قبلا در چند قسمت، پستهایی به صورت هفتگی مینوشتم با عنوان #دوست داشتنیترینها برای من در هفته ای که گذشت.
بنا به دلایلی، نوشتنِ هفتگیِ اونها رو متوقف کردم.
و گذاشتم هر وقت که شد و احساس کردم که دوست دارم، پستی در موردشون بنویسم.
یکی از اون چند دلیلی که برای خودم داشتم- البته خودم هم درست سر در نمیارم چرا – این بود و هست که دیگه در بسیاری از موارد، از اینکه بخوام یا ناچار باشم در یک چارچوب کاملاً مشخص – چه طبق انتظار خودم و چه طبق اتتظار دیگران – رفتار کنم، گریزانام.
بیش از هر چیز، نیاز به آزادی رو – البته مطابق با قوانین و ارزشهای خودم – توی وجودم حس میکنم.
و جالا پراکنده گاهی در این دستهبندی، مطلبی رو مینویسم. (+)
گفتم الان هم چندتای اونها رو که تقریبا مربوط میشن به یک ماه گذشته، در اینجا بنویسم:
کامنتهایی که مرا تحت تاثیر قرار میدهند
به نظرم، میانِ ما متممیهایی که معمولاً وقت و حوصله و انگیزهی بیشتری برای کامنتگذاری داریم، و اسمهامون بیشتر دیده میشه،
بعضی از دوستهای جدید یا جدیدتر متممیهستن که کمتر اسمشون رو دیدیم و کمتر میشناسیمشون و انگار در یک لحظه یه جرقهای میزنن و تازه کشف میشن،
با کامنتهای نو و تازهای که هنوز تمرکزشون روی خودِ نوشتن و تمرین انجام دادن هست تا گاه بیشتر تحت تاثیر قرار دادن و بیشتر امتیاز گرفتن،
و هنوز در دام بعضا تمها و حرفهای تکراری، گرفتار نشدن؛
و گویی گاه هوایی تازهتر برای تنفسی عمیقتر، به فضای کامنتهای متمم میبخشند.
(که البته انشاله همهی اونها و همچنین همهی ما به این نکات در کامنت گذاری هم بیشتر دقت کنیم:) )
یکی از اون دوستان امید محمدی هست که تازه اسم این دوست متممیرو به واسطهی دو تا کامنتی که طی همین چند روز گذشته از ایشون خوندم، شناختم.
و واقعا هر دو کامنت که به نظرم بسیار صادقانه و خالصانه از تجربههای واقعی زندگی خود او نوشته شده بود،
من رو به خودیِ خود، تحت تاثیر قرار داد و بااینکه خیلی طولانی بودن، از خوندنشون لذت بردم:
مسیر شغلی یک نردبان نیست | شریل سندبرگ
توی مهربانیهای کوچک زندگی، این جمله در کامنت ایشون اشکم رو در آورد:
“دو تا ساندویچ کالباسی که یکی از مشتریها برامون درست کرد و قسم خورد تا نخوردیمشون حق نداریم بقیه مبلا رو بیاریم بالا”
جدن چقدر خوبن آدمای خوب.
گربه ی نازنازی
عشق و احترام کسی مثلِ من، به کسی مانندِ محمدرضا وقتی پُستی مثل کوکی و اون عکسهایی که از دیدنشون سیر نمیشم رو میبینم (به خصوص عکسهای دوم و چهارم و هشتم و دهم)
و حرفهایی که توی اون پست زد رو میخونم،
و او رو در حالی تصور میکنم که یه بچه گربهی ریز و ضعیف و ناتوان و در حالِ مرگ رو توی یک جوب آب دیده بوده، بعد بدون اینکه بیتفاوت از کنارش رد بشه اون رو برداشته و با مهربونی توی دستاش گرفته و برده خونه، بعد جستجو و پرس و جو کرده که این بچه گربه باید چی بخوره، بعد گشته به سختی توی این سرزمینی که کمترین ارزش رو برای این حیوانات قائلند شیر خشکِ گربه گیر آورده، بعد یه جای گرم و نرم براش درست کرده، بهش شیر داده، بعدِ شیر خوردن شکمش رو مالیده که دل درد نگیره، گشته چند تا اسباببازی – شاید از دوران بچگی خودش – پیدا کرده دور اون گربهی نازنازی ریخته که باهاشون سرگرم بشه و بازی کنه، و اونقدر ازش مراقبت کرده تا بالاخره جون گرفته و سرحال شده؛
یا وقتی به فکرِ اون سگهای گرسنه هست؛
حتی خیلی خیلی بیشتر از وقتی میشه که به این فکر میکنم که این فرد، خالق و مدیر متمم عزیزمونه، یا همون نویسندهی روزنوشتههاییه که همیشه از نوشتههاش (چه توی پستها و چه توی کامنتها) و از افکارش و دغدغههاش و تحلیلهاش لذت میبرم،
یا هر چیز دیگری.
(البته این اولین بار نبوده که از اینجور کارها میکنه و میدونم که آخرین بار هم نخواهد بود)
میدونید. به نظر من، تویِ اینجور تجربهها، یه خوشبختی عظیمیوجود داره که هر آدمیقادر به تجربهاش نیست، یا هر کسی لایقِ تجربهی این خوشبختی نیست.
بهش غبطه میخورم و با تمام وجودم دلم میخواست که من هم میتونستم حداقل فقط برای چند دقیقه هم که شده، اون بچه گربهی ناز رو وقتی که هنوز اونقدر ضعیف بود، توی دستام میگرفتم و آروم نوازشش میکردم و اون شیشه شیر رو میذاشتم دهنش.
آن گل سرخی که دادی، در سکوتِ خانه پژمرد
داشتم توی خیابون میرفتم که دیدم گلی روی زمین افتاده.
خم شدم و برداشتمش.
با اینکه نمیشد کاری براش کرد، اما حیف بود که این گل زیبا که به شاهکاری هنری میمانست، زیر قدمهای رهگذرانی که بیتفاوت به اطرافشون و تند و تند از اونجا رد میشدن، له بشه.
توی ایستگاه که منتظر مترو بودم، نگاهش میکردم و با خودم میگفتم، حیفِ این گل، که پژمرده و خشک میشه.
بعد با خودم گفتم، کاش حداقل ازش یه عکس بگیرم که تصویرِ زیبایی و شادابیش همیشه همراهم باشه.
و این عکسها رو ازش گرفتم:
ترکیب این گل زیبا و این سنگهای کهربایی، به نظرم ترکیب شگفت انگیزی از آب در اومده.
شما دنیا را چگونه میبینید؟
چند وقتیه که یکی از بیشترین ورودیها از موتورهای جستجو رو این پست از وبلاگم به خودش اختصاص داده:
بعد متوجه شدم که این خیلِ عظیمِ ورودی، بیشتر بخاطر سرچ عباراتی است که مربوط به انشا میشه. از جمله این عبارت:
فکر کنم الان این متن، در حوضچهی ممیِ دفتر انشای خیلی از دانشآموزهای عزیز کشورمون، به طرز شگفتآوری در حالِ تکثیره.
گربهها، کلاغها و آدمها
(البته باید ببخشید که این مورد، بیشتر از جنبهی دوست داشتنیش، یه جورایی بسیار غم انگیزه.)
هفتهی پیش، مادرم نوبت دکتر داشت، برای زانوش که درد میکرد. (که دکتر، دوستِ بابایِ دوستم بود و ما رو معرفی کرده بود، و وای که چه دکتر دوست داشتنیای هم بود)
قبل از رفتن، گفتیم ناهار رو بیرون بخوریم و بعد بریم سمت مطب که زود برسیم.
هوا هم اون روز خیلی سرد شده بود.
نشستیم توی پارک و مشغول خوردن شدیم، که یکدفعه – البته انتظار داشتیم – چند تا کلاغ اومدن دو رو برمون.
برای هر کدوم یه تیکه از گوشت مرغ انداختیم.
کلاغها بیشتر شدن،
و بعد گربهها اومدن.
گربهها اومدن جلو و کلاغها از ترس، رفتن عقب.
خلاصه ترجیح دادیم اونها بیشتر از ما سیر بشن، و کارمون شده بود انداختن گوشت سمت گربهها و سمت کلاغها که البته دیگه گربهها اجازه نمیدادن چیزی به اونها برسه.
گفتیم اگه میدونستیم یه غذا بیشتر میگرفتیم، واسه اینها.
خلاصه از همه طرف محاصره شده بودیم. ردیف اول گربهها و ردیف دوم کلاغها.
هر کسی از اونجا رد میشد و ما رو در محاصرهی این حیوونهای نازنین میدید خندهاش میگرفت.
(دستام چرب شده بود (از تکه کردن گوشتها) و یخ هم کرده بود و نتونستم و حوصله هم نداشتم که عکسهای بهتر و کاملتری بگیرم. گربهها و کلاغها خیلی بیشتر از اینها بودن که توی عکسها افتادن)
وقتی گوشتها تموم شدن و کمیبرنج مونده بود، یکی از ظرفها (یکبار مصرف) رو گذاشتیم کنار که کمیبرنج توش بود، و یکی از گربهها حسابی مشغول برنج خوردن شد.
ببین چقدر گرسنه بود که با اشتها برنج میخورد.
اون یکی ظرف رو مامانم گفت کلاغها گناه دارن، کمتر غذا بهشون رسید. بذاریم گوشهی اون درخت که اونها بیان بخورن.
در همین حین، مردی با قامتی خسته و چهرهای رنگ پریده اومد کنارمون و گفت: یه کمکی بکنین.
مامانم یه اسکناس بهش داد.
و با مهربونی بهش گفت: ولی سعی کنین کار کنین.
مرد گفت: کو کار؟ من کشاورز بودم. از شهرضا اومدم و الان برای برگشتن پول ندارم.
وقتی اینو گفت، من هم یه اسکناس درآوردم بهش دادم.
مامانم داشت دوباره میگفت: این برنجا رو بذاریم اونجا برای کلاغها.
مرد شنید، و گفت:
بدینش به من! خیلی گرسنهام…
پاییز واقعا زیباست. نه؟ 🙂
سلام شهرزاد عزیز
.
چقدر خوبه که حواست به دوستان تازه وارد متمم هم هست . در ادامه نوشته ات که درباره امید محمدی نوشتی ؛ خواستم بگم نوشتههای امید محمدی از دل خود جامعه بیرون میاد . بعضی وقتا بی رحم ، بعضی وقتا تلخ بعضی وقتا هم شیرین .
تقریبا بیشتر نوشتهها و کامنتهاشو تو متمم خوندم . خیلی خوب مینویسه . درجه یک .
.
مطلب دوم : این حس حیوان دوستی یا حامیحیوانات بودنت خیلی ارزش داره . مخصوصا الان تو فصل سرما که واقعا غذا برای حیوانات کم میشه .
مطلب سوم : پی نوشت : چند وقتی هست که ته موندههای غذا یا هر چیزی که برای حیوانات قابل استفاده باشه رو داخل یه ظرف میزارم ، میزارمش کنار درخت جلوی خونه . الان با گربههای محله خیلی رفیق شدم . تا ازخونه میام بیرون همه نگاه میکنن . زبونشون نمیفهمم اما فکر میکنم یا خودشون برام لوس میکنن یا دارن تشکر میکنن یا اینکه میخوان بگن امشب غذا برامون چی گذاشتی کنار.
این حس رفتار مسالمت امیز با حیوانات و غذا دادن بهشون رو از محمد رضا وام گرفتم .
سلام احمد عزیز.
ممنون بخاطر کامنت قشنگت.
و در مورد کامنتهای دوست متممیمون باهات موافقم.
و در مورد رفتارهای محمدرضا با حیوانات، آره خیلی خوبه. و واقعا برام دوست داشتنیه.
با پست کوکی که رسماً دیوونه ام کرد. 🙂
خیلی هم خوشحال شدم بخاطر چیزهایی که راجع به غذا گذاشتن برای گربهها جلوی خونه تون تعریف کردی.
وقتی میخوندم دقیقا میتونستم تصور کنم.
منم دقیقا همین کار رو میکنم.
بیشتر شبها، وقتی آشغالها رو میبرم، یه چیزی هم برای گربهها میبرم کنار باغچه میذارم.
اگه اون دور برها باشن که میدُوَن میان.
وقتی میان و میخورن، واقعا لذتبخشه.
یه بار یکیشون که هنوز بچه گربه (اما نه خیلی کوچیک) بود تا غذاها رو دید، سرش رو برگردوند طرفم و یه جور نازی گفت: میو.
و بعد مشغول خوردن شد. انگار میخواست تشکر کنه. 🙂
اگه هم اون موقع اون نزدیکیها نباشن، میذارمش همون جای همیشگی که خودشون جاش رو میشناسن.
بعد صبح که میرم سرِ کار نگاه میکنم ببینم خوردنش یا نه؟
بعد وقتی میبینیم اون ظرف یا پلاستیک، خالیِ خالی شده خیلی خوشحال میشم.
اتفاقا همین دیشب هم دوباره براشون یه چیزایی برده بودم و گذاشتم همون جای همیشگی. اونموقع هیچ گربه ای نبود.
بعد امروز صبح که اومدم بیرون، نگاه کردم دیدم یکی از گربهها مشغول خوردن باقیمونده شه.
متوجه من شد و داشت بهم نگاه میکرد که بهش لبخند زدم و بهش گفتم: نوووووش جوووووونت.
یه مردی داشت از اونجا رد میشد، یه جوری با تعجب نگام کرد! :))