مدتی پیش، در یکی از درسهای متمم – مربوط به کارگاه پرورش تسلط کلامی – درس مفید و دوست داشتنی ای داشتیم با عنوان:
“ تمرین نوشتن بدون خواندن امکان پذیر نیست” .
این درس، برای کمک به تمرین نوشتن، به کتاب ابوالمشاغل نادر ابراهیمی و بخشهایی از این کتاب پرداخته بود.
اولین بار بود که نام این کتاب را میشنیدم و علاقمند شدم این کتاب را بخرم و بخوانم.
البته، مناسب تر دیدم که قبل از خواندن آن، کتاب “ابن مشغله” اش را بخوانم.
چون هرچه بود، نادر ابراهیمیدر زندگی پرمشغله ی خود، ابتدا ابن مشغله ای خُرد بوده و بعد به درجه ی رفیع ابوالمشاغل رسیده بود.
در «ابن مشغله» نیز، نادر ابراهیمی، ساده و صمیمی، گاه جدی، گاه پرشور، گاه آرام و گاه با طنز و شوخی و بازیگوشی، به روایت برشهایی از زندگی خود میپردازد.
آن زمان که جوانکی بیش نبوده، با سری پر از باد و رویاهایی بزرگ که بر روی زمینی که آن را “مِلکِ وقف” اش میخواند، به دنبال تحقق شان میگشت.
در حالی که به خود – و به انسان – میگفت:
“در حقیقت، نبوده یی و نیستی تا چنین و چنان کردنت، روی زمینی که ما مِلکِ وقفش میدانیم، چنین و چنان کردنی تلّقی شود.
نیامده یی، نمانده یی، و نرفته یی. از هیچ، به قدرِ هیچ باید خواست، نه بیشتر …”
نادر ابراهیمیدر ابتدای این کتاب، اشاره ی زیبایی دارد به سوالی که بزرگترها همیشه از کودکان میپرسند:
“میخواهی چکاره شوی؟”
و بعد جوابهای تکراری که از کودکان میشنویم:
“دکتر یا مهندس یا خلبان.”
“به این ترتیب، هیچ کودکی به چنین سوالی پاسخی عاقلانه نمیدهد و نمیتواند بدهد، چرا که سوال عاقلانه نیست. اینگونه سوالهای بی معنیِ بزرگ ترها که خود به خود جوابهای بی معنیِ کوچکها را به دنبال میآورد هنوز هم باب است. آدم خیال میکند که اگر روبروی یک بچّه بنشیند و مسائلی احمقانه را مطرح نکند، گناهی مرتکب شده است، و یا حتماً لازم است که درباره ی «مشاغل آینده» ی طفل معصوم اطلاعات دقیق به دست بیاورد…
حال آنکه میتواند در آن چند لحظه سکوت کند و یا – اگر واقعاً بلد است و از عهده بر میآید – قصه ی کوتاهی بگوید که تا سالیان سال از یاد آن بچّه نرود، و یا جملههایی را بر زبان بیاورد که به دلیل رنگ آمیزی زنده و شادشان، برای ابد در ذهن طفل باقی بماند.”
و در همین زمینه، مثالی نیز میزند که بسیار خواندنی است، (ص: ۱۸) که ناچارم به دلیل طولانی شدن متن، از نوشتن آن خودداری کنم.
خلاصه، ابن مشغله، در جستجوی نخستین راههای کسب درآمد به راه میافتد.
و بعد یک «شغل عوض کن» حرفه ای از آب در میآید.
گاهی گرفتار بیکاریهای طویل مدّت میشود و خیلی غٌصه میخورد.
زمانی هم، چند عنوان و لقب احترام انگیز و دهان پرکُن به خود تقدیم میکند تا در جامعه سربلند باشد.
و در آخر، ابن مشغله، صاحب اسم و رسم و یک باب دکّان میشود و دورههای متناوب بیکاری به پایان میرسد.
[در تهیه ی چند جمله ی بالا، از عناوین کتاب «ابن مشغله» استفاده شده است.]
او میپسندید انسانی باشد که در نهایت بگوید:
“بسیار زندگی کرده ام و بسی کوشیده ام تا شیره ی هر لحظه را مکیده و آن را به زمان فنا شده بسپارم.”
و میگفت:
“اگر حس میکنی که ترک این منزل و حرکت به سوی منزلهای دیگر، ممکن است تو را به موجودی تبدیل کند که سودمندیهای مختصری داشته باشی، بار سفر ببند و آسایش این خانه را فرو بگذار. راه بهتر از منزلگاه است.”
و به این ترتیب بود که بار سفر بست و به راه افتاد تا با رسیدن به جایگاه ابوالمشاغل، به سر منزل مقصود خویش برسد.
اما، تو گویی، رسیدن و در آغوش کشیدن آرامشِ سکون، برای او معنایی نداشت و هنوز هم، راه، او را میخواند.
سیزده سال، پس از ابن مشغله، ابوالمشاغل را نوشت و میدانست که “نباید به جانب بیهودگی برود و بیهوده بنویسد.”
او گفت:
“سیزده سالِ پیش، که نوشتن «ابن مشغله» را به پایان رساندم، شاید، شاید که برای لحظه یی باور کرده بودم که کشتی به گِل نشسته، گُل به میوه نشسته، روح به عزلت؛ و بعد از آن، دیگر، زندگی آرامشی خواهد یافت – نه در درون، بل به چشم. درون همیشه آشفته، جوشان و خروشان بوده است و خواهد بود. […] آیا میتوان زندگی را، به واقع، بیمه کرد و دیگر از هیچ تصادفی نَهَراسید؟ آیا «رسیدن»، تا این حد حقیر و مبتذل و احمقانه است؟ “آیا رسیدن، یک کارت بیمه در برابر هر نوع سوختن است و یک باب دکّانِ دو دهانه و درآمدی مُستمر اما مُختصر و چند اثر و آینده یی خالی از شور و شرّ اما سرشار از اطمینان – که نفرین بر اطمینان، نفرین بر تکیه گاه، بر لحظههای بی دغدغه، بر آرامش، بر وقار، و نفرین بر روح بازنشستگی.” […]
ابن مشغله ی دیروز و ابوالمشاغلِ امروز، نمیخواست تبدیل به انسانی شود که “مطیع، فروتن، سر به زیر، مؤدب، قانع، ابله و پوکِ پوک پوک…” باشد.
“پس آن لحظه ی خوف آورِ خستگیهای آقا منشانه را شتابان و مضطرب گذراندم، دوان چون کودکانِ بی سرپرست، از وسط خیابان گذشتم، به این سو، نزدیکِ تو آمدم تا نعره کشان بگویم که من هنوز، بستنی را، در خیابانهای پرازدحام، لیس میزنم و لیس زنان لیس زنان، سراسر خیابان و بستنی را میپیمایم. […] وهنوز، هنوز، هنوز،هایهای، گریه میکنم. به خدا، درست مثل بچّهها، مثل نوجوانها، و مثل عاشقها…”
پس با نوشتن ابوالمشاغل، تجدید عهدی کرد با آن جوانی پرشور.
و به همسرش اطمینان داد که “این بار نیز ببین که کلمه یی جُز بر اساسِ ضرورت و صداقت نخواهم گفت.”
*****
دلم میخواست به بخشها و متنهای بیشتری از این دو کتاب نادر ابراهیمیدر این پست اشاره کنم، ولی میدانم که از حوصله ی متن و همچنین حوصله ی شما خوانندگان عزیز خارج خواهد بود.
و شاید هم دوست داشته باشید – اگر تا به حال، این دو کتاب را نخوانده اید – خود بخوانید و از خواندنش لذت ببرید.
در پستهای دیگری، شاید باز هم به متنهایی از این دو کتاب، اشارههایی بکنم.
قبلاً هم احتمالا متنها و شعرهای زیبایی از نادر ابراهیمیرا در «یک روز جدید» با هم خوانده ایم:
- برگهای پاییزی و روزهای بد
- نادر ابراهیمیو هلیا
- درخششی از نور یک کتاب (بار دیگر شهری که دوست میداشتم)
- شنبه عادت آغاز است (از یک عاشقانه ی آرام)
- اگر کوتاهی کنیم …
*****
این همه مقدمه چیدم تا برسم به اصل صحبتم.
اگرچه شاید بد هم نشد. با یک تیر، دو نشان و بلکه سه نشان زدیم.
در کتاب ابوالمشاغلِ او بود که تازه متوجه شدم که او دو ترانه را – به قول خودش “یادگار همه ی سفرها” – سروده است.
که یکی “سفر” و دیگری “تصویر وطن” نام دارد.
و تازه آنجا بود که برای اولین بار دانستم که ترانه ی زیبای “سفر” با صدای دلنواز “محمد نوری” که بارها و بارها شنیده بودم، سروده ی نادر ابراهیمیبوده است.
اگر چه نادر ابراهیمی، بیش از آنکه ترانه سرا محسوب شود، یک نویسنده بود، اما این موضوع بهانه ای شد تا سرنوشت تمام ترانه سراهایی را به یاد آورم که اغلب، پشت تمام ترانههای خوانده شده، به فراموشی سپرده میشوند.
ما همیشه از شنیدن ترانهها با صدای خوانندههای محبوبمان و در قالب موسیقی ای زیبا، لذت میبریم.
گاه با آنها شاد میشویم، گاه غمگین، گاه خاطراتی را برای ما زنده میکنند و گاه شعله ی عشقی در ما بر میافروزند.
اما در بیشتر اوقات، سهمِ ارزشمندِ شاعران و ترانه سازان و چه بسا آهنگسازان را در ساختن این حسهای زیبا، فراموش میکنیم.
شاعران و ترانه سراهای بزرگ و دوست داشتنی و ارزشمندی چون اردلان سرفراز، ایرج جنتی عطایی، بیژن سمندر، بیژن ترقی، استاد معینی کرمانشاهی، استاد هوشنگ ابتهاج، استاد شفیعی کدکنی، جهانبخش پازوکی، زویا زاکاریان، یغما گلرویی، حسن منزوی، مریم حیدرزاده، و بسیاری دیگر، که مطمئناً از قلم انداخته ام.
چه خوب میشود اگر ترانه ای را از خواننده ی محبوب مان گوش کردیم و مخصوصاً که برایمان اوقاتی لذتبخش هم رقم زده باشد، کمیجستجو کنیم و ترانه ساز یا شاعر و همچنین آهنگساز و تنظیم کننده ی آن را هم بشناسیم و اینهارمونی شگفت انگیز را که از تلاش این چند هنرمند به بار نشسته است، بیشتر ارج بنهیم.
اگر بتوانیم تک تک نوازندگانش را هم بشناسیم که چه بهتر …
[su_note note_color=”#fcdced” radius=”7″]اگر دوست داشتید، بعد از خواندن این متن طولانی، دقایقی هم به همین ترانه ی زیبا و لطیف سفر، با صدای محمد نوری، با ترانه ی “نادر ابراهیمی” و با تنظیم برای ارکستر سمفونیک : “فریدون شهبازیان” گوش بدهید:[/su_note]
[su_audio url=”https://1newday.ir/wp-content/uploads/2016/11/safar_noori.mp3″]
عکس از: www.naderebrahimi.blogfa.com
سلام شهرزاد عزیز
من این دو اهنگ رو خودم دوست داشتم اسمشون را برای شما مینویسم شاید شما هم دوست داشته باشید.
Alan Silvestri – I’m Forrest.
Alberto Iglesias – Fly A Kite
اهنگ فیلمهای فارست گامپ و بادبادک باز هستند.ممنونم آهنگهای پیشنهادی شما هم بسیار با سلیقه من جور بودند .
سلام مارال عزیز.
خوشحالم که دوست خوب و علاقمند موسیقی ای مثل تو، مرتب به یک روز جدید سر میزنه و خیلی خوشحالم که “آهنگهای شگفت انگیز” با سلیقه ی تو هم جور هستن. 🙂
خیلی هم ممنونم بابت معرفی اون دو آهنگ.
از توی اینترنت سرچ کردم و بهشون گوش دادم، آره خیلی زیبا بودن. خیلی ممنون.
مخصوصاً شنیدن اینچنین موزیکهایی که مخصوص یک فیلم ساخته میشن، به نظرم توی متن همون فیلم، حتی بیشتر میچسبه و لذتبخشه.
بعضی قسمتهای آهنگ Fly A Kite، من رو یه کم یاد آهنگ زیبای فیلم تایتانیک (سلین دیون) میانداخت.
راستی Alberto Iglesias، با Julio و Enrique Iglesias (پدر و پسر) نسبتی نداره؟ 🙂
امیدوارم بازم اهنگهایی جدیدی که در آینده میذارم رو دوست داشته باشی و از شنیدنشون لذت ببری.
تو هم باز اگه آهنگی رو خیلی دوست داشتی، بهم معرفی کن. خوشحال میشم. 🙂
بازم ممنون از کامنت قشنگت.