ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل چهاردهم: ملاقات پنهانی)

ملاقات پنهانی

بلندیهای بادگیر

pic @www.wuthering-heights.co.uk

چند ماه گذشت و پاییز در راه بود.

آقای ادگار سرمای بدی خورده بود و نه تنها رو به بهبودی نمی‌رفت بلکه به نظر می‌رسید حالش بدتر و بدتر می‌شد. او تمام زمستان را در خانه ماند و از خانه بیرون نرفت. برای همین، کتی فقط من را داشت که برای پیاده روی‌ها او را همراهی کنم.

کتی از وقتی که ارتباطش را با لینتون قطع کرده بود، خیلی آرام و غمگین به نظر می‌رسید. البته نگرانی بابت بیماری پدرش هم به این موضوع دامن زده بود.

یکی روز وقتی با هم در باغ گرنج قدم می‌زدیم متوجه شدم دارد گریه می‌کند. دستم را روی شانه اش گذاشتم و پرسیدم “کتی، چه شده، عزیز من؟”

او با هق هق گفت “اوه، الن. اگر پدرم بمیرد من چکار کنم؟ و اگر تو بمیری؟ آنوقت من در این دنیا، تنهای تنها می‌شوم.”

به او گفتم “این حرفها چیست؟ من امیدوارم پدرت و همینطور من، سالهای زیادی عمر کنیم. تمام کاری که تو باید بکنی فقط این است که مراقب پدرت باشی و بگذاری تا او شاهد خوشبختی ات باشد. اما فکر میکنم اگر او می‌فهمید که تو عاشق لینتون – کسی که پدرش، آرزوی مرگ او را دارد – هستی، بیماریش از این هم بدتر می‌شد.

کتی قول داد و گفت “من هرگز، هرگز کاری نمی‌کنم که باعث نگرانی یا اذیت پدر شود. فقط دلم میخواهد او هر چه زودتر خوب بشود. من او را بیش از هر کس دیگری در این دنیا دوست دارم، حتی بیشتر از خودم!”

به در باغ رسیده بودیم که یک جنتلمن را سوار بر اسب در دهانه ی باغ دیدم. او هیتکلیف بود.

بلند صدا زد “دوشیزه لینتون! موضوعی هست که باید به شما بگویم.”

کتی جواب داد “نمی‌خواهم بشنوم. الن و پدرم هر دو می‌گویند که شما مرد شروری هستید.”

و هیتکلیف ادامه داد “اما چیزی که می‌خواهم بگویم درباره ی پسرم است نه خودم. شما او را به بازی گرفتید. مدتی برایش نامه‌های عاشقانه نوشتید و بعد از او خسته شدید و از این کار دست کشیدید. شما قلب لینتون بیچاره را شکستید. سوگند می‌خورم اگر الان به دادش نرسید، تا تابستان آینده مجبورید سر گور او بروید. لطفا سخاوتمند باشید و به دیدن او بیایید. من تمام هفته آینده از اینجا دور خواهم بود و بنابراین پدرتان از اینکه به آنجا سر بزنید عصبانی نخواهد شد.”

اینها را گفت و به تاخت از آنجا دور شد.

هر چقدر سعی کردم کتی را قانع کنم که هیتکلیف حقیقت را نمی‌گوید، فایده نداشت. دوشیزه ی جوان من بسیار افسرده شده بود و کاملاً مصمم بود تا لینتون را ببیند و از احوالش با خبر شود.

صبح روز بعد، هر دو سوار اسب شدیم و به سمت وثرینگ‌هایتز به راه افتادیم.

وقتی وارد خانه می‌شدیم، لینتون را دیدم که تنها روی یک مبل راحتی دراز کشیده بود. تب دار و مریض احوال به نظر می‌رسید و گاهی سرفه‌های بدی می‌کرد. تا وارد شدیم گفت “در را ببندید. هوای بیرون خیلی سرد است!” بعد به کتی که با اشتیاق به طرفش می‌رفت گفت “نه، کتی. اگر مرا ببوسی نمی‌توانم نفس بکشم! من یک نوشیدنی می‌خواهم.”

کتی یک لیوان آب برایش ریخت و پرسید “لینتون. از دیدن من خوشحالی؟”

لینتون گفت “بله. خوشحالم. اما تو باید زودتر از اینها به سراغم می‌آمدی کتی. پدرم به من دشنام می‌دهد و می‌گوید همه اش تقصیر من است که تو دیگر به اینجا نمیایی. آیا باز هم می‌آیی تا همدیگر را ببینیم؟”

کتی دستش را گرفت و با مهربانی گفت “بله لینتون. اگر پدرم موافقت کند، من هر روز نیمی‌از وقتم را با تو می‌گذرانم. چقدر دلم میخواست تو برادرم بودی تا همیشه پیش هم بودیم!”

لینتون گفت “اما پدرم می‌گوید تو اگر همسر من شوی، می‌توانی عاشقم باشی؛ فکر میکنم آنطوری خیلی بهتر باشد.”

کتی ناگهان حالت جدی به خود گرفت و جواب داد “من عاشق هیچ کس، بیشتر از پدرم نیستم.” و ادامه داد “لینتون. گاهی مردها از همسرانشان متنفرند. مثل پدرت. او از مادرت متنفر بود. از ایزابل، عمه ی من. و بخاطر همین، او ترکش کرد.”

پسر فریاد کشید “حقیقت ندارد. این مادر تو بود که از پدرت متنفر بود! و بدتر از آن اینکه عاشق پدر من بود!”

کتی با عصبانیت فریاد زد “دروغ می‌گویی! ازت متنفرم!” و مبل راحتی که لینتون روی آن دراز کشیده بود را با خشونت هل داد.

لینتون روی زمین افتاده بود و پشت سر هم، سرفه می‌کرد. آنقدر سرفه‌های بدی میکرد که حسابی مرا ترسانده بود. اما خوشبختانه کمی‌بعد، دوباره خودش را به مبل رساند و حس کردم حالش کمی‌سر جا آمده است. کتی گوشه ی اتاق ایستاده بود و گریه می‌کرد. واقعاً ترسیده بودم که نکند به لینتون صدمه بزند.

کمی‌بعد جلو آمد و پرسید “لینتون حالت خوبه؟ واقعا متاسفم. نمیخواستم بهت صدمه ای بزنم.”

“امیدوار بودم بفهمی‌که من چقدر مریضم. رفتارت خیلی بیرحمانه بود کتی. من تازه امروز، تا قبل از اینکه تو به اینجا بیایی کمی‌بهتر شده بودم.”

صدایش پر از حس ترحم به حال خودش بود.

من حرفشان را قطع کردم و گفتم “خوب دیگر. ما باید برویم. دوشیزه کتی. میبینی که او از عشق تو نمی‌میرد! بیماری او هم هیچ ربطی به تو ندارد و تقصیر تو نیست. همراه من بیا.”

اما نتوانستم مانع کتی شوم که قبل از اینکه اتاق را ترک کنیم، چیزی در گوش لینتون نگوید.

در راه خانه به او گفتم که دیگر اجازه نمیدهم لینتون را ببیند. “او یک بچه از خودراضی است، دوشیزه کتی. و فکر نمی‌کنم بتواند تا بیست سالگی زنده بماند. خوشحالم که قصد نداری با او ازدواج کنی.”

کتی با چشمهای غمگین نگاهم میکرد و گفت “من مطمئنم اگر از او مراقبت کنم، خوب می‌شود. تازه، اگر من و او بتوانیم همدیگر را بهتر بشناسیم، فکر نکنم دیگر با هم دعوا کنیم.”

“خوب، دوشیزه، پس اگر سعی کنی یکبار دیگر چه با من و چه بدون من به آنجا بروی، مجبور می‌شوم موضوع را به پدرت بگویم.”

اما از بخت بد، فردای آن روز آنقدر احساس کسالت و بیماری داشتم که نتوانستم از تخت پایین بیایم و همین شد که سه هفته در رختخواب ماندم. چیزی که تا آن روز خیلی غیرعادی بود برای من پیش بیاید.

دوشیزه ی کوچک من مدام از اتاق من به اتاق پدرش در رفت و آمد بود و اگر به چیزی نیاز داشتیم فوراً مهیا می‌کرد. اما من نمیتوانستم سر در بیاورم که او بعد از غروب‌ها که پدرش برای خواب به رختخواب میرفت و من هم دیگر نیازی به او نداشتم چکار میکرد.

فقط اولین روزی که توانستم بالاخره بعد از سه هفته از جایم بلند شوم، حقیقت را فهمیدم.

یک روز بعد از غروب که از او خواستم تا برایم کتابی بخواند، از اینکه او خیلی خواب آلود به نظر می‌رسید خیلی تعجب کردم. خیلی زود هم به اتاق خوابش رفت تا بخوابد. نگران سلامتی اش شده بودم. یک ساعت بعد به اتاقش رفتم تا ببینم به چیزی نیاز نداشته باشد. کسی در اتاق نبود!  همانجا در تاریکی نشستم و منتظر ماندم تا برگردد. وقتی برگشت، در حال تکاندن برفها از روی کفشهایش بود که وقتی مرا آنجا دید شوکه شد.

حدس زدم باید کجا رفته باشد، اما مجبورش کردم تا داستان را برایم تعریف کند.

گفت از وقتی که من بیمار شده بودم، هر روز بعدازظهر با اسبش به وثرینگ‌هایتز می‌رفت و اوقاتی را با پسرعمه اش می‌گذراند. گاهی که لینتون کمتر از خودراضی بود و سرحال تر بود، از بودن در کنارش لذت می‌برد، اما بیشتر اوقات هم از بودن با او احساس بدبختی می‌کرد.

اما هر چه که بود، او باز اصرار داشت که این ملاقاتها ادامه پیدا کند. می‌گفت لینتون به من احتیاج دارد و من هم دلم می‌خواهد او را ببینم.

با وجود اینکه خیلی خواهش و تمنا کرد که این موضوع را به پدرش نگویم، اما من مستقیم به سراغ ارباب رفتم و داستان را کف دستش گذاشتم و سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم. او حسابی ناراحت شد و باز هم کتی را از رفتن به وثرینگ‌هایتز منع کرد.

کتی چاره ای جز اطاعت از پدرش نداشت، اگر چه این موضوع برایش خیلی گران تمام شد و بخاطرش حسابی غمگین بود.

خوب… آقای لاک وود. همه ی این چیزهایی که برایتان تعریف کردم، همه تا یک سال پیش اتفاق افتاده اند. هیچوقت فکر نمی‌کردم که این داستان را برای یک فرد غریبه تعریف کنم! اما چه کسی میداند که شما تا چه مدت، غریبه باقی خواهید ماند! شما برای اینکه مدت زمان زیادی تنها بمانید، هنوز خیلی جوان هستید. هیچ کس دیگری هم نمی‌تواند کتی را ببیند و عاشق او شود…

به هر حال، من این داستان را ادامه خواهم داد.

ادامه دارد …

از کتاب: Wuthering Heights

نوشته ی: Emily Bronte

بازنویسی: Clare West

(Oxford Bookworms  – Oxford University Press)

ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *