شب شده بود.
پشت یکی از چراغ قرمزها ماشینش خاموش کرد و دیگر استارت نخورد.
هر کاری کرد دیگر روشن نشد.
با چشمهای نگران، اول نگاهی به چراغ راهنما که هنوز قرمز بود انداخت که بر خلاف همیشه، دلش میخواست همینجور قرمز بماند، و بعد از توی آینه به ماشینهای پشت سرش نگاه کرد که راننده هایشان فقط منتظر بودند تا چراغ سبز شود و پایشان را بگذارند روی گاز.
چشمانش اما، توی این گشت و گذار، یکهو به زن و شوهر جوانی افتاد که آنطرف جدول، نزدیک ماشین روی چمنهای بلوار نشسته بودند و توی خلوت و آرامشی که بینشان حکمفرما بود بستنی میخوردند.
همانطور که مشغول بستنی خوردن بودند، نگاهشان به او جلب شد و انگار یک لحظه نگرانی را از توی چشمانش خواندند.
وقتی دید نگاهش میکنند، با درماندگی گفت:
ببخشید. نمیدونم یهو چی شد. ماشینم خاموش کرد و دیگه روشن نمیشه.
زن و شوهر، بستنیهای لیوانیشان را گذاشتند روی چمنها و هر دو از جایشان بلند شدند.
مرد جلوتر آمد و گفت: بذارین یه نگاهی بکنم.
چند بار استارت زد و ماشین روشن نشد.
چراغ هم سبز شده بود و ماشینهای عقبی که متوجه شده بودند این ماشین رفتنی نیست، به زحمت میکشیدند کنار، و راهشان را به سوی دروازهای که با چراغ سبز، باز شده بود و هر آن ممکن بود با چراغِ قرمز دوباره بسته شود، باز میکردند.
و عجیب بود که بوق نمیزدند!
مرد گفت، باید ماشین رو ببریم کنار خیابون تا ماشینها رد بشن و ببینیم مشکلش چیه.
ماشین را به کنار خیابان، نزدیک پیادهرو هدایت کرد و بعد از بررسیهای موشکافانه، مشکل را اعلام کرد:
دینام. به احتمال زیاد مشکل از دینام است.
زن به شوهرش گفت: ببین میتونی مشکلش رو حل کنی که بتونه خودش رو تا یه تعمیرگاه برسونه.
مرد با صدایی که تقریبا از ته چاه در میآمد گفت: فعلا باطری به باطری میکنم ببینم جواب میده؟
بعد لوازمی رو از پشت ماشینش درآورد و مشغول عملیات امداد و کمکرسانی شد.
در این حین، دختر و زن، کمی دورتر ایستاده بودند.
دختر بعد از عذرخواهی به زن گفت:
چقدر شانس آوردم که به محض به وجود اومدن این مشکل، شما زن و شوهر مهربون و خوب سر راهم قرار گرفتید،
زن که چهرهی دوست داشتنیای هم داشت گفت:
شوهرم رو اینجور نبین.
اونقدرها هم که تو فکر میکنی آدم خوب و درستی نیست.
چشمش هم همهاش دنبال زنهاست! معتاد هم هست. نمیبینی قیافهاش رو؟
دختر که انتظار شنیدن چنین چیزهایی را – آن هم از زن این مرد که تا چند دقیقهی پیش که آنها را مشغول بستنی خوردن دیده بود، فکر میکرد عاشق همدیگر هستند – نداشت، شوکه شد و به زور آب دهانش را قورت داد.
زن ادامه داد:
اگه بدونی، من از دستش چی میکشم!
بعد مرد زنش را صدا کرد و ابزاری از توی ماشین میخواست.
زن گفت: جانم. عزیزم! الان میارم.
و وقتی اون ابزار را داد دستش، دوباره آمد پیش دختر و با کشیدن آهی به حرفهایش ادامه داد.
بعد از چند دقیقه، مرد که از عملیات باطری به باطری ناامید شده بود، نزدیک آمد و به دختر گفت:
تنها راهش اینه که باطری شما رو با باطری ماشین خودم جابجا کنم و تا یه باطری ساز برسونیمتون.
دختر تشکر کرد و از اینکه آنها را به زحمت انداخته بود عذر خواست.
شوهر به زنش گفت:
تو اگه میخوای برو توی ماشین این خانم بشین پیشش. من جلو میرم. شما هم پشت من بیایید.
زن گفت: باشه.
راه افتادند و در تمام طول راه، زن گفت و گفت و گفت.
انگار برای خواهرش درد و دل میکرد.
از این گفت که دو سال نامزد بودن و الان عقد هستند. از این گفت که تا حالا چند بار مچ شوهرش رو از اینکه با زنهای دیگه رفته بوده، گرفته.
از اینکه چند بار خواسته طلاق بگیره، اما اون گفته طلاقش نمیده. گفته من پشیمونم و دوستت دارم.
از اینکه آخه خودش هم اون رو دوستش داره! از اینکه یه بار می خواسته خودکشی کنه.
از اینکه یه بار بدجور کتکش زده بوده، از اینکه بهش سردی میکنه، از اینکه از وقتی با این مرد ازدواج کرده دیگه خنده از یادش رفته و و و …
یکبار هم توی مسیر به دختر گفت: یه کم سریع برو از کنارش رد شیم ببینم داره پیامک میزنه؟
[لابد به یکی از اون زنها!]
دختر به خواستهاش جواب مثبت داد.
وقتی از کنارش رد شدند دیدند مرد، هر دو دستش رو یکجور غیر طبیعی روی فرمون تکیه داده.
زن گفت: ببین، داشت با گوشیاش پیام میداد، تا احساس کرد ما داریم از کنارش رد میشیم دستهاش رو اینطوری گذاشت رو فرمون!
بالاخره به مقصد رسیدند. (او را تا خانه رساندند تا فردا دنبال تعمیر ماشین برود)
پیاده شدند، باطریها را جابجا کردند و بعد از تشکر و عذرخواهیهای دختر بابت زحمتی که به آنها داده بود، خداحافظی کردند و رفتند.
دختر اما غمگین بود و نمیتوانست چیزهایی را که شنیده بود به راحتی باور کند.
آخر مگر میشد؟
دوران شیرینِ عقد، و اینهمه مشکل و غم و غصه و بیوفایی و ناراحتی؟
روزِ بعد، وقتی در روشنایی روز، درِ ماشین را باز کرد تا سوار شود تکه کاغذی را کفِ ماشین دید که یک شماره ی موبایل بر رویش نوشته شده بود.
در حالی که کاغذ را ریزریز می کرد و به سطل آشغال ماشین میانداخت، سعی کرد همهی حرفهای زن را باور کند.
اگرچه هنوز، یک چیز برایش عجیب بود.
چرا زن نمیخواست یا نمیتوانست از این داستانِ تلخ تمامنشدنی که تازه در صفحات آغازینش بود، پا بیرون بکشد؟
خیلی خیلی ممنونم بابت توضیحات مفصلتون. الان موضوع داستان کاملا واسم روشن شد.
با سلام. هدف از این نوشته چی بود خانم شهرزاد؟ من خوندمش ولی دقیقا موضوع واسم روشن نیست. اگه امکانش هست بیشتر موضوع رو روشن کنید. هنوز سردرگم هستم تو این داستان. تشکر
محمد عزیز.
ببخشید اگه این داستان براتون مبهم بود 🙂 و ممنون که پرسیدین.
راستش رو بخواین، این یه داستان واقعی بود. یعنی چیزی بود که چند وقت پیش برای خودم پیش اومد (من اون کسی بودم که ماشینش خراب شد و اون زن و شوهر بهش کمک کردن)، من رو متعجب کرد، و گفتم بذار در قالب یک داستان بنویسمش.
و راستش، نوشتن این داستان، برای من با عذاب وجدان بدی هم همراه بود.
چون در حین نوشتنش، با خودم فکر میکردم که من دارم چیزهای خصوصی که بین دو تا آدم گذشته و میگذره رو به صورت عمومیبیان میکنم. اگرچه اون آدمها ناشناس هستند.
الان هم هنوز این عذاب وجدان همراهم هست.
برای همین، نخواستم این داستان را از اونچه که الان نوشته شده، بازتر کنم.
و کلی از اون رو خلاصه یا حذف کردم.
اما هدفی که از طرح این داستان داشتم این بود که ببینیم و بدونیم که در دنیای امروزِ ما و در جامعه ی امروزِ ما و در اطرافِ ما، پشتِ ماسک برخی زوجهای به ظاهر خوشبخت، چی داره میگذره.
شاید اینجور داستانها – که کمتر این شانس رو دارن که از لایههای داخلی یک زندگی مشترک به بیرون درز کنند – بتونه هر کدوم از ما رو به شکلی، به تفکر دعوت کنه.
تاکید من هم بیشتر بر پایان داستان هست.
اینکه چیزهایی هستند که شاید اگر از کس دیگری میشنیدیم شاید باور نمیکردیم، اما وقتی که به چشم خودمون میبینیم برامون باور پذیر میشن.
اینکه امروزه گاهی شاهد چنین اتفاقات تلخ و غم انگیزی (برای یک زن) هستیم که یک مرد میتونه و به راحتی به خودش اجازه میده که حتی در حالی که زنش در کنارشه و حتی هنوز در دوران شیرین عقد هستند، مخفیانه به زن دیگری درخواست دوستی بده.
و اون هم نه درخواست یک دوستی معمولی (آنطور که اون زن تعریف میکرد)
و اینکه چی میشه که یک زن هم، با دیدن و درک کردن تمام این نشانههای واضح، باز هم حاضره به این زندگی سراسر استرس و شک و بدگمانی و کارآگاه بازی و … ادامه بده، حداقل محبت و گرمیرو هم از همسرش دریافت نکنه و اون رو با زنهای دیگری تصور بکنه، و به قول خودش خنده هم دیگه از یادش رفته باشه.
البته این رو هم فراموش نکنیم که که ممکنه مردهایی هم باشن که به شکل دیگری از چنین موضوعات مشابه یا غیر مشابهی از طرف زنهاشون رنج ببرن.
فرق نمیکنه.
اینها همه شاید هر یک از ما رو به طریقی به فکر وا دارند.
امیدوارم با این توضیحات تونسته باشم ابهام شما در مورد این داستان رو کم کنم.
سلام
الان که دارم این پیامو مینویسم هنوز قیافم شبیه علامت تعجب هست!
فکر نمیکردم آخرش اینجوری تموم بشه، تلخ و غم انگیز بود و به نظرم خیلی خوب تونستی خوانندتو یا حداقل من رو به عنوان یکی از مخاطبانت به فکر فرو ببری.
هر روز که میگذره بیشتر به این میرسم که چقدر خودآگاهی و آگاه بودن به الگوهای تکراری زندگیمون لازمه (خصوصا قبل از مهم ترین اتفاق زندگی یعنی ازدواج)، اصن از اوجب واجباته، مثلا در مورد این قصه ت میتونه به اون زن کمک کنه که بدونه چرا تو همچین داستان تلخ تمام نشدنی ای میمونه.