم.
    امیدوارم همیشه حال دلت خوب باشه. اگر هم دلتنگی و اندوه به خودش جرئت داد و به سراغت اومد. با دلخوشی‌هایی ساده اما شیرین برطرف بشه.

    فکر کنم شاید الان احساس من رو در رابطه با روزی که گفتم کامنتت حال دلم رو خوب کرد، بهتر درک کنی.

    تا حالا گفتم عاشق عکسهایی هستم که تو قسمت “یک شگفتی، یک آموزه” می‌گذاری؟

    سبز باشی و برقرار شهرزاد جان.

    1. قربونت برم مهشید جان.
      چقدر خوشحالم که دوست خوبی مثل تو هم به دایره ی دوستان خوبم اضافه شده.
      خیلی ازت ممنونم عزیزم. کامنت و حرفهای قشنگت خیلی خوشحالم کرد.
      مهشید جون. بعضی وقتها حس میکنی زندگی پیچیده و دردآور و نامهربون میشه. اونوقت نسبت به همه چی حساس تر میشی و تنها چیزی که در اون لحظات از خداوند میخوای اینه که دوباره قدرت و هماهنگی ت رو بهت برگردونه…
      راستی. خیلی خوشحالم که عکسهای صفحه ی “هر روز یک شگفتی یک آموزه” رو دوست داری. یادم باشه حتما آپدیتش کنم.:)
      دوست نازنینم.
      باز هم بخاطر لطف و همراهی همیشگیت ممنونم و خوشحالم که هستی. 🙂 :*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *