آموخته ها, تجربه ها

صبر، استقامت، توکل به خداوند و تسلیم نشدن(قسمت۳)

پیش نوشت نامربوط:

هر جا که باشی و در هر حال که باشی، اینکه حال کشورت خوب نباشه، خیلی آزارت میده. این مدت خبرهای مربوط به بندرعباس خیلی غمگینم کرد و بعد هم الهه ناز. وقتی به عمق این اتفاقها فکر میکنی، باورنکردی اند و حسم میگه نباید برامون عادی بشن. مگه میشه به همین راحتی، اینقدر الکی، به خاطر دیوانگی موجودات دیگری و سیستم و ساختار ناکارآمد، این آدمها که شبیه ما بودن، یکی از ما بودن، از نعمت گرانبهای زندگی شون محروم بشن و خانواده‌هاشون بعد از اونها در تاریکی زندگی کنن. نه این اصلا عادی نیست. این حتی تراژدی تر از تراژدی رومئو ژولیته به نظرم. کاش میشد کاری کرد.


…مجبوریم بگذریم و بریم سراغ ادامه نوشته‌ها از قسمت (۱) و بعد قسمت (۲) که برام مهمه که قبلش اونها رو خونده باشید. (اگه طولانی میشه و حوصله شما رو سر میبره ببخشید و لطفا سریع رد شین. چون برای خودم مهمه که خیلی چیزها رو بنویسم. تازه خیلی چیزها رو دیگه مجبورم ننویسم و رد شم و بعضی موارد رو هم اصلا ممکنه فراموش کرده باشم که بنویسم و بعدا یادم بیاد و اضافه کنم و شاید بعدا کلا سر فرصت یه کم ویرایش هم بکنم.)

راستی قبل از شروع قسمت ۳ تا یادم نرفته این رو هم بگم که توی این مدت برادر عزیزم هم که انگلیس زندگی میکنه، با اینکه هنوز فکر میکرد من سر کار اولم هستم، دو بار، هر بار ۱۰۰ پوند (معادل ۴۰۰ درهم) با وسترن یونیون برام پول حواله کرد. ولی من ازش خواهش کردم دیگه اینکار رو نکنه، چون میدونستم این پولها برای خودشون هم خیلی ارزش داره. ولی باید بگم وقتی رفتم از صرافی انصاری پول رو تحویل بگیرم خیلی چسبید بهم. خیلی.

و برادر عزیزم هم که ایرانه هر بار ازم میپرسید چیزی نیاز نداری؟ مشکلی نداری؟ بهم میگفت لطفا هر وقت نیاز داشتی حتما بهمون بگو، سریع برات میفرستیم. (توی ایران خیلی بهم کمک کرده بود). و من بهش میگفتم ممنونم داداشم. واقعا نیاز ندارم.

همینکه تقریبا هر روز توی گروه خانوادگیمون به اسم “مای فامیلی” که برادرم توی واتس اپ درست کرده، با هم (مامانم، داداشهام، زنداداشهام و برادرزاده‌هام) مرتب در تماس بودیم، در کنارش گاهی باهاشون تلفنی صحبت میکردم و ازشون انرژی میگرفتم، مخصوصا مادر عزیزم که تقریبا هر روز باهاش حرف میزدم و میزنم و همه اش بهم انرژی مثبت میداد با اینکه نمیدونستند من از کار اولم بیرون اومدم و فقط بهشون میگفتم که در کنار کارم دنبال کار بهتری هستم و برای اینکار هم تشویقم میکردن، خودش برام یه دنیا ارزش داشت.

توی صحبت‌هامون (توی قسمت ۲) با دوست من، دوستم گفت: شهرزاد، توی این فکرم که با دو تا از دوستام آشنات کنم. زن و شوهر خیلی خوبی هستن که توی دبی یه شرکت تبلیغاتی دارن. خانومه ارمنی ایرانیه و همسرش ارمنی لبنانی. شاید بتونی با اونها کار کنی.

خیلی خوشحال شدم. من توی شرایطی بودم که واقعا از چنین پیشنهادهایی به شدت استقبال میکردم، اما حقیقتش رو بخواهید بدون اینکه جلوی دوستم وانمود کنم، همچنان اون عدم اطمینان کامل به خودم در درجه اول نسبت به زبان، و در درجه دوم در رابطه با مهارت و تخصصی که ممکن بود اونها از من انتظار داشته باشن و کاملا در حال حاضر برام مبهم بود که من چه نوع همکاری میتونم با یک آژانس تبلیغاتی داشته باشم با من همراه بود، و گذشته از اونها دلم هم میخواست بتونم به پیشنهادی که دوست من قرار بود به واسطه ی من به اونها بده اعتبار ببخشم.

او، پس فردا توی ایران یه جلسه مهم داشت. گفت من مجبورم فردا برگردم، اگه میخوای شماره شون رو بهت بدم خودت باهاشون صحبت کنی، من هم سفارش میکنم. گفتم نه، بذار وقتی خودت هم باشی اینطوری بهتره. گفت باشه، پس توی این مدت که فرصت بیشتری داری سعی کن روی مهارت‌هات هم بیشتر کار کنی.

فردا رفتم نشستم توی Techarc با چندین کار موازی در کنار هم. با همون اضطراب و حس هول شدگی که هنوز کماکان با من بود.

از اون طرف سعی میکردم یه دوره آموزشی مناسب پیدا کنم. از اون طرف توی lLinkedIn و پلتفرم‌های دیگه از جمله indeed, jobleads, nukrigulf, و dubbizle اپلای می‌کردم. (بعدا میگم که dubbizle بدترین بود برای پیدا کردن کار) از فعالیت توی Upwork و Fiverr به عنوان پیدا کردن پروژه‌های فریلنسری…. تا شاپیفای برای فروش چند تا کار دستی خودم (که همیشه از توی ایران دلم میخواست با شاپیفای کار کنم و نمیشد. و اینجا چقدر راحت تونستم اکانت باز کنم و باهاش کار کنم و در عرض چند ثانیه حساب پی پال باز کنم و درگاه پرداختش رو با پی پال فعال کنم. و باید بگم شاپیفای برای خودش دنیاییه.)

از اون طرف هم با همون حس اضطرابی که همچنان با من بود سعی میکردم راه درآمد فوری تری رو تا پیدا کردن یه کار خوب پیدا کنم.

حتی دیگه داشتم به دراپ شیپینگ از طریق شاپیفای هم فکر میکردم. اما اینها هیچکدوم کاری نیستن که به شرط سودمند بودن و کسب درآمد بشه در کوتاه مدت ازشون بهره برد و نیاز به وقت گذاشتن طولانی مدت دارن.

یکی دو روز بعد رضای عزیز (مدیر باشگاه پیلاتس) بهم زنگ زد. اتفاقا اونموقع هم توی Techarc نشسته بودم و غرق توی لپ تاپم.

بهم گفت، شهرزاد جان، من رزومه ات رو برای چند تا از دوستان فرستادم، یکی از دوستان بسیار خوبم که یه زن و شوهر جوون ایرانی هستن که توی دبی یه آژانس تبلیغاتی دارن! (اگه نگفته بود هر دو ایرانی هستن، فکر میکردم چه جالب و عجیب! نکنه همونهایی هستن که دوست من در موردشون حرف میزد) گفت من با پرناز در مورد تو صحبت کردم و الان منتظر تماسته، شماره اش رو برات میفرستم و خودت باهاش صحبت کن. (سایت باشگاه رضای عزیز رو اونها طراحی کرده بودن)

خیلی خوشحال شدم و خیلی ازشون تشکر کردم. به پرناز پیام دادم و وقتی برای صحبت کردن آماده بود بهش زنگ زدم. چقدر دختر مهربون و گرم و دوست داشتنی ای بود. صحبت کردیم و من از وضعیت خودم گفتم و قرار شد یه جا قرار بذاریم و همو ببینیم و حضوری صحبت کنیم.

(من اولش فکر کردم اونها دفتر فیزیکی دارن، اما فریلنسری کار میکردن)

پرناز گفت تو هر جا هستی بگو من میام طرفت. من گفتم لطفا هر جا تو راحت تری بگو من میام. خلاصه بعد از این تعارفات، پرناز گفت: پس لطفا فردا فلان ساعت بیا کتابخونه ی محمد بن راشد. اونجا توی کافه اش میشینیم صحبت میکنیم. گفت من و … (همسرش) اونجا میشینیم کارهامون رو انجام میدیم.

یه ندای خوشحال کننده ای توی ذهنم گفت: واو! کتابخونه محمد بن راشد.

من از توی ایران که کتابخونه‌های دبی رو سرچ کرده بودم، کتابخونه محمد بن راشد رو توی نتایج گوگل دیده بودم و اتفاقا از وقتی که اومدم دبی، با خودم میگفت یه روز باید برم این کتابخونه حتما. اما نمیدونم چرا به نظرم هم خیلی دور بود مکانش، چون دیده بودم که توی منطقه ای به نام کریک هست و باید یه مسیر مترو رو هم عوض کنم، هم تصورم این بود (توی سایتش هم خونده بودم) که باید عضویت و کارت کتابخونه رو با داشتن شرایطی داشته باشم و مبلغی رو ماهانه پرداخت کنم که بتونم ازش استفاده کنم.

پرناز گفت مطمئنی سختت نیست بیای اونجا. گفتم نه اصلا. اتفاقا من خیلی دوست داشتم یه روز بیام این کتابخونه رو از نزدیک ببینیم و چقدر الان بهانه خوبیه.

توی گوگل مپ زدم و متوجه شدم باید با مترو قرمز برم ایستگاه برجمان پیاده شم و از اونجا با یه interchange سوار مترو سبز بشم و ایستگاه آخر یعنی کریک پیاده بشم.

وقتی رفتم دیدم چقدر راحت بود و من برای رفتن به اونجا برای خودم یه غول ساخته بودم. ایستگاه کریک که از مترو پیاده شدم از پشت شیشه‌های ایستگاه، کتابخونه ی زیبای محمد بن راشد رو میدیدم که فقط حدودا ۱۰ دقیقه تا اونجا باید پیاده روی می‌کردم.

وقتی واردش شدم، همه چیز برام جذاب و دوست داشتنی بود. از محیط بسیار شیک، تمیز و با کلاسش با ترکیب هنرمندانه رنگها و طراحیهای مختلف گرفته تا بوی خوشی که همه جا استشمام میشد.

سر ساعت قرارمون رسیده بودم. به پرناز پیام دادم و گفتم الان کتابخونه ام. گفت ببخش من هنوز نرسیدم، یه کاری برام پیش اومد و دارم با ماشین میام، تا تو توی کتابخونه یه چرخی بزنی من میرسم. گفتم آره خیلی قشنگه و اتفاقا خیلی دوست دارم ببینم همه جا رو. گفت ۷ طبقه هست میتونی تا من میرسم این طبقه‌ها رو یکی یکی با آسانسور بری پیاده بشی و ببینی. گفت ما اولین بار که اومدیم یه روز فقط وقت گذاشتیم برای دیدنش. (بعدا دیدم که آره خیلی توریست‌ها هم میان فقط برای دیدنش) گفت طبقه ششم جایی هست که ما میشینیم و کارهامون رو با وای فای رایگانش انجام میدیم. گفتم یعنی برای نشستن توی کتابخونه، نیاز به حق عضویت نداره؟ گفت: نه. (چشم برقی زد و با خودم گفتم واو. چی بهتر از این؟)

یکی یکی به طبقه‌ها سر زدم و ازشون دیدن کردم با همون بوی خوشی که فضا رو دلنشین تر کرده بود. هر طبقه ای برای منظوری طراحی شده بود. طبقه هفتم موزه رایگان بود. طبقه ششم در فضای آروم و دوست داشتنی کتابهای زیادی رو به زبان اصلی میدیدی که در طبقه بندی‌های مرتب و مشخص، تو رو دعوت به مطالعه میکردند. و فضاهای زیبایی برای نشستن پشت میزها و توی Pod‌ها برای کار با لپتاپ، و صندلی‌های بزرگ و خاص و راحت و رنگارنگی که به مطالعه ترغیبت میکردن.

پرناز رسید و رفتیم توی کافه که طبقه همکف بود و وقتی واردش میشدی یک پیانو بزرگ مشکی جلب توجه میکرد. (جالبه که هر کسی میتونه از لذت نواختن با این پیانو بهره ببره. من هم یه بار بعدا سعی کردم خوابهای طلایی رو باهاش بزنم که بیشترش رو یادم رفته بود و کلی به نظر خودم آبروم رفت. ولی چند نفری که اونجا اطراف پیانو ایستاده بودن انقدر مهربون بودن که به روم نیاوردن و آخرش برام دست زدن) :))

من از خودم گفتم و پرناز از خودش و تجربه اومدنش با همسرش به دبی از سه سال پیش تا الان. و اینکه فقط خودشون دو نفر هستن که پروژه‌ها رو جلو میبرن و گاهی هم بسته به نیاز از نیروهای فریلنسر هم استفاده میکنن. پرناز گفت که واقعیتش ما هم هنوز داریم survive میکنیم، و در حال حاضر هم پروژه خاصی در دست نداریم، ولی چون رضا به من در مورد شما گفت و نمیخواستم بهشون نه بگم گفتم یه جلسه ملاقات بذاریم و با هم صحبت کنیم و با هم آشنا بشیم و اگر در آینده موردی بود حتما باهات درمیون میذارم. اما در حال حاضر تو نیاز داری هزینه‌های ضروریت رو پوشش بدی. مثلا بهم پیشنهاد کرد که میتونی به real state‌ها بخصوص ایرانی که توی دبی کم هم نیستن سر بزنی و حضوری یا تلفنی درخواست بدی برای کارهای جنرالی مثل کارهای دفتری.

نهایتش این رو بگم که توی این ملاقات که قبلش خیلی حساب روش باز کرده بودم هیچ پیشنهاد کاری شکل نگرفت و فقط فعلا هر دو از اینکه دوستهای خوب جدیدی رو توی دبی پیدا کرده بودیم خوشحال شدیم؛ و البته یک نکته درخشانی هم لابلای حرفهای پرناز برای من داشت و اون، آشنایی با دو پلتفرم Webflow و Framer برای طراحی سایت (به جای وردپرس) بود که تا حالا به گوشم نخورده بود.

برگشتم خونه تا فردا دوباره روز دیگری رو با فکر تلاش برای پیدا کردن کاری که حسم بهش خوب باشه توی این دو ماهی که حالا چند روز هم ازش گذشته بود و قرار بود بقیه روزهاش هم بیخیال از شرایط من به سرعت من رو پشت سر بذارن شروع کنم.

از فردا، دیگه مقصدم از Techarc، به کتابخانه محمد بن راشد تغییر کرد. جایی که به موفقیت من توی این مسیر خیلی کمک کرد.

 

شبها سعی میکردم روی کارهای دستی ام (درست کردن زیورالات با هنر کوییلینگ و با هنر رزین) کار کنم و شاید بعدا جداگانه بنویسم که به چه بدبختی ای توی اون شرایط سعی می‌کردم درستشون کنم. 🙂 گفتم شاید بتونم از فروش اینها توی بازارهای popup مثل Arte یا Ripemarket پول در بیارم. که همون هم تا حالا نشده، چون باید برای ثبت نام و ممبرشیب و اجاره میز حدودا ۴۰۰ یا ۵۰۰ درهم پرداخت میکردم.

توی کتابخونه بن راشد میتونستم ۱۰۰درصد روی کارهام و افکارم تمرکز کنم، تمرکزی که توی اون مدت محدود برای من حیاتی و ضروری بود. ضمن اینکه توی Techarc چون به هر حال یک کافه بود باید حتما با قیمتهایی که چندان برای من مناسب نبودن یک چیزی سفارش میدادم. اما اینجا میتونستم با غذایی که با قیمت مناسبتری از بیرون خریده بودم یا خودم درست کرده بودم ناهارم رو روی یکی از نیمکت‌ها توی محوطه بیرون کنار همون کریک یا رودخونه که از محوطه پشت کتابخونه قابل دسترسی بود میل کنم.

صبح‌ها با باز شدن کتابخونه ساعت ۹ صبح توی کتابخونه بودم و شبها ۹ شب همزمان با تعطیل شدن کتابخونه اونجا رو ترک میکردم.

این وسط این رو هم بگنجونم که دیگه زمستون هم شده بود و اونقدر که من توی دبی از سرما (بر خلاف اینکه همه به گرماش میشناسنش) لرزیدم توی ایران نلرزیده بودم! استرس و گرسنگی‌ها هم بدنم رو ضعیفتر کرده بود. (توی عمرم اینقدر گرسنگی نکشیده بودم، نکه هیچی نخورده باشم اما کمتر از همیشه و غذاهایی که خیلی باکیفیت نبودن، چون مجبور بودم خیلی صرفه جویی کنم)

باور کنید، این گربه‌های ناز گرسنه رو که بیرون میدیدم مینشستم و دقیقه‌ها نوازششون میکردم و باهاشون همدلی میکردم. انگار کاملا احساسشون رو درک میکردم. بعضی وقتها هم از همون غذای کم خودم یه چیزایی بهشون میدادم. )

 

 

از ایران هم چون توی ماههای گرم اومده بودم و ترس اضافه بار پرواز هم داشتم (همینجوریش هم کلی اضافه بار داشتم)، با خودم لباس گرم و کلفت نیاورده بودم چه برسه به کت یا کاپشن. اونقدر هم پول نداشتم که بخوام یه لباس گرم بخرم. که البته مجبور شدم از آمازون یه کاپشن خیلی نازک به قیمت ۵۰ درهم بخرم. خلاصه همه اش در حال لرزیدن از سرما بودم. فکر کنید توی کتابخونه وسایل سرمایشی کار میکنه و از سرما میلرزی. بعد میای بیرون، باد سرد میاد میلرزی. بعد میری توی ایستگاه مترو، به خیال اینکه یه کم گرمت بشه، اونجا بیشتر میلرزی، بعد میری توی مترو بازم میلرزی، بعد از مترو میای بیرون بازم میلرزی، حالا اگه توی یه فروشگاه هم بری که باید بیشتر بلرزی. (البته این که میگم مربوط به فصل زمستونه) خلاصه همه اش از توی سرما دوباره میری توی سرما. باورتون میشه؟ تنها چیزی که توی مسیر رفت و آمد یه کم گرمم میکرد، یه کم گرمای موبایلم بود که توی جیبم بود و میگرفتمش دستم تا یه کم گرم بشم.

گاهی هم توی کتابخونه بین کارهام یه کتابی میخوندم. کلا بودن توی این کتابخونه یه آرامش خاصی بهم میداد و احساس میکردم توی یه جور بهشتم و هر آن هم که اراده می‌کردم و دستمو دراز میکردم یه کتاب توی دستهام بود و میتونستم اونجا مطالعه اش بکنم. و اینکه در کل هیچکس باهات کاری نداشت و در اوج آرامش و تمرکز کارهات رو میکردی. واقعا برای من توی اون شرایط خاص حس لذتبخش و نابی داشت.

اولین کتابی که توجهم رو جلب کرد، کتاب Rework از Jason Fried & David Heinemeier که بین کارهام ورق میزدم (نمیتونم بگم دقیق مطالعه میکردم) و بعضی از نکته‌هاش برام الهام بخش بود و دقیقا حرفهایی بود که بخصوص توی اون زمان بهشون نیاز داشتم. 

خلاصه، سعی کردم از اون نکته درخشان حرفهای پرناز و پلتفرمهایی که تازه با اسمشون آشنا شده بودم استفاده کنم. Webflow و Framer رو باز کردم و سعی کردم با هم مقایسه شون بکنم و ببینم کدومش رو بیشتر دوست دارم که روش وقت بذارم و یاد بگیرم. دیدم وب فلو رو بیشتر دوست دارم. شروع کردم به یادگرفتنش. یه وب سایت تستی هم باهاش ساختم. و البته همونطور که میدونید از یه جایی به بعد مثل خیلی از سایتها و ابزارهای دیگه برای استفاده از امکانات بیشتر پرمیوم و پولی میشد. ولی در همون حد فرمیوم و رایگان هم یادگرفتنش برام جالب و مفید بود.


خیلی طولانی شد. مجبورم بقیه اش رو بذارم برای قسمت ۴.

8 دیدگاه در “صبر، استقامت، توکل به خداوند و تسلیم نشدن(قسمت۳)

  1. سلام شهرزاد جان
    من تازه با وبلاگت آشنا شدم و دارم داستان جذابی که روایت میکنی رو میخونم. میخواستم بگم اصلن هم طولانی نشد بابا :)) انقدر خوب، ساده و صمیمی‌نوشتی که منتظرم به پایان خوش در قسمت‌های بعدی برسم.

    1. سلام مهشید جان.
      خوشحالم از داشتن دوست خوب جدیدی مثل تو اینجا. 🙂
      و مرسی عزیزم بابت لطفت و اینکه بهم دلگرمی‌میدی که بابت طولانی بودنشون عذاب وجدان نداشته باشم 😉

  2. سلام به شهرزاد عزیز
    من شما رو از کامنتهایی که در روزنوشته‌های محمدرضای عزیز گذاشتی میشناسم و تقریبا اکثر کامنتهای قشنگ شما رو اونجا خوندم و دیدم که بقیه دوستان و متممی‌ها چقدر بهتون ارادت دارن و نصف آهنگ‌های شگفت انگیزتون توی این وبلاگ رو هم گوش دادم .
    یه مدتی هست که با وبلاگ شما اشنا شدم و برخی از پست‌هاتون رو خوندم و در حال خوندن مابقی پست‌هاتون هستم.
    برای این چالش جدید شما که کارو زندگی جدید ، در یک کشور جدید هست ارزوی موفقیت دارم و با پتانسیلی که از شما سراغ دارم مطمئن هستم به شغل دلخواهتون میرسید و این افق روشن ،ملموس هست.

    ارادتمند شما حسین گل افشان

    1. سلام حسین جان.
      خوشحال شدم از خوندن کامنت پرمهرت. ممنونم دوست من از لطفی که به من داری.
      امیدوارم خوندن نوشته‌های وبلاگم وقت باارزشت رو به هدر نده. 🙂
      راستی چه فامیل قشنگی داری.
      منم برای شما آرزوی بهترین موفقیتها رو دارم.

  3. شهرزاد جان سلام
    امیدوارم که حالتون خوب باشه.
    من شما رو از اون پستی که بهم گفته بودین اگه چرای یک موضوعی رو پاسخ بدم میتونم اون مسیر رو بهتر ادامه بدم خاطرم هست. هر جا تو زندگی به یک مانعی میخورم – که با توجه به زندگی در ایران و شغلم که مشاوره هست تقریبا هر روز با مساله و چالش مواجه هستم – شما به ذهنم میاید و باعث میشه ادامه بدم.
    چند وقت اخیر یکی از نزدیک‌ترین عزیزانم تا پای مرگ پیش رفت و تصادف وحشتناکی داشت که ستون فقراتش نصف شد. از طرفی یک دوست دیگری داشتم که به شدت درگیر مسائل مالی بود و مسیر تحصیلش هم تحت الشعاع این موضوع قرار گرفته بود. خلاصه میخوام دو نفر رو مثال بزنم که به قدری درگیر مشکلات پیچیده و چند وجهی بودند که صرف گفتن اینکه “تسلیم نشو” نه تنها ممکن بود مضحک بنظر برسه بلکه شاید برداشت غیرانسانی ازش میشد.
    راستش منابع خاصی هم نداشتم که بتونم کمک خاصی بهشون بکنم. ولی با خودم گفتم باید برم و بگردم و ببینم تسلیم نشدن یعنی چی؟ واقعا میشه تسلیم نشد؟ یا یه جاهایی دیگه باید بپذیریم که Game over شدیم؟
    برخوردم به یک پستی از محمدرضا در کانالش که میگفت باید یک مساله‌ای رو پیدا کنید که انقدی ساده باشه تا نتونید حلش نکنید.
    منم از این موضوع وام گرفتم و به اون دوستانم هم همین رو گفتم. نمیگم صرف این جمله زندگیشون تغییر داد ولی فکر میکنم این نگرش جدید تو چند ماه اخیر باعث شد که حالشون خیلی بهتر بشه و حداقل در چند زمینه هر چند خیلی کوچیک، چند قدمی‌پیشرفت کنند. (پیش‌رفت به معنی پیش رفتن نه الزاما موفق شدن)
    حالا این رو هم میخواستم کاملا دوستانه و نه از نگاه اینکه منبر رفته باشم و بخوام نصیحتی کنم به شما بگم.
    که همیشه یک مساله‌ای پیدا میشه که انقدی کوچک هست که نتونید حلش نکنید. باور دارم که اگر این نوع مسائل رو پیدا کنید و روش تمرکز کنید کم کم نور امید از انتهای تونل نمایان میشه.
    از اونجایی هم که شما رو فرد متخصصی میدونم که توانمندی‌تون بسیار بیشتر از ریویو نوشتن و کارهاییه که من اون‌ها رو کاذب میدونم پیشنهاد میکنم به این سایت هم یک سر بزنید ممکنه فرصت‌های سریع براتون ایجاد کنه.
    https://www.bark.com/en/gb/

    یک پی‌نوشت کوتاه:
    من خودم ادم سرمایی هستم و این لرز حتی شب‌های تابستان هم سراغم میاد. بخاطر همین گاهی زنجبیل استفاده میکنم معمولا موثره. خواستید امتحان کنید امیدوارم کمک کنه. ولی زیاد مصرف نکنید که فشار خون میاره.

    1. سلام محمدرضای عزیز.
      ممنون از کامنتت و نکات خوبی که برام نوشتی.
      راستش من سرمایی نیستم ولی علاوه بر دلایلی که نوشتم اون اوایل اینکه همه جا AC با درجه خنک کنندگی زیاد کار کنه انگار بدنم عادت نداشت. ضمن اینکه دیگه کلا هوا هم سرد شده بود و بیرون مرتب بادهای سردی می‌وزید.
      در مورد فرصت کاری هم از لطف و توجهتون ممنونم. بله. من هم اون کارها رو اصلا کار نمیدونم. ولی اونموقع همونطور که دارم تعریف میکنم در شرایط نرمالی نبودم.
      لطفا اگه قسمت اول رو یه نگاهی بندازی متوجه میشی که شکر خدا کار دلخواهمو فعلا پیدا کردم و الان دارم ماجراهایی که پشت سر گذاشتم رو تعریف میکنم.
      درضمن مسلما تسلیم نشدن توصیه مناسبی برای هر موقعیتی نیست.
      بازم ممنونم از کامنتتون.
      بابت تاثیر مثبت اون پست هم خوشحالم. 🙂

    2. سلام شهرزاد جان. امیدوارم حالت خوب باشه.
      واقعا از این نگرش خوشم میاد اینکه از هر اتفاقی، فرصتی برای خودت میسازی. خوشحال شدم که تو این قسمت با کتابخونه آشنا شدی و از محیط آروم و وای فای رایگان استفاده کردی.
      من یه گربه دارم، اونجا که عکس از گربه‌ها گذاشتی و باهاشون همدردی کردی احساساتیم کرد.
      این قسمت هم برام جذاب بود و هم جنبه آموزشی داشت. باید وقت بذارم و در مورد سایت‌هایی که اسم بردی سرچ کنم.
      منتظر قسمت بعدی میشم.

      1. سلام. ممنونم دنیا جان.
        امیدوارم تو هم خوب باشی.
        مرسی که حست رو برام نوشتی.
        آها در مورد اون دو تا سایت هم باید بگم بعدا با Wix آشنا شدم که به نظر من و با در نظر گرفتن حداقل نیاز به برنامه نویسی، بهتر از اون دوتای دیگه هست. توی قسمت بعدی مینویسم. (فقط حیف (برای ما که توی ایران باشیم یه کم سخت میشه) که برای استفاده تمام و کمال ازش، باید نسخه پرمیومش رو خرید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *