قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱): پشت یک لبخند

آن روز خسته و بی حوصله بود.

همه چیز مثل هفته ی گذشته – در چنین موقعی – که همه چیز در نظرش زیبا و دل انگیز به نظر می‌آمد نبود.

هفته ی پیش، در همین زمان، هر پرنده ای که از کنارش پرواز می‌کرد گویی با نغمه ی دل انگیز خود پیامی‌خوش برایش آورده بود و گل‌ها گویی جملگی با او گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند.

اما این بار حوصله هیچ کاری را نداشت و همه چیز در نظرش معمولی می‌آمد.

پرندگان، بی صدا و بی تفاوت از مقابل دیدگانش پرواز می‌کردند و گل‌ها آرام بر جای خود نشسته بودند و حرفی برای گفتن با او نداشتند، همچنان که تمایلی برای حرفی شنیدن.

قرار بود آن روز به همراه مادرش به خرید برود. به همان مرکز خرید بزرگی که تا چشم کار می‌کرد شلوغی و جمعیت در آن موج می‌زد و همهمه ی زندگی به گوش می‌رسید.

فروشگاه‌های رنگارنگ، کافی شاپ‌های آرام، رستوران‌های شیک، راه رو‌های عریض و طولانی و پیچ در پیچ، پله برقی‌هایی که مدام بر روی هم می‌لغزیدند و جمعیت را سوار بر بالهای آهنین خود به بالا و پایین می‌بردند.

جایی نزدیک یک کافی شاپ، بوی لذتبخش قهوه، مشامش را پر کرد.

به درون آن نگریست.

آدم‌هایی را دید که بیشتر، دختر و پسرهای جوانی بودند که بدون توجهی به آنچه که در بیرون می‌گذشت، غرق در گفت و شنود با یکدیگر بودند.

آن طرف تر بوی اشتها آور غذاها، از رستورانی که با دربان‌های مودب و خوش پوش خود به شما لبخند می‌زدند و البته اگر قصد داشتید برای صرف غذا آن رستوران را انتخاب کنید، قطعاً لبخندشان مهربان تر هم می‌شد، به مشام می‌رسید.

کودکانی در راهروها به چشم می‌خوردند که در ماشین‌های پلاستیکی کوچکی نشسته بودند و بی خبر از اینکه پدر و مادرشان از پشت سر، ماشین شان را با دسته ای بلند هدایت می‌کردند، مغرورانه فرمان پلاستیکی را به اینطرف و آنطرف  می‌چرخاندند و مسرور از حس رانندگی خود لبخندی بر لب داشتند. گاهی هم نیم نگاهی از گوشه ی چشم کوچکشان به شما می‌انداختند.

در بین فروشگاههای کوچک و بزرگ، مارک دار و رنگارنگ، فروشگاهی با زرق و برقی کودکانه و شاد و خیره کننده توجه آنها را جلب کرد.

در حال ورود به فروشگاه بودند که دو صدای آرام از دو آدم از پشت سر به گوشش رسید و توجهش را جلب کرد و  بدون اینکه بداند چرا، این مکالمه ی کوتاه، در عمق جانش رسوخ کرد.

صدای اول با یک تُن صدای معمولی، آرام پرسید: “چرا دیروز نیومدی؟”

و صدای دوم با یک تُن صدای خاص، آرام جواب داد: “مهمون داشتیم.”

و مکالمه به پایان رسید.

از آهنگ صدای دوم، کاملا می‌شد حزنی را حس کرد.

او حدس زد که صدای اول بایستی از یکی از فروشندگان این فروشگاه باشد و صدای دوم از همان آدم بزرگِ کوچکی که خود را به شکل دلقک‌ها درآورده بود و یک لحظه قبل از وارد شدن به فروشگاه چشمش به او خورده بود و تا قبل از شنیدن آن صدای مردانه ی حزن آلود، به نظرش کودکی بیش نیامده بود.

آنها سرگرم دیدن جنس‌های جذاب و متنوع آن فروشگاه شدند. ماسک‌های مختلفی بر دیوارها آویزان بود. بعضی خنده دار و بعضی ترسناک.

با خود فکر کرد شاید بشود تا حدی روحیه بچه‌ها را در انتخاب این ماسک‌ها حدس زد.

انوع لوازم مهمانی و تزئین برای جشن تولد کودکان که چشم هر بیننده ای را خیره می‌کرد.

و لباس‌هایی از جالباسی‌ها آویزان بود که اگر بر تن هر کودکی می‌رفت، او فکر می‌کرد یا زنبور شده است یا کفشدوزک یا جادوگر یا …

وقتی که دیگر چیزی نمانده بود که از نگاه مشتاق آنها دور مانده باشد، به طرف در برگشتند تا از آنجا بیرون بیایند.

در هنگام خروج، آن دلقک کوچک را دیدند که بیرون، مقابل در ایستاده بود و از پشت ماسک خندان دلقکخود به مشتریان می‌نگریست.

مادرش لبخندی زد و به او گفت:

“نیگا، این دلقک رو ببین چه نازه.”

و رو به دلقک کرد و با همان لحنی که وقتی با بچه‌ها حرف میزد، لحن صدایش همانطور مهربان تر می‌شد، به او گفت:

“کوچولو، تو چه دلقک نازی هستی.”

او هم فقط با ماسک دلقکی خود لبخند زد و سرش را تکان داد.

” همیشه میای اینجا؟”

او دوباره فقط با ماسک دلقکی خود لبخند زد و سرش را تکان داد.

“نمی‌تونی حرف بزنی؟”

او دوباره فقط با ماسک دلقکی خود لبخند زد و اینبار با انگشت دست خود به دهان باز و خندانش که دو تا دندان خرگوشی سفید، آن را بانمک تر کرده بود، اشاره کرد که نه نمی‌تواند حرف بزند.

شاید اگر می‌شد بیشتر دقت کرد، می‌توانست فهمید که آن دو چشمی‌که از پشت ماسک به بیرون می‌نگریست، برق و شادابی یک کودک را نداشت و هیکلی که با آنکه قد و قواره ی کودکی را داشت، اما کودکانه نبود.

مادر گفت: “کاش یه عکس ازش بگیری. خیلی بامزه و خوشگله”

او هم که دلش می‌خواست یک جوری به مادرش بفهماند که او یک کودک نیست، اما نمی‌دانست چگونه! گوشی اش را درآورد و روبروی دلقک گرفت.

دلقک با همان لبخند ماسکی خود لبخند زد و برای گرفتن عکس، حالت قشنگی به خود گرفت.

از او تشکر کردند و با او خداحافظی کردند و به راه خود ادامه دادند. لحظه ای برگشت پشت سرش را نگاه کرد.

دید دلقک به سمت آدم‌های دیگری رفته و بچه‌ها و بزرگ ترها کنارش می‌ایستند و بغلش می‌کنند و با او عکس می‌اندازند و  او هم هنگام عکس، از همان شکلک‌های بانمک در می‌آورد.

رو به مادرش کرد و گفت: او یک کودک نبود! بلکه مرد بزرگی بود که مانند یک کودک به نظر می‌رسید.

گفت که صدای آرام و مردانه ی بزرگسال او را قبل از وارد شدن به فروشگاه شنیده بود.

هر دو برای دقایقی سکوت کردند و به فکر فرو رفتند….

دیدن آن دلقک، نه تنها نتوانست حس آن روزش را خوب کند که بدتر کرد.

تا وقتی که به خانه برگشتند و تا وقتی که بعد از یک بیخوابی طولانی، بالاخره خواب، بیداری را از چشمان خیسش ربود، صدای حزن آلود آن دلقک با  آن دو کلمه در گوشش می‌پیچید، لبخند مصنوعی او جلوی چشمانش می‌آمد؛

و مدام یک سوال، ذهنش را به خود مشغول کرده بود:

ما چه می‌دانیم که در پشت یک لبخند شیرین، چه حقایقی تلخ از زندگی نهفته است؟

6 دیدگاه در “قصه‌های شهرزاد (۱): پشت یک لبخند

  1. سلام شهرزاد عزیزم. چه خوب که این بخش رو اضافه کردی. اتفاقا من بعضی وقتا با خودم میگفتم چرا شهرزاد نوشته‌های خودش رو هم نمیذاره توسایت؟ 🙂 الانم خوشحالم که میتونم داستانهات رو بخونم.
    قسمت اول داستان هم خیلی برام جالب بود. حال من امروز نسبت به هفته ی قبل
    دقیقا مثل قهرمان داستانه.
    راستی داستانت واقعی بود؟ 😉

    1. سلام مریم جون. ممنون عزیزم.
      خیلی خوشحالم که تو هم این بخش رو دوست داری و ممنون که نظرت رو بهم گفتی.
      الان یه قصه ی دیگه هم نوشتم.:)
      البته باید از شما دوستان خوبم خیلی معذرت بخوام که این دو تا قصه که اولین قصه‌ها هم هستند دو تاش غم انگیز و ناراحت کننده هستن. ولی نمی‌تونستم کاریش بکنم. سوژه‌هایی بودن که خود من رو خیلی تحت تاثیر قرار دادن و نمی‌تونستم به راحتی از کنارشون
      بگذرم …
      امیدوارم برای دفعه‌های بعد سوژه‌های شاد یا حداقل کمتر غمگینی پیدا کنم…:)
      آخی … انشاله همیشه حالت مثل قهرمان داستان‌های شاه و پریون باشه از این به بعد … 🙂
      در مورد سوال آخرت. من نمی‌گم کدومهاش واقعیه کدومهاش خیالیه و کدومهاش ترکیبی از هر دو … اینطوری بهتره … 😉
      بازم ممنون عزیزم.

  2. شهزراد جون سلام، ممنون از معرفی بخش جدید اتفاقا چقد اسمش مناسبه من که خیلی دوسش می دارم شاید منم اگه بودم به تمامی این دلایلی که گفتین همین اسمو انتخاب می کردم و شک نکنید که از نظر من خواننده نیز این بهترینه.

  3. سلام شهرزاد عزیز
    ممنون از شروع این بخش جدید در یک روز جدید.
    دوست داشتنی مینویسی
    چیزی که توجه ام را جلب کرد این بود که قصه را با تم غمگین شروع کردی و نخواستی مثل خیلی از قصه‌های دیگه خوشحال تمومش کنی
    نه اینکه بخوام بگم طرفدار غم و اندوه هستم
    اما خیلی وقت‌ها هم نمیشه همه چیز را خوشحال و بی نظیر نشان داد.

    موفق باشی و منتظر قصه‌های بعدی شهرزاد هستیم

    1. دوست عزیزم
      همیشه با حضور و کامنت‌ها و نظرات مهربونت خوشحالم می‌کنی.
      خیلی از لطفت ممنونم و خیلی خوشحالم که این بخش رو دوست داری.
      بله .. من هم کاملا باهاتون موافقم. توی زندگی ما آدمها همه جور قصه ای هست و اصلا به نظر من زندگی، رنگین کمانی از قصه‌هاست. گاهی شاد، گاهی غمگین، گاهی شادتر، گاهی غمگین تر، گاهی با پایان خوش، گاهی با پایان غمگین، گاهی با پایان مبهم و حتی گاهی بدون پایان، با امید برای ادامه ای زیباتر و خوش تر …:)
      و تلاش ما توی زندگی اینه که بتونیم قصه‌های زیباتر و خوش تری رو برای خودمون و اطرافیانمون و کسانی که می‌شناسیم یا حتی نمی‌شناسیم خلق کنیم. تا چقدر در این راه موفق باشیم ….
      باز هم ازت ممنونم و خوشحالم که همراه خوب یک روز جدید هستی.:)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *