شعر و ادب

پرتو ستارگان (لانگ فلو)

پرتو ستارگان (لانگ فلو)

ای ستاره ی نیرو

تو را می‌بینم که ایستاده ای و بر درد من لبخند می‌زنی.

تو با دست فولادین خود اشاره می‌کنی

و من نیروی خویش را باز می‌یابم.

ستاره نیرو

هان! در این جهان هراس به دل راه مده

بزودی خواهی دریافت، چه بزرگ مرتبه است، رنج کشیدن و قویدل بودن.

چون مادر مشتاقی که در انتهای روز،

دست کودک خود را میگیرد و او را به بستر می‌برد

و کودک، نیمی‌به رضا و نیمی‌به نا خشنودی به همراه او می‌رود

و بازیچه‌های شکسته خود را بر زمین به جای می‌نهد

در حالی که از میان در گشوده هنوز بر آن‌ها چشم دوخته

نه یکسره مطمئن و نه یکسره آسوده خاطر

از گفته مادر که به او وعده بازیچه‌های دیگر می‌دهد

که هر چند ممکن است با شکوهتر باشند

اما شاید او را خوشتر نیایند

بدینگونه است رفتار طبیعت با ما

بازیچه‌های ما را یک یک از ما می‌رباید و دست ما را می‌گیرد

و با چنان نرمی‌ما را به آرامگاه خود می‌برد

که به دشواری می‌توان دانست که مایل به رفتن هستیم یا نه

زیرا چنان خواب آلوده ایم که نمی‌فهمیم

که ناشناخته‌ها از شناخته‌ها تا چه پایه برترند

هنری وادزورث لانگ ‌فلو

(شاعر آمریکایی)

7 دیدگاه در “پرتو ستارگان (لانگ فلو)

  1. منم خیلی دوست دارم ببینمت دوست گلم. برای من جای افتخاره که با کسی مثل تو آشنا شدم. با نظرت کاملا” موافقم سرعت گذر زمان بعضی وقتها جوری میشه که آدم ازش غافل میشه!
    درست میگی باید فراتر از زمان و سن و … فکر کرد.

  2. سلام شهرزاد جان
    نظر لطفته عزیزم 🙂 نمیدونم چندسالته یا چه رشته ای تحصیل کردی ولی دیدی که ازت دارم اینه که باید سنت زیر ۳۰باشه و تحصیلاتت هم احتمالا” ربطی به ریاضی داشته باشه. البته نباید راجع به سن خانم‌ها زیاد صحبت کرد مخصوصا” که ۳۰ رو هم رد کرده باشن!! مثل خودم 🙂 راستی من الکترونیک خوندم دوست گلم

    1. سلام زهرا جان.
      نه برو بالای ۳۰! … 😉 تحصیلات هم تا حدی درست گفتی …;)
      ولی جالب بود حدسیاتت برام.:)
      راستش من هیچوقت، نه به سن خودم و نه به سن طرف مقابلم، هیچوقت فکر نمی‌کنم و اصلا برام مهم نیست.
      برای اینکه می‌بینیم زمان خیلی زودتر و عجیب تر از اونکه ما بتونیم درکش کنیم می‌گذره …
      چیزی که برام مهمه اینه که زنده ام و باید زندگی کنم و یادم نره که می‌تونم همیشه ورای سن و زمان و مکان و همه ی ظواهر دیگری که هست، آن گونه باشم که واقعا در درونم حس می‌کنم و آنطور باشم که واقعا دلم میخواد که باشم… و برای دیگران هم همینطور فکر می‌کنم …:)
      موفق باشی دوست الکترونیکی من!
      And So Nice to Meet U
      😉 🙂 :*

  3. سلام شهرزاد جان دوست خوبم.شاید اینجا مناسبتی نداره این مطلبو بنویسم ولی جای بهتری تو این سایت براش پیدا نکردم 🙂 این داستان “شل سیلورستاین” خیلی قشنگه گفتم شما هم بخونی و اگه خواستی برای دوستان به اشتراک بذاری:
    کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می‌رفت.. دم‌جنبانکی که همان اطراف پرواز می‌کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.
    کرگدن گفت: همه کرگدن‌ها تنها هستند.
    دم‌جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
    کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

    دم‌جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
    کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی‌خواهم.
    دم‌جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می‌خارد، لای چین‌های پوستت پر از حشره‌های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره‌های پوستت را بردارد!
    کرگدن گفت: اما من نمی‌توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می‌گویند پوست کلفت.
    دم‌جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می‌شود نه به پوست.

    کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
    دم‌جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند!
    کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی‌بینم!
    دم‌جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی‌کنی، آن را نمی‌بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
    کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم!
    دم‌جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم‌جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می‌زنی.
    کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟
    دم‌جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می‌تواند دوست داشته باشد، میتواند عاشق بشود.
    کرگدن گفت: اینها که می‌گویی یعنی چی؟

    دم‌جنبانک گفت: یعنی.. بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار..
    کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می‌گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید؛ اما دمجنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می‌خاراند.
    داشت حشره‌های ریز لای چین‌های پوستش را با نوک ظریفش برمی‌داشت..
    کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می‌آید؛ اما نمی‌دانست دقیقاً از چی خوشش می‌آید!
    کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می‌خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم‌های کوچولوی پشتم را بخوری؟
    دم‌جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می‌کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می‌شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می‌کنی؛ اما دوست داشتن از این مهمتر است.

    کرگدن نفهمید که دم‌جنبانک چه می‌گوید؛ اما فکر کرد لابد درست می‌گوید؛ روزها گذشت.. روزها، هفته‌ها و ماه‌ها.. و دم‌جنبانک هر روز میآمد و پشت کرگدن می‌نشست، هر روز پشتش را می‌خاراند و هر روز حشره‌های کوچک را از لای پوست کلفتش برمی‌داشت و می‌خورد و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

    یک روز کرگدن به دم‌جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم‌جنبانکی پشتش را می‌خاراند و حشره‌های پوستش را می‌خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
    دم‌جنبانک گفت: نه، کافی نیست.
    کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می‌کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می‌خواهم تو را تماشا کنم.
    دم‌جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم‌های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد..
    اما سیر نشد.. کرگدن می‌خواست همین طور تماشا کند..
    کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ‌ترین صحنه ی دنیاست و این دم‌جنبانک قشنگ ترین دم‌جنبانک دنیا و او خوشبختترین کرگدن روی زمین!

    وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
    کرگدن ترسید و گفت: دم‌جنبانک، دمجنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می‌گفتی؛ اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
    دم‌جنبانک برگشت و اشک‌های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
    کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دمجنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می‌کند، قلبش از چشمش می‌افتد یعنی چی؟
    دم‌جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن‌ها هم عاشق می‌شوند!

    کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟
    دم‌جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می‌چکد.
    کرگدن باز هم منظور دم‌جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم‌جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم‌هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می‌شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم‌جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!

    1. خیلی قشنگ بود … خیلی… این داستان لطیف و پراحساس، اشک منو هم درآورد …:)
      خیلی ممنون عزیزم.
      تا حالا نشنیده بودمش. و وقتی میخوندمش نمی‌دونم چرا یاد داستان شازده کوچولو افتادم.
      البته یاد این حرف «بودا» هم افتادم:
      “از دلبستگی‌ها و وابستگی‌هاست که اندوه زاید، چون این را بینی چونان کرگدن تنها سفر کن” …
      و از اونجا هم به یاد تکه ای از شعر سهراب سپهری، اونجا که میگه:
      “چه خوب یادم هست؛ عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد: وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت.”
      البته شاید اینها ربطی به این داستان نداشت اما بخاطر کرگدن یادم به اونها افتاد …:)
      زهرا جان. توی یه پست، این داستان زیبا از “شل سیلورستاین” رو که زحمت کشیدی اینجا برام نوشتی، برای بقیه دوستان هم میذارم تا بقیه هم از خوندنش لذت ببرن.
      خوشحالم که دوست خوبی مثل تو، همراه این وب سایت شده … 🙂

  4. ممنون شهرزاد جان
    شعر زیبا و البته به نظرم بیان احساس به زبان جدید!
    شاید برداشتم اشتباه باشه ولی به نظرم درنهایت با احساس بودن داره منطقی جریان این دنیا رو تحلیل میکنه

    1. زهرای عزیز.
      خوشحالم که بعد از وبلاگ، اینجا رو هم پیدا کردی و یک روز جدید، حالا یه همراه خوب جدید دیگری هم مثل شما داره.
      همینطوره … شعرهای لانگ فلو – که یک شاعر امریکایی هستش- ، عمیق ترین احساسات رو به نمایش میذاره، ضمن اینکه به تعبیر زیبای تو جریان این دنیا و طبیعت رو از دیدگاه منطقی هم تحلیل می‌کنه.
      من همیشه از خوندن شعرهاش لذت می‌برم.
      ممنون که نظر قشنگت رو برام نوشتی.:)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *