بهانه‌ای برای نوشتن, دل نوشته

خوبی را باید: قدر دانست، از آن گفت، و از آن الهام گرفت

دنیا را بدون خوبی‌ها تصور کنید.

حتی تصورش هم دشوار است.

خوبی را به آن مفهومی‌که در ذهن دارم، خیلی خلاصه اینگونه تعریف می‌کنم:

هر آنچه که تحسین شما را بر می‌انگیزد،

به طریقی به شما الهام می‌بخشد،

این توانایی را از خود نشان می‌دهد که دنیا را به مکان بهتری نسبت به قبل تبدیل کند،

افق نگاه شما به دنیا را گسترده تر و درک تان از زندگی را عمیق تر می‌سازد،

به شما جسارت یک زندگی پویاتر می‌بخشد،

کمک می‌کند تا از زندگی تان بیشتر لذت ببرید،

اشتیاق یادگیری و آموختن و بهتر شدن و بهتر بودن را در شما می‌افروزد،

و به شما کمک می‌کند تا خودتان را بیشتر و بهتر بشناسید و به توانایی‌های خودتان ایمان بیاورید و زندگی را با قدرت و حضورِ بیشتری زندگی کنید؛

(و البته نمی‌تواند یا تعهدی نداده است که انتظاراتِ غیر واقع بینانه ی ما را هم برآورده کند)

در نظر من، همان خوبی است.

حال، هر چه ما قادر باشیم این خوبی‌ها را بیشتر حس، و بهتر لمس، و عمیق تر درک کنیم؛ تمایل و اشتیاق مان برای الهام گرفتن از این خوبیها، و سپس قدردانی و تحسین و حتی ستایش آنها بیشتر و عمیق تر می‌شود.

من مربی ایروبیک ام را تحسین و حتی ستایش میکنم؛

نه فقط من، که تمام بچه‌های کلاسمان در باشگاه همین حس من را دارند.

چرا که او به غیر از ظاهر و شخصیتِ دوست داشتنی اش، در کار خود بسیار حرفه ای و خلاق است.

او از ورزشی که انجام می‌دهد، با تمام وجود لذت می‌برد و این انرژی و لذت را به تمامی، به ما هم منتقل میکند.

هیچ دو جلسه ای در این چند سال که با او ورزش می‌کنم، شبیه به هم نبوده است.

زیباترین زنجیره‌ها و بلوک‌ها را برای هر جلسه ی استپ و ایروبیک برای ما طراحی می‌کند و آنچنان زیبا کار می‌کند که ما هنوز پس از چندین سال ایروبیک حرفه ای، هنوز نمی‌توانیم به زیباییِ او برخی حرکات را انجام دهیم،

اگر چه می‌کوشیم شبیه او کار کنیم و در اثر شباهتِ حرکات مان به حرکات فوق العاده زیبایِ او، در اوج زنجیره‌های شگفت انگیز ایروبیک و استپ،‌هارمونی زیبایی با موزیک‌های فوق العاده ای که همیشه انتخاب می‌کند، خلق کرده ایم که موجب شده در آن یک و نیم ساعتی که در باشگاه در کلاس، با او و دوستان مان هستیم، حس کنیم در بهترین ساعتِ زندگی مان قرار داریم.

من و دوستانم، همیشه به او میگوییم که چقدر از بودن در کلاسِ او و در کنار او و از ورزش کردن با او انرژی میگیریم و خوشحالیم، و او هم همیشه به ما می‌گوید: من هم انرژی ام را از شماها می‌گیرم.

من مدیر متمم را تحسین و حتی ستایش می‌کنم؛

چرا که او زودتر و بهتر از خیلی از ما، ارزش و قدرِ زمان را فهمیده است و می‌داند و  آنچنان از آن به خوبی استفاده کرده است و میکند که اکنون، بزرگترین حاصلِ آن را همگی به چشم میبینیم و از آن بهره  میبریم.

بله، منظورم متمم است.

من متمم را تحسین و حتی ستایش می‌کنم؛

چرا که – خیلی خلاصه – وقتی خودم را بدونِ این چهار سال و در سالهای آینده بی او تصور می‌کنم، خودم را در خارج از این تصور، با متمم بیشتر دوست دارم و میپسندم.

چرا که با متمم، زندگی را بیشتر و عمیق تر از پیش لمس و زندگی می‌کنم و با بودن اش در کنارم با تمام درسها و حضورِ خوبش، با اشتیاقی که در زبان نمی‌گنجد، می‌کوشم دنیایم را بزرگ تر کنم.

چرا که تاثیرات مثبتِ آن را در خودم و در افرادی هم که قدر آن را دانسته اند و آن را به دنبال کرده اند و میکنند، میبینم و حس میکنم.

من مادرم را تحسین و حتی ستایش می‌کنم، چرا که زیباترین درسهای زندگی ام را چه مستقیم و چه غیر مستقیم از او آموخته ام و بزرگترین عشق‌ها را حتی در لباسِ جدیت، از او دریافت کرده ام.

من … را تحسین و حتی ستایش می‌کنم…

جای نقطه چین، می‌تواند چند مورد دیگر هم باشد که دیگر سخنم را  همینجا کوتاه میکنم.

به گمانِ من، اگر خوبی ای را در این دنیایی که به راحتی هم نمیتوان پیدایش کرد، یافتیم؛

بکوشیم رهایش نکنیم، با تمام وجود از آن بیاموزیم و این ظرفیت و توانایی را در خود خلق کنیم تا از آن به بهترین شکل – و البته به طریقی واقع بینانه – بهره و لذت ببریم، تحسین اش کنیم و از آن برایِ خود، الهام بگیریم.

حتی اشکالی ندارد که در عینِ حال که خودمان هستیم، شبیهِ آن شویم.

چرا که خوبی را در دنیا بیشتر می‌گسترانیم.

از آنطرف؛ اگر از تحسین و الهامِ دیگران از خوبی‌ها حرص می‌خوریم، لج مان می‌گیرد و آزرده میشویم؛ به نظرم بسیار بهتر خواهد بود به جای ملامت کردن و سرزنش کردنِ آنها، و بدگویی‌ها و پیش داوری‌ها و بدتر از همه، سوزاندنِ زمانِ پر ارزش مان؛

سکوت اختیار کنیم، کمی‌به فکر فرو برویم و مشکل را در خود جستجو کنیم،

و البته بکوشیم تا از زمانِ ارزشمندمان، به نحو شایسته تری استفاده کنیم.

 

9 دیدگاه در “خوبی را باید: قدر دانست، از آن گفت، و از آن الهام گرفت

  1. سلام شهرزاد
    امیدوارم حالت خیلی خوب باشه .
    وقتی داشتم نوشته ات رو می‌خوندم ، یه حال خوب و یه حال ناخوب رو باهم تجربه کردم .
    وقتی دیدم هنوز چیز‌های خوبی هست که زیبایی شون رو حس میکنم و سر تسلیم وتحسین خم می‌کنم براشون ، مطمین شدم که زنده ام و به قول شازده کوچولو “قاطی ادم بزرگ‌ها “نشدم.(مثلا شعر و وبلاگ امیرمحمدقربانی به من چنین حسی میده)
    ولی در عین حال یکم حسرت خوردم . بچگی‌هام چشم‌های بهتری برای دیدن خوبی و زیبایی داشتم ،انگاری اگر مواظب نباشی چشم‌ها غبار می‌گرن و دیگه از دیدن یک گربه ملوس یا معجزه دنیا اومدن یه نوزاد ،شاد و شگفت زده نمی‌شن .دیگه مثل قبل قشنگی درخت‌ها رو درک نمی‌کنن و در مقابل اشک‌های یک دختر کوچولو بی تفاوت میمونن.
    شهرزاد ، تو چشم‌های قشنگی داری.چشم‌هات خوبی‌هارو میبینه ، محیط اطراف رو به احساس تبدیل میکنه … نمیدونم اگاهانه مواظبشونی یا نه ولی من خیلی وقته که میخوام به داد چشم‌هام برسم.
    نمیدونم چطوری ، میشه به من بگی؟(راستی شش ساعت پیش هجده ساله شدم :))

    1. سلام الهه جون. خیلی ممنونم از لطفت عزیزم.
      کامنت قشنگت رو که خوندم دوست داشتم بیام زود برات یه جوابی بنویسم و تولدت رو هم زود تبریک بگم اما یه کم سرما خورده بودم و اصلا انرژی برای نوشتن نداشتم. 🙂 ولی گفتم هرجور شده الان برات بنویسم.
      پس تولدت خیلی مبارک.
      آخی. تازه هجده سالت شد! 😉 🙂 ای جاان… کلی هنوز جا و فرصت برای زندگی کردن داری.
      چقدر خوشحال شدم که برام کامنت نوشتی و خوشحالم که من رو میخونی.
      (خوشحالم که وبلاگ امیرمحمد رو هم میخونی. آره امیرمحمد به نظر من هم روحیه‌ی قشنگ و لطیفی داره)
      آره الهه. خیلی خوبه که خیلی وقتها بتونیم حس کنیم که – توی هر سنی که میخواد باشیم – که یه آدم بزرگِ خیلی جدی نیستیم. حتی گاهی از نظر خودمون یا دیگران، یه کم بچگانه هم به نظر برسیم. چه اشکالی داره؟ 🙂
      همینطوره الهه جان. باهات موافقم. هر چی از بچگی فاصله می‌گیریم شاید چشمهامون اون حساسیتشون نسبت به دیدن و درک کردن و لذت بردن از چیزهایی که ممکنه برای ما خیلی قشنگ و شگفت انگیز بودن اما از دیدِ خیلی آدم بزرگ‌ها معمولی به نظر می‌اومدن رو از دست بدن، اما واقعا هنوز هم میشه دیدشون و ازشون لذت برد.
      تو باید قیافه‌ی منو وقتی که دارم شیرین‌کاریها و حالتها و مهربونیها و دنیای قشنگ و بی‌آلایش و کارهای بامزه و دوست‌داشتنیِ گربه‌ها، طوطی‌ها، اردک‌ها، سگها، میمونها و … رو توی عکسها و کلیپ‌هاشون توی اینستاگرام نگاه میکنم ببینی. 🙂 اون لحظات، تمام نگاه و وجودم پر از عشق و لبخنده.
      واقعا لذتی که از دیدنشون میبرم غیرقابل توصیفه.
      راستی سوالت من رو یاد این آهنگ ابی انداخت 😉 که خیلی دوستش دارم: (ترانه سرا: “اردلان سرفراز” – آهنگ و تنظیم: “فرید زلاند”)
      “من میخوام مثل تو باشم، چه باید کرد؟ میخوام از خودم رها شم چه باید کرد؟
      چه باید کرد؟ چه باید کرد؟ چه باید دید؟ چه باید گفت؟
      من میخوام مثل تو دنیا رو ببینم، ببینم. از یه قطره دل دریا رو ببینم، ببینم.”
      فوق العاده‌ست آهنگش. 🙂 مرسی که یادم انداختی. اینکه یادم بهش افتاد و با خودم زمزمه‌اش کردم خیلی بهم چسبید.
      الان میذارمش توی فوتر سایت و توی برگه آهنگهای شگفت‌انگیز. اگه دوست داشتی بهش گوش کن. 🙂
      الهه. البته اینقدر حساس بودن و با احساس بودن، گاهی هم میتونه دردهای عظیمی‌رو – به دلایل مختلف – روونه‌ی قلبمون بکنه. اما در هر صورت، من با تمام فواید و مضراتش، به اینجور نبودن، ترجیحش میدم.
      جواب کلی من به سوال تو:
      نسبت به خوبی‌ها و زیباییها و شگفتیهای دنیا و آدم‌ها و کلا چیزهای اطرافمون بی‌تفاوت نباشیم. واقعا ببینیمشون و درکشون کنیم.
      بی‌تفاوتی غم‌انگیزه…
      امیدوارم چشمهای قشنگت همیشه بدرخشن.

      1. شهرزاد مهربون
        جوابت خیلی برام ازشمند و قشنگه (مخصوصا الان که فهمیدم حالت زیاد خوش نیست و با این حال برام نوشتی ، امیدوارم سریع تر حالت عالیِ عالی بشه:))
        و به قول ابی
        “من هنوز یه بچه ام ، ساده ی ساده …”
        پس کاری که گفتی رو می‌کنم ، بی تفاوت نمی‌مونم تا سادگی وبچگی ام حفظ شه …
        واینکه چقدر آرزوت قشنگ بود و تولدم رو مبارک کرد 🙂
        مرسی شهرزاد :)) زنده و سلامت باشی:)

  2. شهرزاد من با این حرفت به شدت موافقم و باورش دارم:
    “به گمانِ من، اگر خوبی ای را در این دنیایی که به راحتی هم نمیتوان پیدایش کرد، یافتیم؛
    بکوشیم رهایش نکنیم، با تمام وجود از آن بیاموزیم و این ظرفیت و توانایی را در خود خلق کنیم تا از آن به بهترین شکل – و البته به طریقی واقع بینانه – بهره و لذت ببریم، تحسین اش کنیم و از آن برایِ خود، الهام بگیریم.”

    به همین خاطر وقتی که یک جمله ی عمیق، تاثیرگذار یا الهام بخش می‌خوانم، آن را رها نمی‌کنم، به سراغ نویسنده اش می‌روم، حرف‌های دیگرش را می‌خوانم، کتابی را که این جمله در آن آمده است را مطالعه می‌کنم و …
    اگر ببینم یکی از همکارانم بهتر از دیگران کار می‌کند، با او بیشتر گفتگو و رفت و آمد می‌کنم،
    البته فکر میکنم اینکه ما به سراغ آدم‌های خوب و حرفه ای می‌رویم، یک رفتار طبیعی و معمول است. ما دوست داریم همیشه به سراغ پزشک خوب یا مکانیک خوب و منصف برویم یا از فروشگاه‌های خوب خرید کنیم.. اما نکته ای که سعی می‌کنم اجرایش کنم اینست که منتظر شانس و اقبال نمانم. بلکه خودم “اقدام” کنم به پیدا کردن خوبی‌ها.
    ما معمولا در کلاس، محل زندگی یا محل کارمان با افرادی آشنا می‌شویم و بصورت اتفاقی بعضی از آن‌ها خوب از آب در می‌آیند. بصورت اتفاقی مطالب و کتاب‌هایی می‌خوانیم و بعضی‌هایش برایمان مفید واقع می‌شوند و همینطور الی آخر.
    اما شاید بهتر باشد خودمان اقدام کنیم به جستجوی خوبی‌ها و بعد از یافتنشان هم با آن‌ها همراه شویم و به سادگی رهایشان نکنیم.

    1. علی جان.
      در لحظه اول نمیدونم چرا جمله ی ابتدای کامنتت رو اینطور خوندم:
      “شهرزاد من با این حرفت به شدت مخالفم…” و یه لحظه با خودم گفتم: “خدا به خیر کنه…!”
      🙂
      ممنون از کامنت ای که برام نوشتی و نقطه نظرت رو از این بابت که “شاید بهتر باشه خودمون اقدام کنیم به جستجوی خوبی‌ها”، دوست داشتم. همینطوره.
      اگرچه “خوبی” توی ذهن هر کدوم از ما میتونه یک مفهومی‌داشته باشه و حتی میتونه همه ی جنبه‌های یک فرد یا یک موضوع رو در بر نگیره؛ اما در کل، به نظرم اونقدر کمیاب هست که حتی در یک جنبه هم اگر خوبی ای رو حس کردیم، قدرش رو بدونیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *