بهانه‌ای برای نوشتن

نیایشی با آفریدگارم

نیایشی با آفریدگارم

نیایش

خداوندا. با شگفتی آفرینش تو، روزی چشم بر این جهان گشودم.

جهانی که تو را در آن، تنها با نشانه‌های معجزه آمیز آفرینش ات میتوان جُست، و میشود حس کرد.

از تو سپاسگزارم که به من، فرصت تجربه ی «یک زندگی» را دادی.

و از تو ممنونم که به من، روزها، فصل‌ها، سالها و … یک عمر را هدیه کردی. حتی اگر یک روز از آن باقی مانده باشد.

پروردگارا. از تو سپاسگزارم که به من نعمت لمس و درک شگفتی‌های خلقت را عطا کردی و مرا هر لحظه با آن، غرق در حیرت و شگفتی نمودی.

می‌دانم که می‌دانی…

خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، لذت‌ها و دردها، شادمانی‌ها و اندوه‌هایی که بارها و بارها قلب مرا لمس کرده اند.

از تو سپاسگزارم که تجربه ی چنین حس‌های ناب را به قلبم بخشیدی. حس‌هایی که تنها تو می‌شناسی و تنها با تو می‌توان از آن گفت.

می‌دانم که یادت هست، خواسته‌ها و آرزوهایی را که پیش ترها از تو داشتم.

و تو همیشه با مهربانی، به حرفها و زاری‌هایم گوش فرا دادی و هیچگاه از درگاهت ناامیدم برنگرداندی.

و حتی اگر گاهی ناامید از درگاهت برگشتم؛ بعدها دانستم که تو مرا بیشتر از من، دوست می‌داشتی…

بخاطر همین است که حالا می‌دانم، تا هنگامی‌که با تو هستم، از هیچ چیز هراسی به دل نیست.

اما… می‌دانم که دیگر، خواستن از تو بیهودگی است.

می‌دانم هر آنچه که برای رسیدن به خواسته‌ها و آرزوهایم نیاز دارم – و جنس شان دیگر به خواسته‌های پیش ترم کمتر شباهتی دارد – را تو قبلاً به من هدیه داده ای.

پاها، دستها، چشمها، گوشها، زبان، مغز، ذهن، قلب، احساس، و تمامی‌وجودم، که همه را از خلقت شگفت انگیز تو یگانه دارم.

پس دیگر از تو چیزی نخواهم خواست.

اما… لطفاً فقط یک لحظه صبر کن …

تنها یک خواسته می‌ماند!

نمی‌دانم کی و چگونه، چشم از این جهان بر خواهم بست.

می‌دانم که زمان رفتنم – همانگونه که زمانِ آمدنم – دست من نیست و هرگز نخواهد بود.

و حال … تنها خواسته ام از تو این است که نخواهی و نگذاری که تا آخرین لحظه ی زندگیم، چهار چیز، قلب مرا ترک گویند:

  • ایمان
  • امید
  • شور و شوق
  • و … عشق

زیرا می‌دانم آن لحظه ای که قلب من از این چهار حس زندگی بخش، تهی گردد؛ بی شک، مرگ واقعی من خواهد رسید.