الهام بخش

داستان کمربند مشکی | برای یادگیری و رشد و پیشرفت، خط پایانی وجود ندارد

‌داستان قشنگ و تفکربرانگیزی را جیم کالینز و جری پوراس در کتاب ساختن برای ماندن برای‌مان تعریف می‌کنند. آنها این داستان را تعریف می‌کنند تا در یک کلام، به ما یادآوری کنند که: برای یادگیری و رشد و پیشرفت، خط پایانی وجود ندارد. از آنجا که از خواندن این داستان آموزنده بسیار لذت بردم، گفتم… ادامه مطلب داستان کمربند مشکی | برای یادگیری و رشد و پیشرفت، خط پایانی وجود ندارد

بهانه‌ای برای نوشتن

چند دقیقه با TED (شگفتی)

“… یک مفهوم پرقدرت و عمیق، همیشه در طول یک داستان خوب در جریان است. به نظر من، ماده ی سازنده ی جادویی، و راز موفقیت، در این است که: بتوان شگفتی آفرید. شگفتی، صادقانه و کاملاً معصومانه است. شگفتی، هرگز به طور مصنوعی، قابل القاء به دیگران نیست. به نظر من، هیچ توانایی بالاتر… ادامه مطلب چند دقیقه با TED (شگفتی)

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۷): همه چیز، از آن درس زیبای انشاء شروع شد

چهار قاضی در دادگاه حضور داشتند که یکی از آنها درجایگاه رییس دادگاه و سه تای دیگر در جایگاه هیئت منصفه نشسته بودند. متهم در جایگاه خود ایستاده بود و با نگاهی نگران و وحشت زده به دادستان چشم دوخته بود که با حالتی مصمم و با صدایی رسا، پی در پی جرم‌هایی که او مرتکب شده بود… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۷): همه چیز، از آن درس زیبای انشاء شروع شد

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۳): کرایه تاکسی

نمیدونم برای شما هم از این دست قصه‌ها! که الان میخوام براتون تعریف کنم، پیش اومده یا نه. دیروز برای طی کردن مسیری، سوار یه تاکسی شدم. اون مسیر رو گاهی با تاکسی میرم و به همین خاطر، مبلغ دقیق کرایه ی اون مسیر رو میدونم. کرایه اش میشه، ۱۵۰۰ تومان. وقتی توی تاکسی نشستم،… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۳): کرایه تاکسی

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت دوم)

بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت دوم) حدس زدم هیتکلیف باید تا آنجایی از صحبتهای کاترین را شنیده باشد که گفت نمی‌تواند با او ازدواج کند، و از آنجا به بعدش را… حتما دیگر دلش نمیخواسته بشنود! گفتم: “آرام! دوشیزه کاترین. فقط تصور کن چقدر برای هیتکلیف سخت است که بخواهی با آقای ادگار ازدواج… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت دوم)

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت اول)

بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت اول) هیندلی در حالی که به طرز وحشتناکی با صدای بلند لعنت می‌فرستاد، وارد آشپزخانه شد. همیشه از اینکه هیندلی به پسر کوچکش، چه تصادفی یا چه از روی منظور، صدمه برساند میترسیدم. مخصوصا هروقت که مست بود سعی میکردم هیرتون رو از دسترسش دور نگه دارم. داشتم سعی… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت اول)

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۱): ارزش زندگی

قصه‌های شهرزاد (۱۱): ارزش زندگی لبه ی باریک پشت بام یک برج بلند ایستاده بود و می‌خواست خودش را از آن بالا به پایین بیندازد. دراصل تصمیم به انجام کاری گرفته بود که همه ی آدم‌ها با سلیقه‌ها و عقاید و نظرات رنگارنگ، در توصیف آن، اتفاق نظر داشتند: خودکشی! همهمه ای سر گرفته بود.… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۱): ارزش زندگی

الهام بخش, درباره یک كتاب

راز خوشبختی

مغازه داری پسرش را فرستاد تا از خردمندترین مرد دنیا سوال کند، راز خوشبختی چیست؟ پسر چهل روز در صحرا سرگردان بود و سرانجام به قلعه زیبایی رسید که در  بالای کوه مرتفعی قرار داشت. مرد خردمند آنجا زندگی می‌کرد. پسر وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن دیده می‌شد. مرد خردمند… ادامه مطلب راز خوشبختی

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل پنجم)

بلندیهای بادگیر (فصل پنجم) کاترین و ادگار در تابستان همین سال بود که فرانسیس – همسر هیندلی – اولین و آخرین فرزندش را به دنیا آورد. آن‌ها نام پسرشان را هیرتون گذاشتند. اما زن بیچاره که برای مدتی مریض بود و آخرش هم نفهمیدیم بیماری اش چه بود، خیلی زود پس از تولد هیرتون درگذشت.… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر (فصل پنجم)

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۰): در خلسه ی یک آهنگ

در خلسه ی یک آهنگ . آن شب هم ساشا در شهر زیبا و سرسبز خود، موقع بازگشت به خانه؛ مثل بیشتر اوقات که رانندگی می‌کرد، ضبط را روشن کرد و آهنگی را برای گوش کردن انتخاب کرد که چند روز گذشته بارها و بارها به آن گوش داده بود. آهنگی زیبا از کریستینا آگیلرا… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۰): در خلسه ی یک آهنگ