پیش نوشت:
قرار بود بعد از قسمت ۴، هفته پیش آخرین قسمت رو بنویسم و پروندهی این سری داستان از نقل مکانم از ایران به دبی (نمیخوام اسمش رو بذارم مهاجرت چون این رو واقعا مهاجرت به اون شکل عام نمیدونم) و سر یه کار فوری رفتن و بعد بیرون اومدن از اون کار و بعد، یه مدت بیکاری و بی پولی و در به دری و بعد تلاش برای پیدا کردن کار دلخواه و در نهایت پیدا کردن کاری که دلم میخواست رو ببندم که مریض شدم. یه سرماخوردگی بد در حد کرونا. خیلی حالم بد بود. هنوز هم خیلی سرحال نشدم ولی خیلی بهترم. دیگه اومدم Techarc و لپ تاپ رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن.
آره داشتم براتون میگفتم که توی اون شرایط سخت و آیندهی پر از ابهام و جیب و حساب خالی از پول که قدرت انتخاب رو کاملا ازم گرفته بود جز اینکه روزها توی کتابخونه باشم و عصرها و شبها در حال پیاده روی یا افتادن رو تخت و دراز کشیدن و خوابیدن و فکر کردن به فردای نامعلوم، هیچ کار دیگه ای نمیتونستم بکنم.
بعد همونطور که انتهای قسمت قبلی گفتم اون دعوت به اینترویو دوست داشتنی رو دریافت کردم.
Hello Shahrzad Rasekh
Thank you for applying for the Content Writer role at ….. We were impressed with your qualifications and would like to invite you to an online interview to discuss your application further….
رفتم توی لینکدین پیج شرکت رو پیدا کردم و با اینکه در برابر Gulf Steel Industries که یه شرکت بزرگ و شناخته شده بود، شرکت ناشناخته، کوچیک و نوپایی به نظر میرسید اما در عین حال هم یه شرکت درست و حسابی به نظر میرسی و به نظرم دوست داشتنی بود. خیلی هیجان زده بودم. احساس میکردم این خودشه. همون چیزیه که من دنبالشم. همونیه که میخوام.
خودم رو حسابی آماده کردم برای اینترویو. نباید این فرصت رو از دست میدادم.
چون دیدم که کسی که قرار باهام اینترویو کنه اسم و فامیلش ایرانیه (اون هم یه دختر جوون بود) خیلی امیدوارم بودم که اینترویو به فارسی باشه. سر ساعت ۱۲ از طریق پلتفرم Microsoft Team انجام شد، توی کتابخونه. توی pod آخری نشستم و گوشی گذاشتم توی گوشم و توی سکوت کتابخونه آروم حرف میزدم که مزاحم دیگران نباشم. اگرچه خیلی سخت بود.
اولش موقع سلام و احوالپرسی به انگلیسی، گفتم شما ایرانی هستین؟ (و امیدوارم بودم بگه بله و بقیه اینترویو به فارسی پیش بره) اما خندید و به همون انگلیسی جواب داد بله من اصالتا ایرانی هستم اما اینجا بزرگ شدم و هیچ وقت ایران بودم، So….
So رو که گفت، گفتم ای وای که رفتیم برای اینترویو به انگلیسی… خودمو جمع و جور کردم و گوشهامو بیشتر تیز کردم که سوالها رو بهتر متوجه بشم. فهمیدم که هیچ راه فراری نیست. باید یا این چالش بزرگ اینترویو انگلیسی و پرزنت کردن خودم به بهترین شکل روبرو میشدم و سعی میکردم از پسش به خوبی بر بیام.
مصاحبه بسیار حرفه ای پیش رفت و ۴۰ دقیقه طول کشید، راستش خیلی بهتر از چیزی که انتظار داشتم پیش رفت. M دختر خوب و با انرژی مثبتی به نظر میرسید و میتونم بگم لذت بردم از حرف زدن باهاش. انگلیسی رو هم بسیار زیبا شبیه یه native حرف میزد.
برای خودم خیلی جالب بود که تونستم به زبان انگلیسی از پس این اینترویو تقریبا طولانی بربیام. البته همینکه میتونستم تلفظش رو به خوبی بفهمم شانس بزرگی بود. (چون اگه از ملیتی مثل هند یا بقیه ملیتها با تلفظهای خاص خودشون بود سخت تر میشد کلمات رو تشخیص داد.)
در پایان اینترویو گفت It was lovely speaking with you و به زودی سه تا تسک با ایمیل برات میفرستم که روشون کار کنی و تا دوشنبه برام بفرستی.
سه تسک به صورت خیلی خلاصه عبارت بود از ۱- نوشتن یک بلاگ پست در مورد یک موضوع مشخص یا حداقل ۱۲۰۰ کلمه، ۲- نوشتن یک ویدئواسکریپت کوتاه برای یک ویدئوی تبلیغاتی ۳۰ ثانیه ای باز برای یک موضوع مشخص، ۳- ایجاد محتوای یک متا اد ترندی و فان برای یک سالن زیبایی لوکس با فلان پکیج و تخفیف که توضیحات کاملش نوشته شده بود. (تسک سوم رو نوشته بود با AI تولید کن و بهمون نشون بده که چطور اون رو تغییر میدی تا بهش تن و لحن انسانی، اصیل و قابل تکیه و اعتماد ببخشی. و قبل و بعد از ادیت رو برامون بنویس.)
گفت اگر این مرحله رو پاس کنی مرحله بعد اینترویو با J (فاندر و مدیر) هست.
چقدر به نظرم سه تا تسک باحال و دوست داشتنی بودن، و در عین حال چالش برانگیز.
احساس میکردم سه تا تسک الان توی دستامه و باید با تمام وجودم توی دستام بگیرمشون و نذارم که این جاب از دستم در بره.
باز هم همه چی رو سپردم به خدا و واقعا اون آرامشی که بهش نیاز داشتم رو دوباره توی تمام وجودم حس کردم. و حالا دیگه نوبت خودم بود. و باز کتابخونه. فقط دو سه روز فرصت داشتم تا تمام وجودم رو صرف این فرصت طلایی بکنم که از دستش ندم. با خودم گفتم باید هر چی تجربه و دانش و مهارت و خلاقیت توی این سالها اندوختم، توی این سه تا تسک بریزم و تحویل بدم.
در حالی روشون کار میکردم که واقعا لذت هم میبردم. برام یه تجربه خیلی جدید و دوست داشتنی بود. یه جورایی هم انگار حس امیلی در پاریس بهم دست داده بود که برای به شرکت مارکتینگ کار میکرد. همه اش با خودم میگفتم خدایا چی میشه من این کار رو بگیرم.
شنبه دوباره رفتم کتابخونه و روشون کار کردم و یکشنبه چون کتابخونه تعطیل بود اومدم Techarc و دیدن دوستام (کارکنانش) و شوخی و لبخندهای قشنگشون توی Techarc هم کلی حالمو خوب کرد.
دوشنبه صبح رفتم کتابخونه و هر سه تسک رو یه دابل چک دقیق کردم و توی یک ایمیل و در سه فایل پی دی اف جداگانه تا ساعت ۱۲ظهر دوشنبه برای M ارسال کردم.
جواب داد:
Dear Shahrzad,
Thank you. This was well received.
We’ll get back to you once we’ve had a chance to review all candidates’ submissions
توی این چند روز اتفاقهای خوبی افتاده بود اما هنوز هم اون ابهام و ترس با من بود. اگه جواب نده چی؟ اگه تسکهایی که انجام دادم مورد رضایتشون نباشه چی؟ اگه رقیب قدرتمندتری این پوزیشن رو از آنِ خودش بکنه چی؟ اونوقت دوباره برمیگشتم سر جای اولم.
هر روز ایمیلم رو چک میکردم و هنوز خبری از جواب نبود.
در انتظار دریافت جواب از M بودم که دیگه داشت به یک هفته نزدیک میشد و دقیقه به دقیقه به استرس و ناامیدی من از دریافت نکردن جواب مثبت اضافه میشد که دوباره یکی دیگه از جنبههای تاریک این مدت بیکاری رو تجربه کردم. رسما گول یه کلاهبردار به ظاهر خیلی منطقی رو خوردم که البته بیشترش هم به خاطر کنجکاوی خودم بود که ببینم آخرش واقعا چی میشه!
موضوع این بود که یه نفر به اسم استیون توی fiverr بهم پیام داد و خودش رو مسئول انتشارات سایت we work remotely (که یک سایت شناخته شده هست) معرفی کرده بود و پیشنهاد کار ریموت Copy Typing از ۵۰ صفحهی کتاب perduation نوشته جین آستین رو بهم داد.
قبلا خونده بودم که یه سری کارهای ریموت هست که به شما مبلغی در قبال تایپ نسخههای دیجیتال داده میشه. همین Copy Typingو گفتم بذار یکبار برای همیشه، چنین موضوعی رو امتحان کنم. عاشق رمانهای نویسندههای معروف دنیا هم که هستم.
باور کنید یه حسی بهم میگفت که به احتمال زیاد کلاهبرداریه، اما کنجکاوی هم بهم میگفت اشکال نداره. برای یکبار برای همیشه، امتحانش کن. بیبن آخرش قراره چی بشه.
دو روز بی وقفه تمام ۵۰ صفحه کتاب رو از نسخه دیجیتال توی فایل ورد تایپ کردم و قرار شد بعد از ۲۴ ساعت (اولش که گفته بود ۱۲ ساعت و به خواهش من تا ۲۴ تمدیدش کرد) بهش تحویل بدم و بعد اونها مثلا اون ۳۵۰۰ دلار رو به حسابم واریز کنن و بعد برای پروژههای بیشتری دوباره همکاری کنیم.
واقعا میتونم بگم این تجربه جزو طاقت فرساترین کارهایی بود که انجام داده بودم. سرگیجه بدی پیدا کرده بودم و دیگه گردن و کمر و مچ دست و چشم سالم برام باقی نمونده بود.
وقتی تمام ۵۰ صفحه تایپ شده رو تحویلش دادم و گفت که تایید شد، یه ایمیل جعلی از آمریکن اکسپرس برام فرستاد که گفته بود برای پرداخت ۳۵۰۰ دلار، باید قبلش ۳۵۰ دلار پیش پرداخت بپردازید! و اینجا بود که دیگه کاملا مطمئن شدم که کلاهبرداریه.
کلاهبرداره هی پیگیری کرد و میگفت که این پول با کل پاداش بهت برمیگرده و من دیگه هر چی ایمیل داد جواب ندادم.
تنها حُسنی که داشت این بود که با یه ابزار جالب که پلتفرم چت در ادامهی ایمیل هست، یعنی spikenow.com و همچنین با skrill.com که یه پلتفرم برای برداشت پول برای فریلنسرهاست آشنا شدم.
خلاصه باز برگشتم سراغ انتظار جواب ایمیل M.
با تمام موجودم مشتاق این شغل بودم. حتی نشستم تصویر امضای M که با پوزیشن خودش و اسم شرکت بود رو از توی ایمیلش برداشتم و توی فوتوشاپ اسمش رو پاک کردم و یکی با اسم خودم و پوزیشن خودم درست کردم، و مدام نگاهش میکردم و واقعی بودنش رو تصور میکردم.
باز هم مدام میگفتم خدایا من تلاشمو کردم و همه چیز رو رها میکنم و بقیه اش رو به تو میسپارم و به تو توکل میکنم.
دوباره یه تماس جدید برای اینترویو golf steel industry داشتم که گفت به دلیل مسافرت خارجی interviewer برای شرکت در یک کنفرانس مصاحیه عقب افتاده و به فلان تاریخ منتقل شده.
همون روز هم یه ایمیل از شرکت AZCO real estate داشتم که برای نقش SEO Specialist که ازم به اینترویو دعوت کرده بود.
فرداش رفتم اینترویو با شرکت AZCO real Estate که مارکتیتنگ منیجرشون آقای شراندیپ بصورت حضوری باهام مصاحبه کرد. (اولین تجربه ام از اینترویو حضوری به انگلیسی بود)
رقیب من که قرار بود بعد از من باهاش مصاحبه بشه و توی اتاق انتظار با هم آشنا شدیم یه پسر چینی مهربون و خوش رو وخوش خنده بود. باور کنین توی دلم گفتم کاش این قبول بشه. 🙂 (البته صادقانه بگم وقتی محیط کار کارکنان تکنیکال رو توی این شرکت دیدم که مثل قفس بود حس خوبی هم نداشتم. ولی خوب از بیکاری بهتر بود)
بعد که اومدم خونه مسیج واتس اپ از recruiter اومد که شما خیلی خوب بودی اما تصمیم گرفته شد که با کاندیدای دیگه جلو بریم. (گفتم بهتر!) :))
و حالا باز هم با نگرانی در انتظار جوابی از M بودم.
دیگه دقیقا یک هفته شده بود. توی کتابخونه بودم و مدام ایمیلمو چک میکردم. نزدیکهای ۱۲ و نیم بعدازظهر بود که هنوز خبری از ایمیل M نشده بود. رفتم دستشویی و توی دستشویی داشتم با خودم فکر کردم که برگشتم پشت لپتاپم یه ایمیل به M بزنم و به قول خودشون Followup کنم، این انتظار دیگه داشت خیلی اذیتم میکرد. اومدم پشت میز نشستم که ایمیل رو بنویسم که یهو دیدم ایمیلش اومد! خدای من، با سابجکت:
You have been shortlisted!
نمیدونید خیلی چسبید! دلم میخواست از صندلیم بلند شم و بالا پایین بپرم.
با عجله و دستهای لرزان و ذوق و شوقی وصف ناپذیر و قلبی که داشت از جا کنده میشد ایمیلش رو باز کردم و با این محتوای ایمیل مواجه شدم:
Dear Shahrzad,Thank you for your patience while we reviewed all trial tasks submitted by candidates.
While all candidates did great, your submitted tasks stood out and displayed the diversity of style, technical knowledge, as well as the level of creativity we are looking for in a candidate for this position….
دلم میخواست از خوشحالی گریه کنم. صد بار ایمیلش رو خوندم تا مطمئن بشم خواب نمیبینم. 🙂
واقعا فهمیدم ارزش کار و وقت و انرژی که برای انجام و تکمیل این تسکها گذاشتم رو واقعا درک کردن. خیلی برام دلگرم کننده بود. خیلی.
قرار شد چهارشنبه اینترویو آنلاین با J و M هر دو داشته باشم.
حسابی با سوالهای احتمالی اینترویو (با سرچ توی اینترنت و پرسیدن از چت جی پی تی) و جوابهای موثر خودم تمرین کردم.
صبح چهارشنبه سوار مترو شدم وقتی کاملا غرق افکارم و تمرین چند تا سوال و جواب احتمالی به انگلیسی از روی کاغذ برای مصاحبه بودم، وقتی از مترو پیاده شدم موقع پایین رفتن از پلههای ایستگاه یکدفعه وقتی طبق عادت دستم رو زدم پشت کمرم که ببینم کوله پشتیم سر جاشه یهو متوجه شدم هیچی نیست. کوله پشتی ام رو توی مترو جا گذاشته بودم!
چون سنگین بود و جای نشستن نبود و ایستاده بودم از روی دوشم گذاشته بودم پایین کنارم که موقع پیاد شدن برش دارم اما یادم رفته بود. مترو هم رفت.
چه لحظه وحشتناکی!
کلی چیز توی کوله ام داشتم و تقریبا کل دارایی باقیمانده ام حدود دویست درهم! فکر کنید من حسابی خودمو آماده کرده بودم و میخواستم آرامشم رو حفظ کنم که از پس اون مصاحبه سرنوشت ساز به خوبی بربیام و حالا آشفته و هراسان از ترس از دست دادن کیف و همه چیزهایی که داخلش داشتم و با این حس بد که چرا باید اینقدر حواس پرت شده باشم.
هراسان از پلهها اومدم پایین و از مامورهای مترو کمک خواستم. با تمام وجود اون لحظه دلم میخواست ایران بودم و به زبان شیرین فارسی خودم راحت حرفمو میزدم و بهشون میگفتم “ترو خدا …” ولی مجبور بودم دنبال کلمهها و جملههای مناسب انگلیسی بگردم که اون حس وحشتناک و ان حالت مستاصل خودم رو بهشون منتقل کنم. وای که چه حس بدی بود.
از اونطرف هم نگران رسیدن بموقع به اینترویوم بودم. اگه بهش نرسم چی میشه خدایا. یعنی همه چی باد هوا میشه؟
در نهایت با کمک پرسنل و مامورها و پلیسهای مهربون مترو که همه یاری کردن، تونستم کوله ام رو ۳ تا ایستگاه بعدی از پلیس مترو و با پر کردن یک فرم و صورتجلسه بلندبالا که همه چی رو تحویل گرفتم دریافت کنم. چقدر لطف کردن و حسابی ازشون تشکر کردم و خدارو شکر کردم که به خیر گذشت. (راستش مطمئن نیستم که اگر چنین اتفاقی توی ایران افتاده بود میتونستم شاهد چنین احساس مسئولیت و اقدام و ساز و کار حرفه ای و منظم و سریعی در این زمینه برای یک شهروند – اون هم یک فرد غیر تبعه – باشم)
فقط شانسی هم که آوردم این بود که من همیشه چند ساعت زودتر از هر قرار و ملاقات مهمیمثل این از خونه میزنم بیرون و آماده و منتظر میمونم و هنوز به اندازه کافی فرصت داشتم تا آرامشم رو به دست بیارم و ذهنم رو دوباره مرتب کنم.
اومدم Techarc که بتونم راحت صحبت کنم برای مصاحبه. نشستم توی یکی از پاد کوچولوهای آخر راهرو که تازه راه انداخته بودن. ساعتی ۱۵ درهم. و من ۲ ساعت اونجا نشستم – یه لاته هم سفارش دادم که سرحال بشم برای حرف زدن. اونجا خیلی بامزه و دنج و عالی بود برای اینترویو و تمرکز کافی داشتن و راحت و بلند حرف زدن و تازه نیازی به گوشی گذاشتن هم نداشتم.
راس ساعت ۱۱ اینترویو شروع شد.. ۲۰ دقیقه طول کشید. و خوب بود خداروشکر. اون وسطها هم یه Offer letter از J شنیدم که خیلی خوشایند بود. اما باز با خودم میگفتم نکنه من اشتباه شنیدم.
J گفت تا جمعه تصمیم میگیریم و بهت برمیگردیم.
دوباره Anoopa هم از آژانس کاریابی بهم زنگ زد و روز و ساعت نهایی اینترویو Arabian Gulf steel industries رو بهم اعلام کرد.
گفتم ممنون Anoopa بابت لطفت در این مدت. اما من از شرکت دیگری آفر گرفتم. و برام آرزوی موفقیت کرد.
بعد از دو روز هم آفر لتر واقعی رو توی ایمیلم دریافت کردم.
برای دوستم فرستادم و تاییدش کرد و گفت. همه چی درسته. بپذیرش. 🙂
تاریخ شروع به کار از دو هفته آینده بود. و تا حقوق ماه اول، هنوز حداقل ۲۰ روز فاصله بود.
دوست من ازم پرسید پول کم نیاوردی؟ خندیدم و گفتم ۲۰۰ درهم دارم. چند دقیقه بعدش این پیام رو ازش گرفتم:
۱۰ فوریه با یه جعبه شکلات FERRERO ROCHER رفتم سر کار. (M خندید و گفت این از رسمهای ایرانیه:) ) و با یه محیط دوست داشتنی و همکارهای دوست داشتنیم مواجه شدم که همگی با روی باز بهم خوشامد گفتن.
اولین موضوع جالبی که همون روز اول تجربه کردم و برام شگفت انگیز بود، همون نمونه امضا بود (که گفتم قبلش توی خیالاتم برای خودم درستش کردم) و M توی یک فایل برام فرستاد و گفت اسم و پوزیشن خودت رو جایگزین کن و به عنوان امضای ایمیلهای داخلیمون توی outlook ات ذخیره اش کن. وقتی داشتم با اسم خودم تغییرش میدادم چشمم برق میزد.