ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل هفتم)

بلندیهای بادگیر (فصل هفتم)

بازگشت هیتکلیف

بلندیهای بادگیر

(سال ۱۷۸۳) خوب آقا… وقتی دوشیزه کاترین، خانم لینتون شد و ما برای زندگی به تراش کراس گرنج رفتیم. باید اعتراف کنم که از رفتار کاترین شگفت زده شده بودم.

او با شیفتگی و مهربانی زیادی با همسرش رفتار می‌کرد، و همینطور با خواهرش ایزابل. البته ادگار همیشه در اضطراب و دلواپسی به سر میبرد، و همیشه مراقب بود تا مبادا کسی از دستورات کاترین سرپیچی کند یا او را عصبانی کند. اگر کاترین برای مدتی افسرده می‌شد، ادگار خودش را بخاطر بیماری او سرزنش می‌کرد و با او همدردی و دلسوزی می‌کرد. اما باور داشتم که آن دو اکثر اوقات، عشق عمیقی را به هم ابراز می‌کردند.

اما بدبختانه این وضعیت، خیلی طول نکشید.

یک روز، دم غروب وقتی از باغ سیب چیده بودم و می‌خواستم با سبد پر از سیب وارد خانه شوم، از پشت سرم صدایی راشنیدم که می‌گفت “الن، تویی؟”

صدایی عمیق بود. برگشتم تا ببینم او کیست. و مرد قد بلند وسیاه چهره ای را دیدم که در تاریکی نزدیک در آشپزخانه ایستاده بود.

پرسید ” مرا نمیشناسی؟ … ببین، من غریبه نیستم.”

وقتی او را شناختم، با تعجب فریاد زدم “چی! … هیتکلیف، واقعا خودت هستی؟” آخر از وقتی که ناپدید شده بود، چهار سال می‌گذشت.

“بله، خودم هستم.”

بعد بلافاصله به پنجره نگاه کرد و پرسید “آنها خانه هستند؟ … کاترین کجاست؟ به من بگو الن! باید با او حرف بزنم.”

با میلی جواب دادم “مطمئن نیستم بتوانی او را ببینی.. می‌خواهی او را شوک زده کنی؟”

با بی حوصلگی گفت “برو به او بگو من اینجا هستم الن! نگذار بیشتر از این رنج بکشم.”

او را ترک کردم تا در طبقه دوم خانم و آقای لینتون را پیدا کنم. آن دو نفر آنقدر آرام و در کمال آرامش در کنار هم نشسته بودند و از پنجره به منظره ی بیرون چشم دوخته بودند، که دلم نمی‌آمد آرامششان را به هم بزنم. اما چاره ای نداشتم که پیغامم را تحویل بدهم.

آرام گفتم “مردی بیرون خانه می‌خواهد شما را ببیند، مادام!”

“باشد الن! پایین می‌روم تا او را ببینم.”

وقتی اتاق را ترک می‌کرد گفت “الن! تا بر می‌گردم چایی را بیاور.”

آقای ادگار پرسید “او کیست، الن؟”

“هیتکلیف، آقا! یادتان می‌آید؟ او قبلاً در وثرینگ‌هایتز زندگی می‌کرد.”

فریاد کشید “چی؟! .. همان پسر کولی که در مزرعه کار می‌کرد؟”

“اگر خانم لینتون بشنود در مورد او اینگونه حرف می‌زنید، عصبانی می‌شود آقا! وقتی هیتکلیف از اینجا رفت، او خیلی افسرده شد. می‌دانید… او خیلی به هیتکلیف محبت داشت.”

آقای ادگار که انگار نمی‌خواست جمله‌های آخر مرا بشنود، سرش را از پنجره بیرون کرد و همسرش را صدا زد “عشق من! آنجا توی سرما، نایست. میهمانت اگر آدم خاصی است بیاورش تو.”

کاترین، شتابان، در حالیکه نفس نفس می‌زد، از پله‌ها بالا آمد و بازوانش را دور گردن شوهرش حلقه کرد و گفت “اوه! ادگار.. هیتکلیف برگشته!”

آقای ادگار با کج خلقی گفت: باشه، باشه، نیازی نیست اینهمه هیجان زده شوی!”

“می‌دانم تو از او خوشت نمی‌آید، اما لطفاً خواهش می‌کنم الان با او دوست باشی. نباید از او بخواهم به طبقه ی بالا بیاید؟”

“تو که نمی‌خواهی او را به اتاق نشیمن مان دعوت کنی؟ … فکر نمی‌کنی آشپزخانه برای او مناسب تر است؟”

کاترین نیمی‌عصبانی و نیمی‌خندان به شوهرش نگاهی انداخت و گفت “نه. من نمی‌توانم توی آشپزخانه بنشینم.” بعد ادامه داد “الن! دو تا میز بیاور. یکی برای اربات و دوشیزه ایزابل و دیگری برای من و هیتکلیف. ما جدا از آنها می‌نشینیم. آخر ما در سطح پایین تری هستیم… ادگار عزیز من! آیا این تو را راضی می‌کند؟ سریع تصمیم بگیر!”

آقای ادگار رو به من کرد و گفت “الن! برو و او را با خودت بیاور بالا.”

” و تو کاترین، سعی نکن احمقانه رفتار کنی. یادت نرود که او فقط یک خدمتکار است.”

وقتی هیتکلیف وارد اتاق نشیمن شد، از اینکه چقدر تغییر کرده بود، شگفت زده شدم. نگاهش پر از اعتماد به نفس بود و رفتارش دیگر مثل گذشته خشن و بی ادبانه نبود. اگر چه هنوز می‌توانستم آن آتش سیاه را در چشمانش ببینم، اما آن پسربچه ی کارگر مزرعه، دیگر به یک جنتلمن تبدیل شده بود.

آقای ادگار هم که به اندازه ی من تعجب زده شده بود، سعی می‌کرد به طرز مودبانه ای به هیتکلیف خوشامد بگوید. اما هر چه بیشتر به چهره ی خوشحال و هیجان زده ی همسرش نگاه میکرد، بیشتر احساس آزردگی می‌کرد.

کاترین در حالی که دست هیتکلیف را در دست گرفته بود، با فریادی از شوق گفت “هیتکلیف! حتما فردا فکر می‌کنم خواب دیده ام که تو را لمس کرده ام .. اما تو چقدر بیرحمانه ما را ترک کردی و چهار سال سکوت کردی و هرگز به من فکر نکردی.”

هیتکلیف آرام جواب داد “من بیشتر از آنچه که تو به من فکر میکردی به تو فکر می‌کردم کاترین! .. من شنیدم که تو ازدواج کردی و آمدم تا برای یکبار هم که شده تو را ببینم و بعد انتقامم را از برادرت هیندلی بگیرم. اما این خوشامدگویی تو ممکن است نقشه‌های مرا تغییر دهد… می‌دانی. من از وقتی که صدای تو را برای آخرین بار شنیدم، زندگی سخت و تلخی را گذراندم و اگر می‌بینی الان هنوز زنده ام، همه اش به خاطر توست.”

صحبت هیتکلیف که به اینجا رسید، ادگار در حالی که سعی می‌کرد مودب باقی بماند، رو به کاترین کرد و گفت “کاترین، لطفاً چای بریز وگرنه سرد می‌شود… آقای هیتکلیف، راه طولانی برای رفتن به جایی که می‌خواهد امشب در آنجا بماند در پیش دارد و من هم تشنه هستم.”

اما کاترین بیش از حد هیجان زده و آقای ادگار هم بیش از حد عصبانی بود که بتوانند چای بنوشند.

بعد از دقایقی، هیتکلیف آنجا را ترک کرد.

متوجه شدم که هیتکلیف توسط هیندلی به وثرینگ‌هایتز دعوت شده بود و نمی‌توانستم بفهمم هیندلی که اینهمه از هیتکلیف متنفر بود چطور میخواست او پیشش بماند، اما حسی به من می‌گفت که برای همه ی ما بهتر است که هیتکلیف دیگر به اینجا بر نگردد.

کاترین هنوز آنقدر هیجان زده و خوشحال بود که نیمه‌های شب مرا بیدار کرد تا در مورد هیتکلیف با من حرف بزند.

“نمی‌توانم بخواب الن! نمیتوانم به ادگار بگویم که چقدر خوشحالم. او خیلی خودخواه است!”

من گفتم “او هیچوقت هیتکلیف را دوست نداشته و از اینکه بخواهی باز هم با او حرف بزنی عصبانی می‌شود… تو فکر میکنی او ضعیف است؟ اما باید بگویم او هم می‌تواند به اندازه ی تو در خواسته اش مصمم باشد.”

کاترین خندید. “نه!… من آنقدر به عشق ادگار اطمینان دارم که می‌دانم حتی اگر او را هم بکشم، او برای این کار مرا سرزنش نخواهد کرد. او مجبور است یاد بگیرد که هیتکلیف را به عنوان دوست من بپذیرد.”

به او گفتم “می‌دانی چرا هیتکلیف در وثرینگ‌هایتز مانده است؟”

“اوه، بله. او برایم توضیح داد که به آنجا رفته بود تا مرا ببیند و هیندلی از او خواست که ورق بازی کنند و وقتی فهمید هیتکلیف پول زیادی دارد، از او دعوت کرد همانجا بماند…تو که میدانی برادرم چقدر حریص و طماع است…او از هیتکلیف اجاره می‌گیرد و امیدوار است با کارتهایش پولهای هیتکلیف را هم ببرد… هیتکلیف فقط برای این آنجا مانده که به من نزدیک باشد. من خیلی خوشحالم الن! و دلم میخواد همه خوشحال باشند.”

رفتار کاترین در روزهای بعد، با همسرش خیلی مهربان تر شده بود. آنقدر که تراش کراس گرنج به نظرم آفتابی تر از همیشه می‌آمد!

ادگار علیرغم تمام شک‌هایش، اجازه داد تا هیتکلیف به طور منظم کاترین را ملاقات کند. اما این ملاقات‌ها نتیجه ای به بار آورد که هیچکدام انتظارش را نداشتیم.

ایزابل خواهر ادگار، دختر زیبایی که هجده سال بیشتر نداشت، اعتراف کرد که عاشق هیتکلیف شده است. آقای ادگار که او را خیلی دوست داشت، از این موضوع شوک زده شد. او می‌دانست که اگر او و کاترین صاحب فرزند پسری نشوند، تمام ثروت لینتون به ایزابل به ارث خواهد رسید. و اصلا خوشش نمی‌آمد که این ثروت به هیتکلیف – به عنوان همسر ایزابل – برسد. اما بیشتر از آن، موضوعی که نگرانش میکرد این بود که هیتکلیف ضعف واقعی اش را زیر یک چهره ی جنتلمن پنهان کرده باشد.

کاترین به سختی تلاش می‌کرد تا ایزابل را متقاعد کند که هیتکلیف ارزش عشق او را ندارد، اما ایزابل بیچاره به او دل بسته بود و به رابطه ی او و کاترین حسادت می‌کرد و گوشش به این حرفها بدهکار نبود.

بالاخره کاترین به هیتکلیف گفت که ایزابل عاشق او شده است.

هیتکلیف گفت “آخر من چگونه می‌توانم آن دختر ابله را دوست داشته باشم؟..او صورتی رنگ پریده دارد و چشمان آبی کمرنگی مثل چشمهای شوهرت!..اما … او ثروت هنگفتی را از خانواده اش به ارث خواهد برد. اینطور نیست؟”

“درست است… اما در موردش اینطور فکر نکن هیتکلیف. من امیدوارم من و ادگار چندین پسر داشته باشیم و آنگاه آنها ثروت را به ارث خواهند برد.”

پس از آن، کاترین دیگر راجع به این موضوع با هیتکلیف صحبت نکرد، اما مطمئن بودم که هیتکلیف در موردش فکر می‌کند.

در روزهای بعد به دقت او را زیر نظر داشتم. امیدوار بودم کاری نکند که به آقای ادگار که برای من یک ارباب مهربان بود صدمه ای بزند. همچنین از بابت ماندن او در وثرینگ‌هایتز هم نگران بودم و از اینکه قرار بود در آینده چه اتفاقی بیفتد.

هیندلی و پسرش در نظرم مانند گوسفندهای گمشده ای بودند که یک گرگ درنده در صدد فرصت مناسب بود تا به آنها حمله کند و آنها را بدرد.

 

ادامه دارد …

از کتاب: Wuthering Heights

نوشته ی: Emily Bronte

بازنویسی: Clare West

(Oxford Bookworms  – Oxford University Press)

ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *