ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر – فصل هجدهم: پایان هیتکلیف

فصل آخر:

پایان هیتکلیف

بلندیهای بادگیر

pic @www.wuthering-heights.co.uk

سالهای ۱۸۰۱-۱۸۰۲

من وقتی دوباره به وثرینگ‌هایتز برگشتم، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم و امیدوار بودم با بودنم در آنجا، بتوانم آسایش بیشتری برای کتی فراهم کنم. اما او دائماً بیقرار بود و از تنهایی شکایت می‌کرد.

وقتی تازه رفته بودم، هنوز هیرتون را تحقیر و مسخره می‌کرد و مدام به کارهایش می‌خندید و آزارش می‌داد، اما بعد از مدتی تصمیم گرفت از کارهایش دست بردارد و او را به عنوان یک دوست، به رسمیت بشناسد. یک روز بخاطر تمام بدرفتاری‌هایش از او عذرخواهی کرد و به او پیشنهاد کرد که هر چه را که بلد است به او هم یاد بدهد.

از آن موقع به بعد، این دو همیشه با همدیگر در حال مطالعه و درس خواندن هستند.

هیرتون باید خیلی چیزها یاد بگیرد و کتی هم معلم صبوری نیست! اما یک چیز هست که آنها در آن با هم شریک هستند: عشقشان به یکدیگر.

می‌دانید آقای لاک وود. ربودن قلب کتی خیلی آسان است. اما خوشحالم که شما برای آن تلاش نکردید. اگر آن دو با هم ازدواج کنند، آنوقت من خوشبخت ترین زن انگلستان خواهم بود!

هیتکلیف، خیلی متوجه نبود که در اطرافش چه می‌گذرد و هرگز از احساسات بین آن دو خبر نداشت. اگر چه در مورد جوزف اینطور نبود. یک روز داشتیم ناهار می‌خوردیم که پیرمرد، به داخل اتاق پرید و داشت از عصبانیت می‌لرزید.

“باید از اینجا بروم! دلم میخواهد همین الان بمیرم، من اینجا شصت سال خدمت کردم! و حالا او، باغ مرا از من گرفته! او روح آن پسرک را هم دزدیده! ارباب! دیگر نمی‌توانم این وضع را تحمل کنم!”

هیتکلیف پرسید “این احمق، مست کرده؟ هیرتون او چه می‌گوید؟”

هیرتون که حسابی هول شده بود، لب به اعتراف گشود و گفت “من دو سه تا از درختهای میوه را از زمین درآوردم، اما دوباره آنها را سر جایشان می‌گذارم.”

کتی با ژستی شجاعانه گفت “نخیر. تقصیر من بود. من از او خواستم اینکار را انجام بدهد. ما می‌خواستیم به جای آنها، مقداری گل بکاریم.”

هیتکلیف با غرولند، سرش داد کشید و گفت: کدام ابلیسی به تو این اجازه را داده؟”

کتی با حاضرجوابی، جواب داد”تو باید بگذاری قطعه ای از باغ، مال من باشد. یادت رفته تو تمام زمین‌های مرا تصاحب کرده ای؟ من و هیرتون دیگر با هم دوست هستیم و من به زودی همه چیز را راجع به تو به او خواهم گفت!”

ارباب بلند شد و ایستاد و با نگاهی پر از خشم به او زل زد و فریاد کشید “از اتاق برو بیرون، دختره ی خیره سر! اگر نزدیکم باشی، می‌کشمت!”

“اگر آسیبی به من بزنی، هیرتون حسابت را می‌رسد. او دیگر نمی‌خواهد بیشتر از این فرمانبردار تو باشد. به زودی او هم به اندازه ی من از تو متنفر خواهد شد!”

هیرتون سعی می‌کرد کتی را آرام کند و به او گفت “بهتر است بروی بیرون، کتی. من دلم نمی‌خواهد با آقای هیتکلیف در بیفتم.”

اما دیگر خیلی دیر شده بود. شک نداشتم که هیتکلیف میخواست کتی را کتک بزند. با یک دستش موهای کتی را محکم گرفت و کشید و دست دیگرش را بالای سر او برد. اما ناگهان تا چشمش به چشمهای کتی افتاد، عصبانیتش فروکش کرد و دستهایش کنار بدنش آویزان شد. بعد هم محکم روی صندلی اش افتاد و برای چند لحظه دستهایش را روی صورتش گرفت.

همه ی ما از تعجب خشکمان زده بود و فقط به او زل زده بودیم.

در حالی که سعی می‌کرد آرامشش را به دست بیاورد گفت “تو باید یاد بگیری که مرا عصبانی نکنی. حالا گم شوید بیرون. با همه تان هستم! مرا تنها بگذارید!”

کمی‌بعد از خانه بیرون رفت و گفت تا غروب بر می‌گردد.

هوا تاریک شده بود و کتی و هیرتون در آشپزخانه مشغول کتاب خواندن بودند. من هم کنارشان نشسته بودم و از اینکه آن دو را می‌دیدم که اینقدر خوب به هم کمک می‌کردند کیف می‌کردم.

می‌دانید. احساس می‌کردم آنها بچه‌های خودم هستند،  آقای لاک وود. و خیلی به هردوشان افتخار میکردم.

وقتی ارباب به خانه برگشت، تا چند لحظه داشت همینطور به ما سه نفر نگاه می‌کرد. آن دو سرشان را بالا آوردند و به او نگاه کردند. شاید شما دقت نکرده باشید، اما چشمهای آن دو خیلی به هم شبیه است و درست هم شبیه چشمهای کاترین ارنشاو.

آقای هیتکلیف به آن دو زل زده بود و بعد یکدفعه نگاهش را از آنها دزدید.

با علامتی از طرف من، کتی و هیرتون به سرعت به سمت باغ، از خانه بیرون رفتند و من و آقای هیتکلیف را با هم تنها گذاشتند.

هیتکلیف گفت “احمقانه است، الن. مگه نه؟ اینکه من تمام عمرم را روی این گذاشتم که این دو خانواده – ارنشاوها و لینتون‌ها – را نابود کنم. من تمام ثروت و زمین‌های آنها را صاحب شدم و حالا هم می‌توانم انتقام نهایی ام را از آخرین ارنشاو و آخرین لینتون بگیرم. اما دیگر نمی‌خواهم! حس می‌کنم تغییر عجیبی به زندگیم راه پیدا کرده و مرا درسایه ی خود گرفته. دیگر علاقه ای به رویدادهای روزانه ندارم، آنقدر که حتی فراموش می‌کنم چیزی بخورم یا چیزی بنوشم.

دیگر نمی‌خواهم آن دو را ببینم، و به اینکه آن دو تمام اوقاتشان را با هم بگذرانند، هیچ اهمیتی نمی‌دهم. کتی مرا عصبانی می‌کند و هیرتون به نظرم بی اندازه شبیه کاترین است! خدای من! همه چیز، مرا به یاد کاترین می‌اندازد! به هر ابری، به هر درختی، به هر چیزی که نگاه می‌کنم صورت او را در آن می‌بینم! تمام دنیا به یاد من می‌آورد که او روزی اینجا بوده و من او را از دست داده ام!”

گفتم “مریض نشده اید، آقا؟ آیا از مرگ می‌ترسید؟”

“من مریض نیستم، الن. از مرگ هم نمی‌ترسم. اما دیگر ادامه ی زندگی به این شکل، برایم قابل تحمل نیست. من برای زنده ماندن مجبورم به خودم یادآوری کنم که باید نفس بکشم. حتی مجبورم به قلبم هم یادآوری کنم که باید بتپد!

من دیگر فقط یک آرزو دارم، برای رسیدن به آن چه که تمام بدن و مغز و قلبم برای مدت‌های طولانی خواستار آن بوده اند!  اوه، خدا! چه مبارزه ی طولانی ای است! آرزو می‌کنم تمام شود!”

برای چند روز پس از آن، آقای هیتکلیف از خوردن تمام وعده‌های غذایی اش امتناع می‌کرد. او هر روز کمتر و کمتر غذا می‌خورد.

نیمه‌های یک شب بود که شنیدم از خانه بیرون رفت و تا صبح برنگشت. وقتی به خانه آمد، متوجه تغییری در حالت چهره اش شده بودم. حالتی عجیب با یک شادی وحشیانه در صورتش نمایان بود، اگر چه حسابی هم ضعیف و رنگ پریده شده بود.

با نگرانی پرسیدم “کمی‌صبحانه میل دارید، آقا؟”

جواب داد “نه، گرسنه نیستم.”

“فکر نمی‌کردم شب را بیرون بمانید. اینطوری، سرما می‌خورید یا تب خواهید کرد!”

جواب داد  “مرا تنها بگذار، الن.”

دیگر داشتم خیلی برایش نگران می‌شدم. او مردی قوی و سالم بود، اما آدم برای زنده ماندن باید غذا بخورد. برای سه روز آینده هم هیچ چیزی نخورد. هر غذایی برای او می‌بردیم دست نخورده توی بشقاب در مقابل او قرار داشت. اصلاً به غذا نگاه هم نمی‌کرد، همانطور که به ما. فقط به چیزی در دوردست خیره می‌شد و با چشمهای سیاه و نگاه خشن اش، اما با اشتیاق و علاقه، به آن چیز در دوردست، نگاه می‌کرد. گاهی حتی تا نیم دقیقه، نفس نمی‌کشید. او اصلاً هم نمی‌خوابید. سه روز و سه شب تمام را در اتاق خواب قدیمی‌کاترین ارنشاو ماند و بیرون نیامد. صدای قدمهایش را می‌شنیدم که مدام توی اتاق راه می‌رفت و کاترین را صدا می‌زد و تمام شب گریه می‌کرد.

یک صبح تصمیم گرفتم با او صحبت کنم و از او بخواهم که به حرفم گوش بدهد.

“آقای هیتکلیف، باید قدری غذا بخورید و کمی‌بخوابید. به خودتان توی آینه نگاهی بیندازید! این روزها خیلی خسته و بیمار به نظر می‌رسید.”

“تقصیر تو نیست که من نمی‌توانم چیزی بخورم یا استراحت کنم. تو هیچوقت نمی‌توانی به مردی که در حال غرق شدن است، ساحل را نشان بدهی. من به چیزی که هجده سال تمام، انتظارش را کشیدم، حالا نزدیکم، خیلی نزدیک! اما شادمانی روح من، حالا دارد جسمم را می‌کُشد.”

“این دیگر چه نوع شادمانی عجیب و غریبی است، آقا! به نصیحت من گوش کنید. اگر قصد مردن دارید پس به درگاه خداوند دعا کنید و بخاطر تمام کارهای اشتباهی که در گذشته مرتکب شدید، آمرزش بطلبید.”

“متشکرم، الن، که چیزی را به یادم آوردی. نمی‌خواهم هیچ کس دیگری، جز تو و هیرتون در مراسم خاکسپاری من حضور داشته باشند و می‌خواهم مطمئن باشم که سفارش من در مورد تابوتم اجرا خواهد شد. هیچ مراسمی‌هم نمی‌خواهم. نمی‌خواهم هیچ کلامی‌هم از انجیل خوانده شود. من به هیچ یک از آنها اعتقادی ندارم.”

او شب و روز بعدش را هم در اتاق کاترین سپری کرد و مرتب با خودش حرف می‌زد و گریه می‌کرد.

دنبال دکتر کنت فرستادم و از او خواستم هیتکلیف را ببیند. اما او در اتاق را قفل کرده بود و دکتر نتوانست او را ببیند.

آن شب، یک شب بارانی بود و صبح وقتی داشتم در باغ قدم می‌زدم متوجه شدم پنجره ی اتاق کاملاً باز مانده. با خودم فکر کردم حالا هیتکلیف حتماً از بارش باران به داخل اتاق خیس شده، چون تخت، به پنجره خیلی نزدیک بود.”

گفتم بهتر است بروم و نگاهی بیندازم. گشتم کلید دیگری که به قفل آن در بخورد پیدا کردم و در را باز کردم.

آقای هیتکلیف به پشت دراز کشیده بود و چشمانش با حالت عجیبی به سمت من خیره مانده بود و به نظر می‌رسید در حال لبخند زدن است! صورت و لباسهایش از باران خیس شده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد. فهمیدم که مرده است!

پنجره را بستم.  موهای مشکی و بلندش را از روی پیشانیش کنار زدم و سعی کردم چشمانش را ببندم، اما عجیب بود، چشمهایش بسته نمی‌شدند! یکدفعه ترس برم داشت و جوزف را صدا کردم. خدمتکار پیر، خودش را زود رساند اما می‌ترسید به او دست بزند.

فریاد زد “می‌بینی چه نابکار است؟ با اینکه مرده، لبخند به لب دارد! اما خدا را شکر که حالا دیگر هیرتون ارنشاو مالک خانه و زمین‌هاست و همه ثروت پدرش به او می‌رسد.”

در حقیقت، هیرتون، تنها کسی بود که از مرگ هیتکلیف غمگین شد. او و من، تنها کسانی بودیم که در مراسم خاکسپاری او شرکت داشتیم.

هیتکلیف همانگونه که خواسته بود، در کنار قبر کاترین به خاک سپرده شد! در حالی که ما نه از سن او و نه از هیچ چیز دیگری درمورد او خبر نداشتیم، تنها یک کلمه بر روی قبر او نوشته شد:

هیتکلیف

روستاییان از روح او خیلی می‌ترسند. آنها می‌گویند روح او اغلب به کلیسا و مورز در رفت و آمد است.

هیرتون و کتی، به زودی در اولین روز سال نو، با هم ازدواج می‌کنند و قصد دارند برای زندگی مشترکشان به گرنج، نقل مکان کنند. من هم آنجا، پیشخدمت شان خواهم بود.

جوزف هم قرار است از وثرینگ‌هایتز نگهداری کند، اما می‌دانم که خیلی از اتاقهای این خانه دوباره بدون استفاده باقی خواهند ماند.

شما وقتی به گرنج بر می‌گردید، از کنار محوطه ی کلیسا رد خواهید شد، آقای لاک وود. و می‌توانید سه قبر نزدیک به هم در آنجا ببینید. کاترین در وسط، با قبری که قدیمی‌تر است قرار دارد و در میان قبرش درختی روییده. یک طرفش قبر ادگار لینتون و طرف دیگرش قبر جدید هیتکلیف است.

اگر برای دقایقی آنجا بمانید و پروانه‌ها و حشراتی را که آنجا در هوای گرم تابستان پرواز می‌کنند تماشا کنید، و به وزش نسیم ملایمی‌که بین علفزارها می‌وزد، گوش دهید، متوجه می‌شوید که آن سه نفر، چقدر آرام در آنجا آرمیده اند. چون خفتگانی در زمین، خاموش.

پایان.

از کتاب: Wuthering Heights

نوشته ی: Emily Bronte

بازنویسی: Clare West

(Oxford Bookworms  – Oxford University Press)

ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)

پی نوشت:

ممنونم که با این داستان از فصل اول، تا پایان، همراه بودید و امیدوارم از خواندن آن لذت برده باشید.

برای دانلود کتاب بلندیهای بادگیر (بازنویسی شده توسط Clare West از Oxford University Press) – با ترجمه ی یک روز جدید – می‌توانید اینجا را کلیک کنید.

14 دیدگاه در “بلندیهای بادگیر – فصل هجدهم: پایان هیتکلیف

  1. مرسی شهرزاد عالی بود مثل همیشه
    من واقعا لذت بردم
    خیلیییی پست‌های خوبی میذاری ولی این یکی واقعا یه چیز دیگه بود البته همشون عالی هستن
    امیدوارم همیشه موفق و سربلند باشی
    لطفا بازم پست بذار

  2. مدتها بود میخواستم این کتاب رو بخونم
    از آنلاین خوندنش لذت بردم:) ممنونم از ترجمتون شهرزادجان

    1. هستی عزیز.
      چقدر خوشحالم که اینجا رو پیدا کردی و بلندیهای بادگیر رو در اینجا خوندی و از خوندنش لذت بردی.
      و چه کار خوبی کردی که برام نوشتی و گذاشتی بدونم که از خوندنش لذت بردی.
      قراره کل قسمت‌هاش رو توی یه فایل پی دی اف جمع آوری کنم که متاسفانه هنوز فرصت نکردم.
      اونطوری خوندنش راحت تر میشه.

      پی نوشت:
      با شرمندگی و خجالتِ تمام، از دوست خوبم “شادی”. (مربوط به کامنت قبلی). 🙁 … 😉

  3. تو کلاس زبانمون یه کتاب به نام بلندی‌های بادگیر دادن گفتن واسه ۲ هفته ی دیگه منم میرفتم آزمون تابستان برای ۲ هفته هم نمی‌تونستم ترجمه کنم بعد تو اینترنت گشتم دیدم شما ترجمه کردید بعد هم ترجمتون رو با کتابم چک کردم که درست بودش

    وگنه ترم‌های قبل خودم ترجمه کردم مثل.. بربادرفته پول یاعشق سنت‌های جهان و……….

    1. ببین… من متوجه نشدم!
      یعنی به جای اینکه خودت ترجمه کنی برای امتحان، اونوقت …
      دلم نمیخواد ادامه ی جمله م رو بنویسم. شاید هم اشتباه برداشت کردم.
      راضی بودن یا نبودن من، یا اجازه گرفتن یا نگرفتن شما برای چنین کاری، هیچ؛ برای خودت و یاد گرفتن خودت، نگرانم!
      اگر هم موضوع دیگه ای بوده، لطفا دقیق تر بگو ببینیم ماجرا چی بوده.
      “این ترجمه مثل ترجمه ی کتاب ما بود”
      من واقعا نمیفهمم. میشه لطفا بیشتر در مورد این جمله و امتحانت و … برام توضیح بدی.
      ممنون میشم.

      پی نوشت:
      غرور و تعصب رو هم بدم نمیاد در آینده ی نزدیک به همین منوال ترجمه اش کنم.

  4. سلام شهرزاد جان

    همون روزی که این پست رو گذاشتی میخواستم کامنت بذارم ولی منصرف شدم.ازت تشکر میکنم به خاطر کار جالبی که شروع کردی و تا آخرش ادامه دادی و باعث شد حس خوبی رو تجربه کنم . البته انتظارشم قشنگ بود(خوشبختانه من ازش امتحان نداشتم 🙂 ) در هر صورت مطمنم تا آخر عمر بلندیهای بادگیر با اسم شهرزاد توی سرم پیوند میخوره.مثل هکلبری فین که وقتی به ی دوست معرفیش میکنم میگم هکلبری فین ترجمه نجف دریا بندری .یا وداع با اسلحه ترجمه نجف دریا بندری.و الان بلندی‌های بادگیر ترجمه شهرزاد
    بازم ممنون

    1. سلام. خواهش میکنم. خوشحالم که حس خوبی بهش داشتی. و خوشحالم که اینطور میگی.
      به نظر من هم انتظارش میتونست خوب باشه. مثل سریال‌های هفتگی. البته امتحان هم اگه ازش داشتی، اون دیگه مشکل من نبود! 😉
      البته باید تمام این فصلها رو توی یه فایل جمع آوری کنم و یه سری ویرایشهایی هم روشون انجام بدم. مثلا من اولهاش همه اش از “بلندیهای بادگیر” نام میبردم، بعد توی فصلهای بعدی همه اش می‌گفتم “وثرینگ‌هایتز”
      یا “مورز” رو چیز دیگری نام میبردم. باید با حوصله در یک فرصت مناسب حالا که تازه فهمیدم داستانش چی به چیه!:) بشینم ویرایشش کنم تا هماهنگی و انسجام خوبی بین فصلها و کل داستان به وجود بیاد.
      باز هم بخاطر همراهی‌های خوب و دلگرم کننده ای که با این داستان داشتی، خیلی ممنونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *