قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۸): “زنی که عشق را می‌پذیرد…”

به کتابفروشی ای که آنجا را بهشت خود می‌داند، می‌رود. کتابی را که به قصد خریدش به کتابفروشی رفته بود با راهنماییِ فروشنده در میان کتابهایی که آرام و فروتنانه بر روی قفسه‌ها جای گرفته اند و گویی بیصدا او را می‌نگرند، می‌یابد. آن را از قفسه بر می‌دارد و در دست می‌گیرد تا برای… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۸): “زنی که عشق را می‌پذیرد…”

درباره یک كتاب, شعر و ادب

مهمان‌هایی که به “مهمانسرای دو دنیا” دعوت شده‌اند

مهمانسرای دو دنیا ژولین: وقتی برای استراحت وارد این مسافرخونه شدم متوجه شدم که دارم چُرت می‌زنم. غیب آموز: مسافرخونه! چه بامزه! یه مسافرخونه! (ماری و غیب آموز نمی‌توانند جلو خنده شان را بگیرند. رئیس هم سعی می‌کند در خنده ی آنها شریک شود.) […] ماری: شما مطمئنین که عمداً نزدین به چنار؟ ژولین: کدوم… ادامه مطلب مهمان‌هایی که به “مهمانسرای دو دنیا” دعوت شده‌اند

بهانه‌ای برای نوشتن, درباره یک كتاب

سوالی که می‌تواند بارها تکرار شود: “آیا هنوز هم او ما را می‌خواهد؟”

چند روزی است که خواندن کتابی از آلن دوباتن به نام «سیرِ عشق» (با ترجمه «زهرا باختری») را تمام کرده ام. او در این کتاب، به یک سوال کلیدی پاسخ می‌دهد: “اینکه سال‌های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم، به چه معناست؟” قبلاً جمله ای از این کتاب را در انتهای… ادامه مطلب سوالی که می‌تواند بارها تکرار شود: “آیا هنوز هم او ما را می‌خواهد؟”

بهانه‌ای برای نوشتن, درباره یک كتاب

نیکلاس اسپارکس و روایتی بهشت گونه از عشق

با نام «نیکلاس اسپارکس» نویسنده ای که معمولاً به خاطر نوشتن رمان‌های عاشقانه شهرت دارد، اولین بار در یکی از پاراگراف‌های فارسی متمم آشنا شدم. در این پست: جملاتی از نیکلاس اسپارکس (پاراگراف فارسی) متمم، جملاتی زیبا و قابل تأمل از کتابهای او را به صورت پراکنده برایمان انتخاب کرده بود. همه ی آن جملات… ادامه مطلب نیکلاس اسپارکس و روایتی بهشت گونه از عشق

بهانه‌ای برای نوشتن, درباره یک كتاب, کتاب و زندگی

گوته و رنج‌های ورتر جوان

اگر علاقمند به ادبیات جهان هستید، به احتمال زیاد، کتاب زیبای رنج‌های ورتر جوان نوشته ی «یوهان ولفگانگ گوته» را خوانده اید، یا علاقمندید که بخوانید. به جرأت می‌توانم بگویم، این رمان یکی از زیباترین و دوست‌داشتنی‌ترین و دلنشین‌ترین رمان‌ها و کتاب‌هایی بود که در عمرم خوانده‌ام. هر جمله و هر پاراگراف آن را بارها برگشتم… ادامه مطلب گوته و رنج‌های ورتر جوان

درباره یک كتاب

درخششی از نور یک کتاب (ساحره ی پورتوبلو)

درخششی از نور یک کتاب (ساحره ی پورتوبلو) . … همه ی ما عادت کرده ایم کارها را «آن طور که باید» انجام دهیم. کسی دوست ندارد قدم‌های غلط بردارد، به خصوص وقتی از این غلط آگاه باشد. … یک بار که به محل دروازه‌های ادراک پی ببریم، باز کردن و بستن این درها بسیار… ادامه مطلب درخششی از نور یک کتاب (ساحره ی پورتوبلو)

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت دوم)

بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت دوم) حدس زدم هیتکلیف باید تا آنجایی از صحبتهای کاترین را شنیده باشد که گفت نمی‌تواند با او ازدواج کند، و از آنجا به بعدش را… حتما دیگر دلش نمیخواسته بشنود! گفتم: “آرام! دوشیزه کاترین. فقط تصور کن چقدر برای هیتکلیف سخت است که بخواهی با آقای ادگار ازدواج… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت دوم)

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت اول)

بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت اول) هیندلی در حالی که به طرز وحشتناکی با صدای بلند لعنت می‌فرستاد، وارد آشپزخانه شد. همیشه از اینکه هیندلی به پسر کوچکش، چه تصادفی یا چه از روی منظور، صدمه برساند میترسیدم. مخصوصا هروقت که مست بود سعی میکردم هیرتون رو از دسترسش دور نگه دارم. داشتم سعی… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت اول)

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل پنجم)

بلندیهای بادگیر (فصل پنجم) کاترین و ادگار در تابستان همین سال بود که فرانسیس – همسر هیندلی – اولین و آخرین فرزندش را به دنیا آورد. آن‌ها نام پسرشان را هیرتون گذاشتند. اما زن بیچاره که برای مدتی مریض بود و آخرش هم نفهمیدیم بیماری اش چه بود، خیلی زود پس از تولد هیرتون درگذشت.… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر (فصل پنجم)

ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت دوم)

بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت دوم) فرانسیس ارنشاو در این مدت اغلب به دیدن کاترین می‌رفت و برایش لباسهای قشنگ می‌برد و او را تشویق می‌کرد تا مراقب ظاهرش باشد. سرانجام کاترین، پس از یک غیبت طولانی به خانه برگشت. او تقریبا شبیه آدم دیگری شده بود. ما به جای آن دختر وحشی که… ادامه مطلب بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت دوم)