ترجمهٔ داستان

باغ اسرارآمیز (قسمت سوم: پیدا کردن باغ اسرار آمیز(۲))

ادامه ی داستان از: باغ اسرارآمیز (قسمت سوم: پیدا کردن باغ اسرار آمیز(۱) ): “آنها دوست دارند برایشان از سوار شدن بر روی فیل‌ها و شترها بگویم، اینطور نیست؟” “اوه، لطف میکنی، دوشیزه! حالا اینجا را نگاه کن. مادر یک هدیه برایت فرستاده!” “یک هدیه؟ چگونه خانواده ی چهارده تا آدم گرسنه، می‌تواند به کسی… ادامه مطلب باغ اسرارآمیز (قسمت سوم: پیدا کردن باغ اسرار آمیز(۲))

ترجمهٔ داستان

باغ اسرارآمیز (قسمت سوم: پیدا کردن باغ اسرار آمیز(۱) )

پیدا کردن باغ اسرارآمیز دور روز پس از آن، صبح وقتی ماری از خواب برخاست، متوجه شد که دیگر هیچ خبری از باد و باران روزهای گذشته نیست و آسمان در تلألؤ نور آبی می‌درخشد. مارتا با صدایی که نشان از خوشحالی زیادی داشت گفت “بهار دارد از راه می‌رسد. می‌دانم که تو عاشق این دشت… ادامه مطلب باغ اسرارآمیز (قسمت سوم: پیدا کردن باغ اسرار آمیز(۱) )

ترجمهٔ داستان

باغ اسرارآمیز (قسمت دوم: ماری در یورکشایر)

ماری در یورکشایر به نزدیک ساختمانی قدیمی‌رسیدند که از بیرون به طرز ناخوشایندی تاریک و غیردوستانه به نظر میرسید. وقتی وارد خانه شدند، ماری به اطراف سالن نیمه تاریک و بزرگ آن چشم چرخاند و یک لحظه احساس کوچکی و غربت کرد. آنها یکراست از پله‌ها بالا رفتند و به ماری، اتاقی نشان داده شد… ادامه مطلب باغ اسرارآمیز (قسمت دوم: ماری در یورکشایر)

ترجمهٔ داستان

باغ اسرارآمیز (قسمت اول: ماری کوچک)

به نظر می‌رسید هیچکس به ماری اهمیت نمی‌دهد. او در هندوستان به دنیا آمده بود و پدرش صاحب منصب یک پست عالیرتبه بود و البته همیشه با کارش سرگرم بود و مادرش زن زیبایی بود که همیشه وقتش را در رفتن به این مهمانی و آن مهمانی می‌گذراند. به همین سبب، زنی هندی به نام… ادامه مطلب باغ اسرارآمیز (قسمت اول: ماری کوچک)

ترجمهٔ داستان

داستان باغ اسرارآمیز (معرفی)

بعد از ترجمه ی رمان بازنویسی شده ی بلندیهای بادگیر، که احتمالاً دوستان عزیزم در یک روز جدید، با آن کم و بیش آشنا هستند و این رمان را از فصل اول تا پایان پیگیری کرده اند؛ قصد دارم اینبار داستان دیگری را ترجمه کنم، به نام: The Secret Garden Frances Hodgson Burnett (۱۹۱۱) من… ادامه مطلب داستان باغ اسرارآمیز (معرفی)

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر – فصل هجدهم: پایان هیتکلیف

فصل آخر: پایان هیتکلیف pic @www.wuthering-heights.co.uk سالهای ۱۸۰۱-۱۸۰۲ من وقتی دوباره به وثرینگ‌هایتز برگشتم، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم و امیدوار بودم با بودنم در آنجا، بتوانم آسایش بیشتری برای کتی فراهم کنم. اما او دائماً بیقرار بود و از تنهایی شکایت می‌کرد. وقتی تازه رفته بودم، هنوز هیرتون را تحقیر و مسخره می‌کرد… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر – فصل هجدهم: پایان هیتکلیف

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر – فصل هفدهم: آقای لاک وود در وثرینگ‌هایتز

آقای لاک وود یکبار دیگر به ملاقات وثرینگ‌هایتز می‌رود pic @www.wuthering-heights.co.uk سال ۱۸۰۲ بعد از اینکه تا پایان داستان را از خانم الن دین شنیدم، برنامه ای برای آینده ام چیدم. تصمیم گرفتم زمستان امسال، دیگر در گرنج نمانم و به خانم دین گفتم که من با اسب به وثرینگ‌هایتز می‌روم تا این موضوع را… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر – فصل هفدهم: آقای لاک وود در وثرینگ‌هایتز

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل شانزدهم: کتی بیوه می‌شود)

کتی بیوه می‌شود pic @www.wuthering-heights.co.uk در غروب روز خاکسپاریِ آقای ادگار، هیتکلیف آمد تا کتی را همراه خود ببرد. به او التماس کردم و گفتم “چرا نمی‌گذاری کتی اینجا با من زندگی کند؟” گفت “من دنبال کسی می‌گردم تا گرنج را از من اجاره کند. تو اینجا به عنوان پیشخدمت می‌مانی الن، اما کتی باید… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر (فصل شانزدهم: کتی بیوه می‌شود)

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر – فصل پانزدهم: یک دام (قسمت دوم)

یک دام (قسمت دوم) pic @www.wuthering-heights.co.uk و با عصبانیت سر پسر فریاد کشید “بلند شو لینتون!” و بعد رو به کتی کرد و مودبانه به او گفت “کمکش می‌کنی تا به خانه برگردد؟ او نمی‌تواند به تنهایی راه برود.” کتی گفت “پدرم دلش نمی‌خواهد من پایم را به خانه ی شما بگذارم.” “باشه، راه بیفت… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر – فصل پانزدهم: یک دام (قسمت دوم)

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر – فصل پانزدهم: یک دام (قسمت اول)

یک دام (قسمت اول) pic @www.wuthering-heights.co.uk در یکی از همان روزهایی که اربابم کتی را از ملاقات با لینتون منع کرده بود، نظر مرا در مورد آن پسر پرسید. “صادقانه بگو الن. تو در مورد شخصیت لینتون چطور فکر میکنی؟” “خوب، آقا، من فکر نمی‌کنم او مثل پدرش شرور باشد. اما شما برای شناخت بهتر… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر – فصل پانزدهم: یک دام (قسمت اول)