ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر – فصل هفدهم: آقای لاک وود در وثرینگ‌هایتز

آقای لاک وود یکبار دیگر به ملاقات وثرینگ‌هایتز می‌رود

بلندیهای بادگیر

pic @www.wuthering-heights.co.uk

سال ۱۸۰۲

بعد از اینکه تا پایان داستان را از خانم الن دین شنیدم، برنامه ای برای آینده ام چیدم.

تصمیم گرفتم زمستان امسال، دیگر در گرنج نمانم و به خانم دین گفتم که من با اسب به وثرینگ‌هایتز می‌روم تا این موضوع را به اطلاع صاحبخانه ام برسانم. خانم دین هم نامه ای برای کتی نوشته بود که از من خواست تا به دست او برسانم.

وقتی به ورودیه ی وثرینگ‌هایتز رسیدم، هیرتون مرا دید و تا داخل خانه همراهیم کرد.

کتی آنجا بود و داشت سبزیجاتی را برای ناهار آماده می‌کرد. او به خودش زحمت نداد به من خوشامد بگوید.

با خودم فکر کردم “او ممکن است زیبا باشد، اما خیلی مودب نیست.”

از کنار صندلیش رد شدم و با زیرکی، نامه ی خانم دین را جلوی پای او انداختم. می‌خواستم طوری نامه را به او برسانم که هیرتون متوجه نشود. هیرتون هم متوجه نشد، اما کتی بلافاصله با صدای بلند پرسید “این چیست؟”

از این کارش حسابی حرص خوردم. گفتم “نامه ای از طرف پیشخدمت گرنج است.”

تا این را شنید، سریع خم شد تا نامه را بردارد اما موفق تر از او هیرتون بود که به سرعت برق خودش را رساند و قبل از او، نامه را قاپید! و در حالی که آن را در جیبش می‌گذاشت گفت “فکر کنم آقای هیتکلیف بخواهد نگاهی به این نامه بیندازد.”

اما وقتی کتی را که تظاهر به گریه می‌کرد دید، دلش طاقت نیاورد بیش از این ناراحتش کند و نامه را روی میز انداخت.

کتی نامه را برداشت و با اشتیاق زیادی شروع به خواندن کلمه به کلمه ی نامه کرد و لابلای آن هم، مرتب از آدمهای گرنج از من سوال می‌پرسید.

به او گفتم “خانم دین منتظر است تا به نامه اش پاسخ دهید.”

با صدایی که حالا دیگر لحن غمگینی به خود گرفته بود گفت “به او بگو من هیچ کاغذ و قلمی‌در اختیار ندارم که بتوانم نامه ای برایش بنویسم. من حتی یک کتاب هم ندارم!”

با تعجب گفتم “یعنی هیچ کتابی! پس چگونه بدون آنها، با این تنهایی سر می‌کنید؟”

“من همیشه عادت داشتم خیلی کتاب بخوانم. اما آقای هیتکلیف همین دلخوشی را هم از من گرفت و همه ی کتابهایم را از من دور کرد. تمام خانه را دنبال کتابهایم گشتم. فقط یک کتاب پیدا کردم که آن هم مال جوزف و انجیل بود. تنها کتابی است که او می‌خواند. بعضی از کتابهایم هم در اتاق هیرتون هستند!”

بعد رو کرد به هیرتون و گفت”چرا آنها را بردی هیرتون؟ از اینکه آنها را بدزدی لذت می‌بری؟ آنها هیچ سودی برای تو ندارند.”

برای اینکه جلوی جر و بحث بین آنها را بگیرم گفتم “فکر کنم آقای هیرتون دلش می‌خواهد یاد بگیرد. شک ندارم که این کتابها را برای این به اتاقش برده تا آنها را مطالعه کند.”

کتی زد زیر خنده و گفت “بله. شنیدم که گاهی آنها را برای خودش می‌خواند و چقدر هم خنده دار می‌خواند! نمی‌دانید چه اشتباه‌های وحشتناکی می‌کند!”

بعد از چند لحظه سکوت شوک آور، هیرتون از اتاق بیرون رفت. و تقریباً فوراً با دستهایی پر از کتاب برگشت و همه را با عصبانیت جلوی پای کتی پرت کرد. و فریاد زد: “بیا، کتابهایت را بگیر. دیگر حالم از دیدنشان به هم می‌خورد. دیگر هرگز نمی‌خواهم چشمم به این کتابها بیفتد.”

کتی گفت “من هم دیگر آنها را نمی‌خواهم. از آنها متنفرم. میدانی چرا؟ چون من را یاد تو می‌اندازند!”

هیرتون که با شنیدن این حرف کتی، باز هم عصبانی تر شده بود، چند تا از کتابها را برداشت و یکی یکی به درون آتش شومینه انداخت و بعد به سرعت از خانه بیرون رفت.

به محض اینکه هیرتون رفت، آقای هیتکلیف وارد خانه شد. حالتی عصبی و بیقرار و مضطرب داشت.

گفتم “آقای هیتکلیف. آمده ام تا بگویم قصد دارم به مدت ۶ ماه، از هفته ی آینده، اینجا را به سوی لندن ترک کنم، و دیگر از ماه اکتبر گرنج را اجاره نخواهم کرد.”

هیتکلیف گفت “پس اینطور که معلوم است از مورز خسته شده اید، درست میگویم؟.. به هر حال امروز ناهار را مهمان ما هستید و ناهارتان را اینجا با من و هیرتون می‌خورید. کتی، تو ناهارت را با جوزف و زیلا در آشپزخانه می‌خوری.”

غذا خوردن با آن دو همراهِ ساکت و خسته کننده، هیچ لذتی برایم نداشت و بعد از ناهار، بلافاصله وثرینگ‌هایتز را ترک کردم.

با خودم فکر می‌کردم “چقدر حیف شد. من  و کتی هیتکلیف، آنطور که خانم دین دلش می‌خواست، عاشق هم نشدیم که بتوانم او را از این مکان فلاکت بار برای همیشه نجات بدهم!”

چند ماه گذشت، و من در ماه سپتامبر، به یورکشایر سفری داشتم تا دوستانم را در آنجا ببینم.

یورکشایر، نزدیک تراس کرس گرنج بود و تصمیم گرفتم یک شب آنجا بمانم. تازه من هنوز برای آنجا اجاره می‌پرداختم.

وقتی به آنجا رسیدم با کمال تعجب، پیشخدمت دیگری را به جای خانم دین دیدم. او گفت خانم دین، دیگر پیشخدمت وثرینگ‌هایتز شده است.

دلم می‌خواست بعد از آن سفر خسته کننده، تمام روز را در مناظر زیبای مورز پیاده روی کنم و به آن زن سفارش کردم تا شام را بپزد و تختم را برای خواب آماده کند و گفتم که تا شب بر می‌گردم و بعد، راهیِ مسیر وثرینگ‌هایتز شدم که می‌دانستم باید چهار مایل تا آنجا پیاده روی کنم.

وقتی به حوالی آن خانه ی قدیمی‌رسیدم، متوجه گلهای زیبایی شدم که در باغ کاشته شده بود و درها و پنجره‌ها همگی باز مانده بودند. از آنجا می‌توانستم دو نفر را داخل یکی از اتاقهای خانه ببینم. یک لحظه ایستادم. کنجکاو شده بودم که کمی‌به صحبتهای آن دو نفر گوش بدهم.

صدایی به شیرینی و لطافت silver bells [نام آهنگ محبوب کریسمس] می‌گفت “دوباره از اول بخوان، احمق! ایندفعه درست بخوان. وگرنه مجبور می‌شوم دوباره موهایت را بکشم!”

صدای دیگر جواب داد “پس اگر درست خواندم، باید مرا ببوسی!”

هر دوی آنها پشت میزی قرار داشتند و از روی کتابی می‌خواندند.

چهره ی خوش قیافه ی آن پسر، غرق لذت بود و می‌درخشید.گاهی نگاهش را از کتاب بر میداشت تا به دست کوچک سفیدی که روی شانه اش تکیه کرده بود چشم بدوزد.

دختر پشت او ایستاده بود و کمی‌به جلو خم شده بود تا به او در خواندن کتاب کمک کند. با خودم گفتم پسر شانس آورده که نمی‌تواند در آن وضعیت، صورت زیبای او را ببیند، وگرنه اصلاً نمی‌توانست روی کتاب خواندنش تمرکز کند!

آن دو را که دیدم، چقدر تاسف خوردم که پشت پا به شانس خودم زدم و نمی‌توانستم هر روز آن چهره ی زیبا را کنار خودم ببینم.

نمی‌خواستم مزاحم آن دو بشوم، برای همین خانه را دور زدم و از در عقبی وارد خانه شدم و دوست قدیمیم، الن دین را دیدم. از خوشحالی و تعجب فریاد زد “اوه، آقای لاک وود، شما اینجایید؟ خیلی خوش آمدید! می‌خواهید باز هم در گرنج بمانید؟”

“بله خانم دین، اما فقط برای یک شب. اما به من بگو چطور شد که تو از گرنج آمدی اینجا و پیشخدمت وثرینگ‌هایتز شدی؟”

“می‌دانید آقا. زیلا اینجا را ترک کرد و آقای هیتکلیف از من خواست که پیشخدمت وثرینگ‌هایتز باشم.”

گفتم “آقای هیتکلیف کجاست؟ کمی‌با او کار دارم، راجع به اجاره و …”

الن حرفم را قطع کرد و گفت “آقای هیتکلیف مرده، آقا! او سه ماه پیش مرد. می‌دانید … من ترتیب همه ی کارها را برای کتی دادم. آخر او هنوز خودش یاد نگرفته این کارها را انجام دهد.”

در حالی که به شدت غافلگیر شده بودم با خودم تکرار کردم “هیتکلیف مرده …!”

“خوب، به من بگو چطور این اتفاق افتاد، خانم دین!”

“بنشینید آقا، و اول قدری شراب بنوشید. خوشحال می‌شوم برایتان تعریف کنم. راستش، زندگی او به طرز عجیبی به پایان رسید.”

ادامه دارد …

از کتاب: Wuthering Heights

نوشته ی: Emily Bronte

بازنویسی: Clare West

(Oxford Bookworms  – Oxford University Press)

ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)

پی نوشت:

با قسمت بعدی ( یعنی فصل هجدهم) داستان «بلندیهای بادگیر» به پایان خواهد رسید.

3 دیدگاه در “بلندیهای بادگیر – فصل هفدهم: آقای لاک وود در وثرینگ‌هایتز

    1. غزل عزیز.
      من نمیدونم شما چه جور امتحانی از این رمان دارید! و چه جور استفاده ای می‌خواهید از ترجمه ای که در این سایت، از این داستان شده، داشته باشید!
      اما میدونم که من تعهدی نسبت به امتحان شما و اینکه ترجمه رو در زمان مقرری که شما تعیین میفرمایید انجام بدم ندارم.:) و قاعدتا طبق برنامه ی خودم پیش میرم.
      در هر صورت امیدوارم در امتحانت موفق باشی…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *