داستانهای مداد رنگی

کانال مداد رنگی، این انگیزه و اشتیاق را در من به وجود آورد که گهگاهی هم داستانهای کوتاه – البته بسیار کوتاه – بنویسم و در این کانال منتشر کنم.

همچنین این شوق، با خواندن مطلبی از دنیل پینک در کتاب ذهن کامل نو، فزونی گرفت. (+)

البته در ترجمه ی کتاب، این نوع داستانهای کوتاه با عنوانِ «داستانک» مورد اشاره قرار گرفته است. که االبته تعداد کلماتش هم باید ۵۰ کلمه باشد. نه بیشتر و نه کمتر.

راستش، از آنجایی که من نه کلمه ی داستانک را دوست داشتم و نه تمایلی به اینقدر محدود شدن در ۵۰ کلمه را دارم؛ تصمیم گرفتم این نوع پست‌ها را “داستانهای مداد رنگی” نام بگذارم و البته بسیار کوتاه بنویسم، اما لزوماً مقید به ۵۰ کلمه نباشم.

اگر دوست داشتید، میتوانید آن داستانها را در اینجا بخوانید:

داستان اول)

مرد نابینا به کمک تق تق عصای سفیدش روی زمین، راهش رو پیدا میکرد و توی پیاده رو راه میرفت.

فردی داشت از مقابل او رد میشد.
انقدر سر به هوا و با شتاب راه میرفت که در حینِ رد شدن از کنار مرد نابینا، او رو ندید! و به او تنه زد.

مرد نابینا سرش رو تکون داد و گفت: “لا اله الا الله!

داستان دوم)

صبح زود بود و روشنایی روز، تازه داشت بر چهره ی خواب آلود شهر می‌دمید.

باران که از شب قبل باریده بود، هنوز ادامه داشت و آرام آرام بر زمین فرو میریخت.

تنها یک مغازه در خیابان، آن هم یک کله پاچه فروشی بود که درب گشوده بود و نور چراغهایش بر زمینِ خیسِ خیابان برق میزد.

اولین مشتریهای گرسنه اش سلانه سلانه از راه رسیدند و بر دهانه ی مغازه، منتظر کَــرَمِ مغازه دار نشستند.

آن مشتریها، چند گربه بودند!

داستان سوم)

با دوستش از کنار خیابان و در امتداد پیاده رو، راه میرفت.

چشمش به فرد نابینایی افتاد که می‌خواست از عرض خیابان رد شود،
و فرد دیگری که از نعمت بینایی برخوردار بود، داشت به او کمک می‌کرد.

همانطور که سرش را به سمتِ فرد نابینا چرخانده بود و به او نگاه می‌کرد در حالی که به راه رفتن ادامه می‌داد، به دوستش گفت:

“آخی، چقدر گناه دارن آدمهای نابینا، که جایی رو نمیبینن.
توی خیابون هم همه اش در معرض خطرات گوناگون هستند. ”

جمله اش هنوز کامل به پایان نرسیده بود که با برخورد محکمِ سرش به میله ی تابلوی ایستگاه اتوبوس ای که سرِ راهش قرار داشت و آن را ندیده بود، متوقف شد.

داستان چهارم)

داخل مترو شلوغ بود و عده ای نشسته و عده ای در میان راهروها ایستاده بودند.

میان چند نفر که بر روی صندلی‌ها در کنار هم نشسته بودند، یک فضای خالی بسیار کم وجود داشت.

فردی که آن نزدیکی ایستاده بود، به طرف افرادی که آنجا نشسته بودند رفت و خودش را در آن فضای خالیِ کم، به سختی جا داد و نشست.

یک ایستگاه آنطرف تر، شخصی فربه که کنار او نشسته بود به قصد پیاده شدن، از جای برخاست و فضای بیشتری نسبت به دفعه ی پیش، در همانجا ایجاد شد.

همان فرد که در فضای کمِ قبلی، به زور خودش را جا داده بود و نشسته بود؛ اینبار و حالا در این فضای بازتر، کمی‌خودش را آنطرف تر کشید، بازتر و راحت تر نشست و دیگر کسی نتوانست آنجا بنشیند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

میان چند نفر