قصه های شهرزاد

باورنکردنی‌هایی که باورپذیر می‌شوند | از قصه‌های شهرزاد

شب شده بود. پشت یکی از چراغ قرمزها ماشینش خاموش کرد و دیگر استارت نخورد. هر کاری کرد دیگر روشن نشد. با چشمهای نگران، اول نگاهی به چراغ راهنما که هنوز قرمز بود انداخت که بر خلاف همیشه، دلش می‌خواست همینجور قرمز بماند، و بعد از توی آینه به ماشین‌های پشت سرش نگاه کرد که… ادامه مطلب باورنکردنی‌هایی که باورپذیر می‌شوند | از قصه‌های شهرزاد

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۹): کاش رنگ کردنِ جدول‌ها تمامی‌نداشت

تعدادشان زیاد بود. شاید ۲۰ یا حتی ۳۰ نفر. و همگی مَرد. برخی جوان و برخی مسن تر. لباس‌های یک شکلی تنشان بود. برخی با راه راه‌های سفید و زرد. و برخی دیگر راه راه‌های سفید و آبی. درست شبیه رنگ جدول‌ها. کنار هم، روی زانو و لب خیابان، نشسته بودند. و جز سکوت، حرفی… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۹): کاش رنگ کردنِ جدول‌ها تمامی‌نداشت

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۸): “زنی که عشق را می‌پذیرد…”

به کتابفروشی ای که آنجا را بهشت خود می‌داند، می‌رود. کتابی را که به قصد خریدش به کتابفروشی رفته بود با راهنماییِ فروشنده در میان کتابهایی که آرام و فروتنانه بر روی قفسه‌ها جای گرفته اند و گویی بیصدا او را می‌نگرند، می‌یابد. آن را از قفسه بر می‌دارد و در دست می‌گیرد تا برای… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۸): “زنی که عشق را می‌پذیرد…”

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۷): همه چیز، از آن درس زیبای انشاء شروع شد

چهار قاضی در دادگاه حضور داشتند که یکی از آنها درجایگاه رییس دادگاه و سه تای دیگر در جایگاه هیئت منصفه نشسته بودند. متهم در جایگاه خود ایستاده بود و با نگاهی نگران و وحشت زده به دادستان چشم دوخته بود که با حالتی مصمم و با صدایی رسا، پی در پی جرم‌هایی که او مرتکب شده بود… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۷): همه چیز، از آن درس زیبای انشاء شروع شد

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد(۱۵): ماموریت ویژه ای برای شِش

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. شهر کوچکی در گوشه ای از دنیا بود که تنها ۱۰ نفر سکنه داشت. الته یک کدخدا هم داشت. آن شهر کوچک، شهر اعداد نام داشت و اسامی‌ده سکنه ی آن که همیشه در خوشی و آرامش و دوستی در کنار هم زندگی می‌کردند، عبارت بودند از:… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد(۱۵): ماموریت ویژه ای برای شِش

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۶): اگر تلگرام، قدیمها هم بود

آورده اند که روزی به دست ناصرالدین شاه قاجار، شیء ای عجیب دادند. که در نظرش حتی عجیب تر از دوربین عکاسی اش آمد که چپ و راست با آن از زنان و مردان و کودکان قصرش عکس می‌انداخت. به او همی‌گفتند که نام این شیء عجیب که بایستی انگشت بر رویش بلغزانی تا تو… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۶): اگر تلگرام، قدیمها هم بود

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۴): قصه‌ی دو سگ

پیش نوشت: این قصه را از داستان کوتاهی از کتاب ۴۸ قانون قدرت، که در یکی از پاراگراف‌های متمم ، با عنوان پاراگراف فارسی – گفتگوی دو سگ خوانده بودم، الهام گرفتم و نوشتم. ————————— قصه‌ی دو سگ جوجو و باربُس، دو سگ و دو دوست قدیمی‌بودند که دست روزگار، آنها را از هم جدا… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۴): قصه‌ی دو سگ

درباره یک كتاب, زنگ تفریح, قصه های شهرزاد

صدایی از دوران کودکی من | روایت کتاب جنگل طلسم شده

برای آخرین زنگ تفریح سال، میخوام صدایی از دوران کودکی خودم رو اینجا بذارم. یعنی مربوط میشه به اول دبستان. وقتی که تازه سواد خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم و از اینکه دیگه خودم میتونم کتاب داستان‌هام رو – که تا قبل از اون، مادر عزیزم همیشه برام میخوند – بخونم، هیجان زده بودم… ادامه مطلب صدایی از دوران کودکی من | روایت کتاب جنگل طلسم شده

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۳): کرایه تاکسی

نمیدونم برای شما هم از این دست قصه‌ها! که الان میخوام براتون تعریف کنم، پیش اومده یا نه. دیروز برای طی کردن مسیری، سوار یه تاکسی شدم. اون مسیر رو گاهی با تاکسی میرم و به همین خاطر، مبلغ دقیق کرایه ی اون مسیر رو میدونم. کرایه اش میشه، ۱۵۰۰ تومان. وقتی توی تاکسی نشستم،… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۳): کرایه تاکسی

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۲): چقدر روز دیگری بود

تصمیم گرفتم آن روز را جور دیگری آغاز کنم و صبح، مثل همیشه برای رسیدن به محل کار، سوار ماشین شخصی نشوم. بخشی از مسیر را با تاکسی و بخش دیگری را – حدود بیست دقیقه – پیاده، راهی شدم. با شنیدن صدای رادیو و برنامه ی صبحگاهی که راننده ی تاکسی، صدای آن را… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۲): چقدر روز دیگری بود