غیبت
خواهم گذاشت تا میل دوست داشتن چشمان تو که مهربانند، در من کشته شود،
زیرا فقط میتوانم این اندوه را به تو ببخشم که مرا جاودانه خسته بیابی.
لیکن حضور تو چون روشنایی و زندگی است،
و من احساس میکنم که حرکت تو در حرکت من و صدای من در صدای تو است.
نمیخواهم که تو را تصاحب کنم زیرا که در وجودم همه چیز پایان خواهد گرفت،
فقط میخواهم که تو در وجودم چون ایمان در وجود نومیدان جستن کنی،
تا آنکه بتوانم قطرهای از شبنم این زمین لعنت شده را که چون لکهای از گذشته بر جسم مانده به همراه ببرم.
خواهم گذاشت…
تو گونهات را بر گونهای دیگر خواهی نهاد،
و انگشتانت به دور انگشتان دیگری پیچ میخورد،
و تو در سر زدن آفتاب شکفته خواهی شد.
زیرا که انگشتانم به دور انگشتان مه معلق در فضا پیچیده شد،
و من رایحهی پر اسرار وفور بینظم تو را به نزد خود کشاندم.
من چون کشتیهای بادبانی در بنادر خاموش تنها خواهم ماند.
لیکن چون هر کس دیگری تو را تصاحب خواهم کرد،
زیرا قادر به رفتنم،
و تمامینواهای دریا، باد، آسمان، پرندگان و ستارگان،
صدای حاضر تو، صدای غائب تو و صدای ارضاء شدهی تو خواهند بود.
وینیسیوس دی مورائس
شاعر برزیلی
پی نوشت:
متاسفانه نمیدونم مترجم این شعر زیبا و پراحساس چه کسی هست. سالها پیش این شعر رو توی کتاب شعری که از کتابخانه دانشگاهمون به امانت گرفته بودم، دیدم، عاشقش شدم و همونموقع توی دفترچهای که شعرها و مطالب خاصم رو توش نگه میداشتم، یادداشت کردم.
چقدر قشنگ بود این شعر ♥️
خوشحالم دوستش داشتی علی جان.
این شعر به اندازه غمگین بودنش، زیباست.