قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۷): خش خش یک جارو

قصه‌های شهرزاد (۷): خش خش یک جارو

نیمه شب بود.

نور نقره ای رنگ مهتاب، چون کورسوی امید در دل نومیدان، ظلمت شب را اندکی روشن کرده بود.

سکوت سنگینی که تمام کوچه را فرا گرفته بود و پنجره‌هایی که هیچ فروغ نوری از آنها به چشم نمی‌خورد، خبر از این می‌داد که تمام اهالی آن کوچه در خوابی ناز هستند.

تنها یک صدا بود که هر چند لحظه یکبار، سکوت شب را می‌شکست:

خش خش یک جارو.

جاروی چوبی دسته بلندی در دستان مردی که در نور کمرنگ مهتاب، لباس نارنجی رنگش، از فاصله ای دور هم دیده می‌شد، بر روی زمین می‌خرامید و به این طرف و آن طرف می‌رفت و  با سرانگشت چوبی خود و با موسیقی ای که گویی خش خش، تنها نُتی بود که می‌شناخت، هر بار ذرات و اجسام روی زمین را با خود به رقصی نرم در می‌آورد و خود با آنها در هوا می‌چرخید.

خش خش یک جارو

مرد آرام و بیصدا کوچه را طی می‌کرد. دسته ی بلند جارو را تکان می‌داد و آن را به این سمت و آن سمت بر روی زمین می‌کشاند. گاه خم می‌شد، چیزی از روی زمین بر می‌داشت و در کیسه ای که در کنار پیاده رو گذاشته بود می‌ریخت.

ناگهان موسیقی خش خش جارو از صدا افتاد. مرد خسته شده بود. بر روی جدول پیاده رو، آنجا که کیسه ی پلاستیکی اش را قرار داده بود، نشست و به خانه‌ها و پنجره‌ها خیره شد.

به فکر فرو رفت.

با خود فکر کرد که این خانه‌ها که هم اکنون در سکوت و آرامش شب، اینچنین ساکنین شان را  آرام و بیصدا در آغوش خود گرفته اند، هر یک چه داستانی از روز روشن و شلوغ ساکنین خود در دل دارند.

در خیالات خود غرق شد و به خود گفت خوب است برای اینکه چند دقیقه ای خستگی در کرده باشم، برای هر خانه و هر اتاق و هر پنجره داستانی بسازم.

یکی ا ز پنجره‌ها را انتخاب کرد و به آن خیره شد.

پرده ای با عکس‌های کودکانه بر آن آویخته شده بود. با خود گفت؛ شاید این اتاق متعلق به پسر بچه ای باشد که بخاطر داشتن یک اسباب بازی که در دست دوست کوچولویش دیده بوده است، تمام روز را نق زده است و چون پدر و مادر آن را برایش نخریده اند، قهر کرده، اما شب با لالایی مهربان مادرش به خواب رفته است. با خود گفت حتما صبح که از خواب بیدار شود همه چیز از یادش خواهد رفت و دوباره خندان و شادان با اسباب بازی‌های قبلی اش بازی خواهد کرد.

پنجره ی دیگری را نگاه کرد. پرده‌های تیره ای داشت. با خود گفت؛ شاید این خانه از آنِ زن و مردی باشد که فقط بر حسب عادت با همدیگر زندگی می‌کنند. شاید بدون اینکه هیچ حرفی برای گفتن با یکدیگر داشته باشند، به خواب رفته اند تا فردا یک روز دیگر را در کنار هم و با روزمرگی‌هایشان تکرار کنند.

پنجره ی دیگری که چند گلدان سبز و گلهای رنگی در سکوی بیرون آن خودنمایی می‌کرد، توجهش را جلب کرد. با خود گفت؛ شاید این خانه متعلق به زن و مردی باشد که عاشقانه همدیگر را دوست دارند و هر لحظه از روز داستان و ماجرایی زیبا و جدید از عشق و دوستی برای زندگی مشترکشان خلق می‌کنند و با امید به طلوع روز روشن و گرم دیگری در کنار هم به خواب رفته اند.

با نگاه به پنجره ی دیگری که پرده ی خوشرنگش در نور کمرنگ مهتاب، زیباتر به نظر می‌رسید و چشمانش را نوازش می کرد، با خود گفت؛ شاید این اتاق متعلق به دختری باشد که از درد عشقی با چشمانی اشک آلود، به خواب رفته است. اما هر چه فکر کرد دیگر نمی‌توانست بیشتر از آن، حس آن دختر را تجسم کند.

پس سریع به سراغ پنجره ی دیگری رفت. با خود گفت شاید این اتاق متعلق به پسری باشد که خود را برای صبح فردا برای شرکت در یک مصاحبه ی استخدام آماده کرده و با یک دنیا آرزو برای فردا و فرداهایش به خواب رفته است…

باز پنجره دیگری و باز داستان دیگری …

آنقدر برای هر پنجره و هر اتاق و هر خانه داستان ساخته بود که متوجه نشد خورشید، کِی مهتاب را از آن کوچه رانده بود و تور طلایی خود را به جای نور نقره ای مهتاب پهن کرده بود.

نفس عمیقی کشید. دستش را بر روی جدول پیاده رو تکیه داد و به سختی بلند شد.

می‌دانست داستان‌های او ساختگی و زاییده ی خیالش بود، اما باز می‌دانست که هر یک از آن داستانها می‌توانست برای هر پنجره و هر اتاق و هر خانه واقعیت داشته باشد.

جاروی چوبیِ بلندش را در دست گرفت و دوباره، خش خش آن را که حالا دیگر در لابلای همهمه ی روز گم شده بود به صدا در آورد.

8 دیدگاه در “قصه‌های شهرزاد (۷): خش خش یک جارو

  1. چقدر زیبا و چقدر دلنشین ، دستمریزاد به این ذهن و این تجسم خیال ….
    برای لالایی پسرم خوندم علاوه بر لذت پسرم دل خودم با این متن تکون خورد و حالم دگرگون شد… عالی بود قلمت پربار و مانا

    1. آقای حسین پورمحمد عزیز.
      با کامنت قشنگتون بسیار خوشحالم کردین.
      برام بسیار مایه خوشحالی و افتخاره که این قصه از زبان پدری مهربون برای پسربچه نازنینش به عنوان قصه ی قبل از خواب خونده بشه.
      ممنونم که برام نوشتین و گذاشتین این رو بدونم.
      از لطف تون هم نسبت به این نوشته با تمام کاستی‌هایی که داره بسیار ممنونم. 🙂

  2. سلام شهرزاد، از طریق یکی از کامنت‌ها متمم و جستجوی «خش خش یک جارو» در گوگل به اینجا رسیدم. خیلی داستان خوبی بود و لحظاتی انسان را به اون کوچه و ذهن او رفتگر می‌برد. از اینکه داستانی به این زیبایی از یک شب خوابی نوشتی بهت تبریک می‌گم. از کامنت شما در بحث مهارت داستان نویسی هم خیلی استفاده کردم و جایی یادداشت کردم تا در آینده استفاده کنم.

    1. سلام دوست عزیزم. خیلی خوشحالم که اینجا می‌بینمتون. 🙂
      چقدر خوب که صدای خش خش اون جارو، هنوز لابلای همهمه ی اینترنت گم نشده بود 😉 و تونستید ردش رو بگیرید و به اینجا برسید.:)
      و خیلی به اینجا خوش اومدید.
      خیلی از لطف تون ممنونم و خوشحالم که این قصه رو دوست داشتید.
      و همینطور خوشحالم که اون کامنت توی متمم هم براتون قابل استفاده بوده.
      ممنون که برام نوشتید و امیدوارم باز هم به اینجا سر بزنین.:)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *