بهانه‌ای برای نوشتن

تلاش برای یافتن پاسخ یک سوال: رسیدن به هماهنگی

تلاش برای یافتن پاسخ یک سوال: رسیدن به هماهنگی

هر کدام از ما هر شب با حسی که رنگ شادی یا غم به خود گرفته است، سر بر بالین می‌گذاریم.  گاهی شب‌ها با حس رضایت و آرامش و شادی عمیق از اینکه زندگی خوب و عالی است، با لبخندی شیرین بر لب، به خواب می‌رویم. گاهی شب‌ها با حس غمی‌عمیق از اینکه زندگی خوب نیست، با اشکی تلخ که از گوشه ی چشمانمان آرام بر روی بالش می‌لغزد، خواب را در آغوش می‌کشیم.

شادی و غم دو دوست جدانشدنی هستند و هیچ انسانی نیست که همیشه و همه وقت، فقط یکی از این دو حس را تجربه کند. این دو در کنار هم، معنی و مفهوم واقعی خود را می‌یابند و انسان را از لطیف ترین و زیباترین و عمیق ترین عواطف انسانی برخوردار می‌کنند.

به یاد شعر زیبای «دنگ» سهراب سپهری (از مجموعه مرگ رنگ) افتادم و این تکه اش، که بی ارتباط با این موضوع نیست:

 لحظه ام پر شده از لذت یا
به زنگار غمی‌آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
 پس اگر می‌گریم
 گریه ام بی ثمر است
 و اگر می‌خندم
 خنده ام بیهوده است

شاید بتوان گفت این نوع و شیوه ی نگاه ما است، که به این دو یار جدانشدنی یعنی شادی و غم، معنی و مفهوم می‌بخشد.

نمی‌دانم این داستان زیبا را (که نمی‌دانم از کیست) هم شنیده اید یا نه …:

در روزی بهاری٬ شادی و غم در کنار دریاچه ای به هم رسیدند. به هم سلام کردند و کنار آب‌های آزاد نشستند و گفت و گو کردند.
شادی از زیبایی زمین و شگفتی هر روزه ی زندگی در جنگل و کوه‌ها و ترانه ی برخاسته در سپیده دم و شامگاه سخن گفت.
غم نیز سخن گفت و با هر آنچه شادی گفته بود٬ موافقت کرد٬ زیرا غم جادوی زمان و زیبایی اش را می‌دانست. غم وقتی از بهار در میان دشت‌ها و کوه‌ها سخن می‌گفت٬ بسیار خوش بیان بود.
شادی و غم زمان زیادی سخن گفتند٬ و در هر چه می‌دانستند با هم تفاهم داشتند.
دو شکارچی از آن سوی دریاچه می‌گذشتند٬ به این سوی دریاچه که می  نگریستند٬ یکی از آن‌ها به دیگری گفت: نمی‌دانم آن دو نفر کیستند؟
و دیگری پاسخ داد: گفتی دو نفر؟ اما من تنها یک نفر می‌بینم.
شکارچی اول گفت: اما دو نفرند.
و دومی‌گفت: فقط یک نفر است که تصویرش در آب افتاده.
اولی گفت: نه٬ دو نفرند و تصویر هر دو نیز در آب افتاده.
و دومی‌باز گفت: من تنهایک نفر می‌بینم.
و دیگری باز گفت: اما من به وضوح دو نفر می‌بینم.
و تا همین امروز هم٬ یکی از شکارچی‌ها می‌گوید: دوستم دو تا می‌بیند.
وشکارچی دیگر می‌گوید: دوستم کمی‌کور است.
 .

… از این داستان هم که بگذریم، من همیشه به این فکر می‌کنم که ما چطور می‌توانیم، بین این دو، یعنی شادی و غم در کنار همدیگر، آنقدر تعادل و هماهنگی به وجود بیاوریم که همه ی رویدادهای زندگی، برای مان آرام، لذتبخش و شگفت انگیز و در عین حال، بهانه ای برای یادگیری و رشد باشند و چطور می‌توانیم هر لحظه بر رازهای شگفت و نهانِ انسانی خود، آگاه تر و هوشیارتر شویم.

ما چگونه می‌توانیم در هر روز که از خواب بر می‌خیزیم و به تلاش روزانه می‌پردازیم و در هر شب که فارغ از فعالیت‌ها و رویدادهای روزانه، سر به بالین می‌گذاریم، حس کنیم در زندگی مان به هماهنگی و آرامش رسیده ایم.

هماهنگیهماهنگی، باعث رشد چیزهای کوچک می‌شود

و با فقدان آن، هر چیز بزرگ نیز، خواهد پوسید.

به راستی … چگونه می‌توانیم برای رسیدن به این هماهنگی تلاش کنیم؟

منظورم از هماهنگی، تجربه ی همان لحظه ای است که احساس آرامش، صلح، یگانگی با آفریدگار، شادی و عشق داشته باشیم.

لحظه ای که در آن احساس کنیم به کسانی که دوستشان داریم متصل هستیم، احساس کنیم زندگی پر از حس اعتماد و امنیت است. احساس کنیم که زندگی را یک تنه و تنها به دوش نمی‌کشیم. احساس کنیم عشق، گرمی‌بخش قلب مان است. و احساس کنیم که دیدن و حس و درک زندگی و زنده بودنِ خودمان و دیگران، در نظرمان شگفت انگیز و باشکوه و زیبا و دلپذیر است.

نمی‌دانم شما از هماهنگی در زندگی چه تعبیری دارید… اما تعبیر شما و من، هرچه که باشد، شاید یک سوال برای همه ی ما مشترک باشد:

آیا رسیدن به این نقطه – جایی که علیرغم هر آنچه که در اطراف ما می‌گذرد، هماهنگی و آرامش را در  وجودمان حس کنیم و زندگی و هر چه را که در آن هست به شکل معجزه ای تکرارناپذیر ببینیم – امکان پذیر است؟ …

و اگر هست، چگونه؟

شاید برای رسیدن به جواب این سوال، باید روزها و هفته‌ها و سالها و مسیرها و راهها را طی کنیم و خسته نشویم و از پای نیفتیم. شاید گاهی برای رسیدن به آن، راهی را به اشتباه رویم و ناگزیر از برگشت، بکوشیم تا نیروی مان را دوباره بازیابیم و در راهی جدیدتر قدم برداریم.

شاید اگر ناامید نشویم و با تمام وجود در طلب یافتن این پاسخ و رسیدن به آن نقطه ی شگفت انگیز باشیم؛ جواب، آرام آرام و به نرمی‌در کف دستان مشتاق ما قرار گیرد و چشمان ما را از برق شگرف خود خیره کند.

من از تلاش برای یافتن پاسخ این سوال، ناامید نخواهم شد …

شما چطور؟

و…

(جوابی سریع، برای سوالی که پرسیدم!)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *