این کودکان (نوشته ای از عباس ثابت)
اینجا کودکی است، پدر و مادر خود را در جنگ از دست داده و اکنون در گوشه ای ایستاده است.
کاه و خاشاک سر عریانش را پوشانده و صورت غمزده اش را خاک فرو ریخته ای به تیرگی آغشته نموده است.
لباس درستی ندارد، تنها پیراهن ژنده ای از پوششهای دیرینش را به تن دارد، اما پاره پاره و ناسترده به نظر میآید.
از زیر این لباس، شکم برآمده اش که حکایت از بیماری و بی غذایی او مینماید به چشم میخورد.
شاید پنج شش سال بیشتر ندارد اما در چهره اش آثار حرمان پدیدار است. استخوان فرو رفته ی گونه، چهره ی سبزگونش را به زشتی بدل کرده است. دهانش نیز باز و جنبش شگفتی در لبانش دیده میشود. چه کسی میداند از این لبها چه سخنانی بیرون میآید.
شاید با این اشارات اندکی غذا میخواهد و یا درد و بیماری خود را ابراز میکند. اما دریغ دلی نیست که برای او بسوزد و دستی نیست که غبار تیره ی چهره اش را بسترد و کسی نیست که اندکی وی را تسلی داده و بیماریش را درمان کند. چرا که صدای جانفزای مادر برای ابد خاموش شده و چراغ فروزنده ی پدر برای همیشه به خاموشی گراییده است.
انسانهای دیگر که این آتش خانمانسوز را به پا کرده اند چه میدانند که این طفل و میلیونها چون او چه روز تیره و چه زندگی جانگدازی را میگذرانند.
کسی چه میداند، شاید از آه این کودکان مظلوم و بیگناه است که آسمان زندگی بشر به تیرگی گراییده و امان و آرام و آزادگی را به کلی در میان انسانها نابود کرده است.
آه! اگر انسان میدانست چه روزی این جنگها به پایان میرسد.
عباس ثابت
از کتاب: برای دخترم
پی نوشت:
ببخشید اگر این پست، خیلی غمگینه.
ولی اینها واقعیتِ دنیای امروز ماست و ای کاش کسانی که در این واقعیتها نقش دارن، میتونستن این متن زیبا رو بخونن و با خوندنش اندکی به فکر فرو برن …