قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۷): همه چیز، از آن درس زیبای انشاء شروع شد

چهار قاضی در دادگاه حضور داشتند که یکی از آنها درجایگاه رییس دادگاه و سه تای دیگر در جایگاه هیئت منصفه نشسته بودند.

متهم در جایگاه خود ایستاده بود و با نگاهی نگران و وحشت زده به دادستان چشم دوخته بود که با حالتی مصمم و با صدایی رسا، پی در پی جرم‌هایی که او مرتکب شده بود را ردیف می‌کرد و پشت سر هم، مدارکی را به رییس دادگاه ارائه میداد.

گاه شاکی و وکیل اش و گاه متهم و وکیل مدافع و گاه شهود در جایگاه خود حاضر می‌شدند و هر چه را که باید می‌گفتند و نباید می‌گفتند اظهار می‌کردند.

گاه بین شان سر و صدا بالا می‌گرفت و رییس دادگاه که چهره ای آرام و جدی داشت و با دقت به حرف‌های هر کدام گوش می‌داد، سعی می‌کرد با آن چکش معروفش به روی میز بکوبد و همه را به سکوت و آرامش دعوت کند.

اما کمتر موفق میشد.

هیئت منصفه هم که در تمام مدت، گوش شان را تیز کرده بودند و سرشان با هم به اینطرف و آنطرف به سمت جایگاهی که صدای گوینده از آن بر می‌خواست می‌چرخید، تا لام تا کام صحبتهای طرفین را جا نیندازند.

دست آخر متهم که به شدت درمانده به نظر میرسید؛ دهان به اعتراف گشود.

از روزگار کودکی اش شروع کرد و گفت و گفت و گفت…

” جناب قاضی. همه چیز از درس انشاء شروع شد.

وقتی معلم مون برای انشاء، موضوع‌هایی چه آسون یا سخت و چه جذاب یا خسته کننده پیشنهاد می‌کرد و می‌گفت تا دو روز دیگه باید در موردش انشاء بنویسین و بیارین، هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسید. هیچ چیز. دریغ از یک کلمه.

راستش رو بخواین من کتابهای درسی ام هم به زور می‌خوندم، چه برسه به کتابهای غیر درسی. اصلاً کتاب خوندن توی کار من نبود.

نه… حال فکر کردن هم نداشتم.

توی ذهنم به معلم‌ها می‌گفتم: آخه لامصبا، این دیگه چه جور درسیه؟ ما که خودمون هیچی بلد نیستیم. شما هم که درست بهمون یاد نمیدین که چطوری باید بنویسیم. تازه انتظار دارین مثل نویسنده‌ها، کلمه پشت کلمه و جمله پشت جمله و پاراگراف پشت پاراگراف، براتون ردیف کنیم.

اونوقت بود که هر بار به یکی از بچه محصلای بزرگتر از خودم یا پدر و مادر و بزرگترا متوسل میشدم و هر بار التماس می‌کردم تا یکی شون بالاخره دلش بسوزه و یکی دو وجب برام سر هم کنه تا به معلم نشون بدم و خلاص!

بارها برگه ای که برام نوشته بودن، همون صبح زود قبل از رفتن به مدرسه دستم میرسید و توی همون اتوبوس که به سمت مدرسه می‌رفتم، در حالی که داشتم لقمه صبحونه مو گاز میزدم، تند تند توی دفتر انشای خودم رونویسی اش می‌کردم.

 همیشه هم نمره ام پایین می‌شد.

بی انصافها… یکی شون نبود که یه بار یه انشای قشنگ تحویلم بده و حداقل برای یکبار هم که شده یک نمره ی خوب از معلمم بگیرم.

بگذریم.

بعد از اون، دیگه این کار عادتم شد.

وقتی هم که بزرگ شدم کپی کاری به دهنم مزه کرده بود و برای هر کاری، از نوشته‌های دیگرون کپی می‌کردم.

توی گوگل سرچ می‌کردم و هر مطلبی که دلم میخواست پیدا می‌کردم و برو که رفتیم، واسه کُپی پِیست.

از پروژه‌های دانشگاه گرفته، تا مقاله و …، دیگه هررر چی که فکرش رو بکنین، سریع کپی میکردم و به اسم خودم تمومش می‌کردم و کارم راه می‌افتاد.

این اواخر هم که یک وبلاگ زدم و پاک خیالم راحت بود.

اما یه بار، این آقا که اونجا نشسته و الان داره برّ و برّ، منو نگاه میکنه، اوناهاش، همون آقا رو میگم؛

واسه خاطر کپی کاری‌هام از نوشته‌هاش که انصافاً هم خوب می‌نویسه، از من شکایت کرد و پای من رو به این دادگاه کشوند.

آقای قاضی. من قبول دارم که مجرم ام. به قرآن پشیمونم.

زن و بچه دارم. نون بیارشونم. غلط کردم. به مولا خامی‌کردم.

اصلاً من به ریش بابام خندیدم اگه دیگه از این به بعد، از کسی یا چیزی کپی کنم…”

حرفهای متهم که تمام شد، دادستان – که می‌شد رضایت خاطر را از ثبت یک روز موفقیت آمیز دیگر در پرونده اش، از چشمهایش خواند – برای متهم، کیفر خواست صادر کرد.

پس از لحظاتی، رییس دادگاه با هیئت منصفه وارد شور شد، و دست آخر، حکم نهایی را صادر کرد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *