ادامه ی داستان از:
باغ اسرارآمیز (قسمت سوم: پیدا کردن باغ اسرار آمیز(۱) ):
“آنها دوست دارند برایشان از سوار شدن بر روی فیلها و شترها بگویم، اینطور نیست؟”
“اوه، لطف میکنی، دوشیزه! حالا اینجا را نگاه کن. مادر یک هدیه برایت فرستاده!”
“یک هدیه؟ چگونه خانواده ی چهارده تا آدم گرسنه، میتواند به کسی هدیه بدهد؟”
“مادر این را از یک فروشنده ی دوره گرد خرید و به من گفت “مارتا، تو دستمزدت را برای من میآوری، مثل یک دختر خوب، و همه ی ما هم به آن نیاز داریم، اما من قصد دارم اینبار با آن، چیزی برای آن بچه ی تنها در مانور بخرم.”
این بود که آن را خرید و همین است که میبینی!”
آن هدیه، یک طناب برای طناب بازی بود.
ماری به آن نگاه کرد و گفت “این چیست؟”
“توی هندوستان، ندیده بودی کسی طناب بازی کند؟
خُب. ببین. باید اینطوری ازش استفاده کنی. فقط به من نگاه کن.”
مارتا طناب را در دستانش گرفت و با آن تا وسط اتاق دوید.
همانطور که میپرید، یکی یکی هم میشمرد تا اینکه به صد رسید.
ماری گفت “دوست داشتنی به نظر میرسه.
تو چه مادر مهربونی داری. فکر میکنی من هم میتوانم باهاش بپرم؟”
مارتا گفت “میتوانی، فقط باید سعی کنی. مادر میگه این تو را قوی تر و سالم تر خواهد کرد.
حالا برو بیرون توی هوای آزاد باهاش بازی کن و بالا پایین بپر.”
ماری کتش را پوشید و طناب را برداشت و همانطور که در را باز میکرد، انگار داشت به چیزی فکر میکرد.
بعد سرش را برگرداند و گفت “مارتا، این پول واقعا مال تو بود. ازت متشکرم.”
ماری تا بحال توی عمرش از کسی تشکر نکرده بود و نمیدانست چطور باید اینکار را انجام دهد.
پس با مارتا دست داد، چون دیده بود که بزرگترها برای تشکر کردن همین کار را میکنند.
مارتا دستش را تکان داد و زد زیر خنده و گفت “تو چه بچه ی عجیبی هستی، کارهات شبیه زنهای بزرگ هست! حالا بدو برو بیرون بازی کن!”
طناب بازی، شگفت انگیز بود. ماری میشمرد و میپرید، میپرید و میشمرد.
آنقدر پریده بود که صورتش برافروخته و قرمز شده بود.
ماری از همیشه، بیشتر سرگرم بود و بهش خوش میگذشت.
همینطور که مشغول پریدن با طنابش بود، بن ویترستاف را دید که داشت قسمتی از زمین را میکند و در همان حال هم در حال حرف زدن با سینه سرخ بود.
دلش میخواست هر دو آنها او را در حال بالا پایین بریدن ببینند.
بن گفت “چقدر خوب! تو امروز خیلی خوب و سالم به نظر میرسی. به بالا پایین پریدن ادامه بده. برات خوبه.”
ماری تمام راه، تا دیوارهای مجاور باغ اسرارآمیز را با طناب پرید.
سینه سرخ هم حالا آنجا بود.
ماری خیلی خوشحال بود. با خنده به او گفت “تو دیروز جای کلید را به من نشان دادی و من کلید را گذاشتم توی جیبم. حالا امروز دیگر باید درِ باغ را نشانم بدهی.”
سینه سرخ در حالی که زیباترین آوازش را میخواند تا گیاه پیچک رونده ای که دیوار را پوشانده بود، به جست و خیز پرداخت.
ناگهان بادی وزید و برگها را کمیکنار زد و ماری چیزی را زیر آن برگهای سبز تیره دید. بله. آن گیاه با برگهای زیاد وضخیمش، روی یک در را پوشانده بود.
قلب ماری با دیدن آن در، شروع کرد به تاپ تاپ کردن و دستهایش میلرزید.
با دستهای لرزان برگها را کنار زد و سوراخ کلید را پیدا کرد. کلید را از جیبش درآورد و در آن چرخاند.
مجبور بود برای باز کردن قفل، از دو دستش استفاده کند و بالاخره در باز شد.
قبل از اینکه وارد باغ شود، دو رو برش را نگاه کرد تا یکوقت کسی او را ندیده باشد.
اما کسی آن دور و برها نبود.
در را کمیهل داد و در، آرام، برای اولین بار بعد از ده سال، باز شد. سریع وارد باغ شد و در را پشت سرش بست.
بالاخره پایش را در آن باغ اسرارآمیز گذاشت!
آنجا دوست داشتنی ترین و هیجان انگیزترین جایی بود که تا به حال در عمرش دیده بود.
گلهای رز قدیمیهمه جا به چشم میخوردند و دیوارها از رزهای زیبای رونده پوشیده شده بود.
با دقت به شاخههای خاکستری شان چشم دوخت.
رزها هنوز کاملاً زنده و شاداب بودند! بِن حتما باید بداند چطور؟
او قبل از دیدن این باغ، امیدوار بود که همه ی آنها از بین نرفته باشند، و حالا او در یک باغ زیبای شگفت انگیز ایستاده بود.
آنجا خیلی عجیب و ساکت به نظر میرسید، اما هرگز احساس تنهایی به او دست نداد.
بعد متوجه جوانههایی شد که تازه از میان سبزهها سر در آورده بودند. پس زندگی در آنجا هنوز جریان داشت.
تصمیم گرفت برای اینکه نور و هوای بیشتری به آنها برسد، علفهای هرز اطرافشان را از زمین بیرون بکشد.
خیلی گرمش شده بود پس کتش را درآورد و دو سه ساعتی مشغول شد.
سینه سرخ هم از اینکه میدید کسی بعد از مدتها در آنجا باغبانی میکند با خوشحالی در اطرافش جست و خیز میکرد.
او آنقدر مشغول باغبانی شده بود که تقریبا یادش رفته بود باید ناهار بخورد و وقتی به اتاقش برگشت، از همیشه گرسنه تر بود و با اشتهای زیادی، دو برابر همیشه غذا خورد.
در حالی که غذا میخورد به مارتا گفت “مارتا. من داشتم فکر میکردم توی این خانه ی بزرگ و ساکت که خیلی، کاری برای من نیست که انجام بدهم. فکر میکنی خوب است اگر یک بیلچه برای خودم بخرم و یک باغ برای خودم درست کنم؟”
مارتا جواب داد “اتفاقاً این همان چیزی است که مادر گفت. تو حتماً از کندن زمین و کاشتن و مراقبت از گیاهان لذت میبری.
اگر دوست داشته باشی، دیکون میتواند یک بیلچه به تو بدهد و مقداری هم بذر برای کاشتن.”
“اوه. خیلی ممنونم مارتا! من کمیپول دارم. خانم مدلاک به من داده. میتوانی برای دیکون نامه بنویسی و از او بخواهی که آنها را برایم بخرد؟”
“حتماً این کار را میکنم. و او به زودی آنها را برایت خواهد آورد.”
“اوه! خیلی خوب میشود. پس اینطوری، او را هم خواهم دید.”
ماری حسابی هیجان زده به نظر میرسید. بعد انگار چیزی را به یاد آورد.
“من، باز هم صدای آن گریه را شنیدم، مارتا. الان که دیگر بادی نمیوزد.
این سومین بار است که صدای آن گریه را میشنوم. آخر او کیست؟”
مارتا، که انگار معذب شده بود، با احساس ناراحتی به ماری نگاه کرد و گفت “تو نباید توی این خانه، سرگردان بگردی.
خودت میدانی که. آقای کراون دوست ندارد.
حالا من دیگر باید بروم و به بقیه، در طبقه ی پایین کمک کنم. موقع صرف چای میبینمت.”
وقتی در، پشت سرِ مارتا بسته شد، ماری با خودش فکر میکرد “اینجا عجیب ترین خانه ای است که کسی میتوانسته در آن زندگی کرده باشد.”
ادامه دارد …
ترجمه از: یک روز جدید
با عرض سلام
گویا مشکلی در باز شدن سایت ایجاد شده. البته از منظر سیستم من. مدت زمان طولانی طول میکشد که سایت کاملا لود شود. با فیلتر شکن مشکلی نیست ولی در حالت عادی به خاطر افزونه ای محتمل مشکل ایجاد شده.
عکس مربوطه: http://s9.picofile.com/file/8268866300/shahrzad_problem.png
سلام. خیلی ممنونم علی عزیز که بهم اطلاع دادید.
راستش سایت، برای خودم راحت و سریع باز میشه. اما از اونجایی که شما لطف کردید این گزارش کندی سایت رو با تصویرش برام فرستادید، من حدس میزنم احتمالا دلیلش، پلاگینی به نام AddToAny Share Buttons باشه که شامل twitter هم میشه. من الان فعلاً غیرفعالش کردم، چون خیلی هم حیاتی نیست بودنش. 🙂
خیلی لطف میکنید اگه با این وضعیت جدید هم یه گزارش کوچولو بهم بدید، ببینم مشکل برطرف شد یا نه.
باز هم خیلی ممنونم از توجهتون.
سلام شهرزاد
امیدوارم که حالت خوب خوب باشه.
مثل همیشه عالی بود.هر بار منتظر قسمت بعدی هستم .دقیقا منم عین ماری هیجان زده هستم.
ممنونم ازت
سلام. خیلی ممنونم محمدصادق جان.
از اینکه میبینم مثل ماری:) – برای خوندن ادامه ی این داستان – هیجان زده هستی، خیلی خوشحالم و همین دو سه خط کامنتت، برای ترجمه ی بقیه ی این داستان، کلی بهم انرژی داد.
خیلی خوشحالم که این داستانها با ترجمههای من، خواننده ی خیلی خوبی مثل تو داره. 🙂
راستی میگم: خداروشکر، مثل اینکه این داستان، یه آدمیمثل هیتکلیف (توی بلندیهای بادگیر) توش نیست که حرصمون بده! 😉