قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۸): “زنی که عشق را می‌پذیرد…”

به کتابفروشی ای که آنجا را بهشت خود می‌داند، می‌رود.

کتابی را که به قصد خریدش به کتابفروشی رفته بود با راهنماییِ فروشنده در میان کتابهایی که آرام و فروتنانه بر روی قفسه‌ها جای گرفته اند و گویی بیصدا او را می‌نگرند، می‌یابد.

آن را از قفسه بر می‌دارد و در دست می‌گیرد تا برای حساب کردن به سمت صندوق برود.

اما مثل همیشه دلش نمی‌آید به این زودی از آن کتابفروشی و از میان کتابهایی که گویی هر کدام داستانی، حرفی و مطلبی برای گفتن، در دل‌های کاغذی شان دارند، دل بکَند.

باز هم در میان راهروها و قفسه‌ها راه می‌رود و به کتابها با جلدهای رنگارنگ و عنوان‌ها و نویسنده‌های آشنا و ناآشنایشان می‌نگرد.

در حین این گشت و گذار، گذارش به سرزمین شگفت انگیزِ رمان‌ها می‌رسد.

و با دیدن عنوانِ کتابی، خیره بر جای می‌ایستد:

«دختر عموی من، راشل»

از دافنه دوموریه

به یاد می‌آورد که این کتاب را چند سال پیش از کتابخانه ای، به امانت گرفته بوده و خوانده است.

جزییات رمان را به روشنی به یاد نمی‌آورد،

اما تنها یک جمله از آن به یادش مانده است،

که ناگهان قلبش را می‌فشرد و سپس دردی را در دلش احساس می‌کند.

و جمله ای را که از رمان به یاد آورده است، با خود زمزمه می‌کند:

“من تا پایان عمرم، به این می‌اندیشیدم:

زنی که عشق را می‌پذیرد، تا چه اندازه بی دفاع می‌گردد.”

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *