شعر و ادب

شامگاه یک روز من

چه نسیم معطری است که می‌وزد و چه رایحه دلکشی است که به مشام می‌رسد. گویا این تویی که گیسوان در هم فرو ریخته ای و این عطر توست که هوای ما را آکنده نموده است.  نسیم سبکسر می‌وزد و گیسوان درخت بید را افشان می‌کند. غروب است و لبخند خورشید از کرانه دور پیداست.

شاخه‌های بید در پرتو خورشید می‌لرزند. نمی‌دانم که این درخت در بند کدام محبوبی است که گویی همیشه گریان است و چرا شبانگاه، وقتی ماه در آسمان به آرامی‌به سیر می‌آید، نسیمی‌که از کنار او می‌جهد، پر آه و زاری است؟ آیا عاشق است و از دوری یار ناله می‌کند؟

براستی آنچه شور و عشق و نشاط که در عالم ما هست در عالم اینها نیز هست؟ آیا اینها با هم رازهایی دارند که از گوش و چشم ما پنهان است؟

آه اگر می‌توانستیم آنچه را که درخت با هزاران زبان و دره با دهان خود و کوه با سکوت اسرارآمیزش و آسمان با رمز و اشارات ستارگانش به ما می‌گویند می‌فهمیدیم و به عالم آنها راه می‌یافتیم.

آیا درست است که آنقدر که در میان ما آدمیان کینه و دشمنی است، در میان اینها صلح و آشتی است؟

عباس ثابت

از کتاب: برای دخترم

2 دیدگاه در “شامگاه یک روز من

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *