بهانه‌ای برای نوشتن, قصه های شهرزاد

قدر عافیت کسی داند که …(یک تجربه شخصی)

حتماً این ضرب المثل قدیمی‌معروف را شنیده اید:

قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

گاهی در زندگی همه ی ما، اتفاق‌های کوچک یا بزرگی پیش می‌آید که واقعا این جمله ی بالا را با تمام وجودمان لمس می‌کنیم.

و به این نتیجه می‌رسیم که تا می‌توانیم قدردان لحظات خوب زندگی مان – هرچند به ظاهر کوچک و بی اهمیت – باشیم.

قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

بگذارید یکی از داستان‌های خودم را در همین زمینه، که همین دو روز پیش اتفاق افتاد، برای شما تعریف کنم تا متوجه بشوید که چی شد که به یاد این ضرب المثل افتادم و خواستم بهش اشاره کنم و شما را هم به فکر کردن در مورد موارد مشابهی که احتمالاً برای شما هم پیش آمده دعوت کنم.

صبح دو روز پیش، مثل خیلی از صبح‌های روزهای گذشته ی زمستان، که هوا بهاری بود!

و نیازی به پوشیدن لباسهای گرم هم نبود؛ ضمن لذت بردن از این هوا و دیدن شکوفه‌های زودرسی که با زیبایی دلنشین شان به من صبح بخیر می‌گفتند و نوروز و هوای گرم تر و بهاری تر را نوید می‌دادند، سوار ماشینم شدم و عازم محل کارم شدم.

آن روز، برایم روز شلوغی بود. روزی که پس از تمام شدن زمان کار، باید از آنجا به کلاسی می‌رفتم و بعد از آن کلاس، باز به کلاس دیگری.

به کلاس اول رفتم، در حالی که در مسیر، هوا همچنان زیبا و بهاری بود و شکوفه‌های صورتی و زرد و سفید این زیبایی را در نظرم رنگی تر کرده بودند.

چند ابر پراکنده هم در آسمان با پدید آوردن نقشهای زیبایی، مرا محو تماشای خود کرده بودند و با خود می‌گفتم ای کاش پیاده بودم و زیبایی شان را که در هر خیابان با خیابان دیگری فرق می‌کرد، با لنز گوشی خود شکار می‌کردم.

موضوع کلاس (از نوع علمی)، از موضوعات خیلی مورد علاقه ام بود و با دقت و اشتیاق استاد را شنیدم، یادداشت‌ها را نوشتم، تمرین‌ها را چشیدم و در پایان آن، عازم کلاس دوم (از نوع ورزشی) شدم.

هوا کمی‌خنک تر شده بود و ابرهای بیشتری آسمان را به جولانگاه نقش آفرینی خود تبدیل کرده بودند.

همه چیز زیبا بود و من باز مسحور اینهمه زیبایی.

به کوچه ی کنار محل کلاس دوم رفتم که کوچه ی نسبتا عریضی است  -و برخلاف خیابان اصلی که هیچوقت جای پارک در آن پیدا نمی‌شود – برای پارک ماشین من و دوستانم همیشه جا دارد.

کوچه، در آن ساعت روز، هنوز در حد رضایتبخشی خلوت بود.

ماشین را سرو ته کردم و در جای مناسبی از کوچه پارک کردم که از رو به رو هم پارک سبز و زیبایی چشمانم را نوازش می‌کرد.

بچه‌های نازنینی را  می‌دیدم که با پدر و مادر خود به آنجا آمده بودند تا در چند اسباب بازی که در آن قسمت پارک وجود داشت، بازی کنند.

بساط مختصری را که برای ناهار تدارک دیده بودم و به همراه داشتم، باز کردم و با گوش دادن به موسیقی‌های دلخواهم که در ماشین در حال پخش بود شروع به خوردن کردم. در حالی که از منظره ی پارک رو به رو هم لذت می‌بردم.

با گوشی موبایلم هم به اینترنت کانکت شدم و در حال خوردن آن ساندویچ خوشمزه و گوش جان سپردن به آن موسیقی دل انگیز و گاهی نگاه کردن به آرامش سبزی که در آن پارک، مقابل من وجود داشت، به اینترنت گردی نیز مشغول شدم.

این را چک کردم، آن را سر زدم، ایمیلهای جدیدم را خواندم و در نهایت یکی از عکس‌های زیبایی را که قبلاً از گلهای طبیعی مسحورکننده ای گرفته بودم، بر روی اینستاگرام خود برای دوستانم گذاشتم تا بعد از کلاس که به خانه می‌روم، ببینم چند تا لایک خورده و چقدر از آن استقبال شده است.

دیگر زمان آن رسیده بود که به کلاس دوم بروم.

از ماشین پیاده شدم.

حالا دیگر باد خیلی سردی می‌وزید و یک آن، تمام حال و هوای خوشی که از هوای بهاری صبح تا یکی دو دقیقه ی پیش در سرم جریان داشت، از سرم پرید.

کوله پشتی ام را از صندوق عقب در آوردم و به روی دوش انداختم. سرم را بالا آوردم و به آسمان نگاه کردم.

ابرهای سیاهی آسمان را پوشانده بود و جای ابرهای سفید پنبه ای بازیگوشی که تا قبل از آن در آسمان به دنبال هم می‌دویدند و بازی می‌کردند، را گرفته بود.

تا می‌توانستم سرعتم را زیاد کردم و به کوچه ی بعدی رسیدم که باشگاه در آن قرار داشت.

توی کوچه کولاک سردی پیچیده بود و وقتی به در آن رسیدم و از پله‌ها پایین رفتم، مثل این بود که در بهشت را برایم گشوده بودند.

خلاصه … بعد از تمام شدن این کلاس، در حالی که بارش برفی تند که با باران هم مخلوط شده بود ما را خوشحال و شگفت زده کرده بود، با دوستانم به سرعت به طرف ماشین‌هایمان حرکت کردیم.

برخلاف همیشه که قدری قبل از خداحافظی و سوار شدن به ماشین و عزم رفتن کردن، تازه صحبت‌هایمان گل می‌کرد و با هم گپ و گفتگویی می‌کردیم، برای رهایی از این سوز و سرمای ناگهانی، زود خداحافظی کردیم و هر یک در ماشین خود نشستیم و رهسپار خانه شدیم.

توی ماشین که نشستم چه حس لذتبخشی بود.

ریختن قطرات باران بر روی شیشه و پاک کردن آن با برف پاک کن.

شنیدن موسیقی‌های دلخواهم که همیشه شنیدن موسیقی در هوای بارانی برایم لذت بیشتری داشت  و دیدن مناظر و خیابان‌های شهر که در زیر بارش باران صد چندان زیباتر به نظر می‌رسیدند.

کمی‌که جلوتر رفتم، ناگهان صدای موسیقی قطع شد. دوباره وصل شد و دوباره قطع.

با خود گفتم شاید فلش مموری مشکلی پیدا کرده. یک بار از ضبط درش آوردم و دوباره جا زدم.

اما اینبار موقع قطع و وصل شدن صدای موسیقی، به ضبط نگاه کردم و دیدم که چراغ‌هایش کامل خاموش می‌شود و صدا قطع می‌شود و دوباره چراغها روشن می‌شوند و صدا دوباره پخش می‌شود.

اولین بار با چنین پدیده ی عجیبی مواجه می‌شدم.

با خودم گفتم شاید ضبط صوت ماشین مشکل پیدا کرده و اینطوری با قطع و وصل شدن هم که لطف شنیدن آن آهنگ‌های زیبا تا حد زیادی از بین می‌رفت.

گفتم اینبار بیخیال موسیقی در این هوای زیبای بارانی بشوم و کلاً خاموشش کردم.

باز با خودم گفتم سکوت یک شب بارانی هم خیلی زیباست.

همینکه صدای برخورد قطرات باران به ماشین و شیشه‌ها را می‌شنوم خودش خیلی لذتبخش است و با همین حال و هوای لذت بردن از صدای باران و نگاه کردن به برف پاک کنی که هر چند لحظه یکبار از آن بیرون برایم دست تکان میداد و با هر تکانش کلی قطرات به هم پیوسته ی آب را مثل رودی کوچک جابجا میکرد و به پایین میریخت، به حرکت خود ادامه دادم.

کمی‌جلوتر متوجه شدم که برف پاک کن هم دیگر برایم دست تکان نمیدهد و همان پایین، خسته و بی رمق مانده است!

قطره‌های باران روی شیشه را پر کرده بود و در حالیکه ترافیک سنگینی هم ایجاد شده بود – و من که با این اوضاع دلم میخواست هر چه زودتر به نزدیکی خانه برسم – دیگر به سختی می‌توانستم جلویم را ببینم.

اما تمام نیرویم را در دو چشمم جمع کردم تا بتوانم از پس آن همه خیسی شیشه، مقابلم را خوب ببینم و به کسی یا چیزی نزنم.

به ساعت ماشین نگاه کردم که ببینم در کجای زمان قرار دارم.

دقیقه‌ها محو شده بودن و فقط یک عدد می‌دیدم. ساعت ۸ ای که دقیقه‌هایش علاقه ای به نشان دادن زمان دقیق آن را نداشتند.

کم کم همان ساعتی هم که فقط عدد ۸ را بدون هیچ توضیح اضافی نشان می‌داد محو شد و انگار زمان متوقف شده بود.

با خودم گفتم نکند این پایان جهان است!

بعد از یکی دو دقیقه چراغ‌های کیلومتر و آمپر و .. خاموش شدند و به آنها پیوستند و کلا همه چیز درون ماشین تاریک شد.

یکبار پیچ چراغ‌های بیرون را پیچاندم و از پشت قطره‌های آب روی شیشه، با دقت به ماشین جلویی نگاه کردم که ببینم آیا روشن است یا نه.

خداروشکر هنوز روشن بود.

خوشحال شدم چون داشتم به چهارراه و چراغ قرمزی می‌رسیدم که یک پلیس راهنمایی هم در کنار آن ایستاده بود.

اما این شادمانی بیش از یک دقیقه طول نکشید، چون هرچه به پشت ماشین جلویی نگاه کردم هیچ نوری که منعکس کننده ی چراغ عقبی یعنی ماشین بنده باشد به چشم نمی‌خورد.

آرام، فرمان را پیچاندم تا پشت چراغ قرمز کنار یک ماشین دیگر قایم شوم.

آخر اگر آن پلیس محترم مرا با این ماشین بی فروغ می‌دید، به طرف من می‌آمد و مجبور بودم شیشه را – در آن سرمایی که البته دمای داخل ماشین هم با خاموش شدن بخاری، دیگر فرق چندانی با بیرون نداشت – پایین آورده و به سوالات مکرر او مبنی بر اینکه “چرا …؟” جواب دهم.

آخر خودم هم نمی‌دانستم “چرا…!”

چراغ سبز شد و خرسند از اینکه پلیس متوجه ماشین من نشد از چهارراه عبور کردم.

هنوز این سرمستی به پایان نرسیده بود که کمی‌جلوتر خود ماشین هم قصد داشت به من بفهماند که می‌خواهد به بقیه ی متعلقاتش بپیوندد.

دیگر گاز نمی‌خورد و چیزی نمانده بود که از حرکت بایستد.

تنها چیزی که پس از این شوک‌های پی در پی به ذهنم رسید این بود که فرمان را بچرخانم و با همین سرعت کندی که ماشین را به احتضاری موقتی میبرد، به کناری بروم.

به محض اینکه به کنار رفتم متوجه شدم که بدون هیچ تصمیم گیری قبلی، ماشین خودبخود تبدیل به پارک دوبل زیبایی شده و به خودم آفرین گفتم.

بعد از اینکه دو رهگذر مهربان با نظرات کارشناسانه ی خود نظر و پیشنهادهایی در خور توجه، در این زمینه ارائه کردند – و از آنجایی که دلم نمی‌خواهد به راحتی مزاحم کسی از اعضای خانواده یا دوستانم بشوم و تا جایی که امکان دارد سعی کنم خودم مشکلم را حل کنم – به این نتیجه رسیدم که به یکی از این امدادهای خودرو که قبلا شماره تلفنی از یکی از آنها را جایی دیده بودم و برای روز مبادایی چون همین روز، در گوشی موبایلم ذخیره کرده بودم زنگ بزنم و تقاضای کمک عاجل کنم.

خلاصه … سرتان را درد نیاورم (که حتما تا حالا هم همین اتفاق افتاده … ببخشید …سعی می‌کنم بقیه رو خیلی خلاصه کنم )

بعد از حدود بیست دقیقه ای که در ماشین و از سرما در حال لرزیدن بودم، و البته بارش باران هم قطع شده بود، چراغ‌های ماشین امداد خودرو را دیدم که به سمت من می‌آمد و تو گویی در لباس نجات دهنده ای ظاهر شده بود.

راننده ی آن آدم خوب و مهربانی بود.

بعد از پرسیدن چند سوال تخصصی، برایم توضیح داد که مشکل از دینام است و سپس ماشین را با همان تخصص خود، به ماشین خود متصل کرد و به دنبال خود کشید تا به تعمیرگاهی از نوع باطری سازی ببرد.

در حالی که از سرما به خود می‌لرزیدم از این تجربه ی جدید خنده ام گرفته بود.

پشت فرمان ماشینت نشسته باشی اما لازم نباشد هیچ کاری انجام بدهی و خود به خود راه بروی و راحت به اطرافت نگاه کنی.

حتی می‌توانستم به آدم‌هایی که در ماشین‌های گرمشان، راحت و بدون دغدغه در خیابان پیش می‌رفتند و با تعجب به منظر ه ی ماشین من نگاه می‌کردند، هم لبخند بزنم.

اما دیگر خسته تر و سرمازده تر از آن بودم که لبخندی بر لبانم بنشیند.

در سکوت و آرامش سعی کردم از این سواری لذت ببرم و لرزش‌های بدنم را که سرمایی که در کل زمستان نچشیدیم را کامل در آن شب به من چشاند، نادیده بگیرم.

ضمن اینکه گزارش لحظه به لحظه ی این ماجرا را هم به مادرم که گاهی با تماس‌های خود تنها گرمی‌بخش آن لحظات بود، قرار می‌دادم.

به تعمیرگاه رسیدیم و باطری ساز هم پس از بررسی دقیق به این نتیجه رسید که مشکل از دینام است، و شروع به بکارگیری تخصص‌های خود در این زمینه شد.

از او پرسیدم چقدر زمان می‌برد و دلم میخواست بشنوم حداکثر پانزده دقیقه .. ولی با کمال ناباوری شنیدم: حداقل یک ساعت!

گرسنگی و ضعف و سرما، بیش از قبل به جسم و روحم فشار آورد و در یک آن، تمام خانه به دوشها، و کارتون خوابهایی که در موردشان شنیده بودم از جلوی چشمم رژه رفتند و کاملاً حس شان را در زمستان‌های سرد دریافتم.

با خودم فکر کردم “کاش می‌توانستم به آنها کمکی بکنم”

در دلم، خودم را دلداری دادم و گفتم خوب یک ساعت سریع می‌گذرد.

اما سرمایی که به مغز استخوانم رسوخ کرده بود بیرحم تر از آن بود که دقیقه‌ها به راحتی بگذرند.

مرد باطری ساز که او هم آدم بسیار خوبی بود، متوجه لرزیدن من از سرما شد و مرا با اصرار به داخل مغازه ی کوچک خود که به هیچ وجه با روحیه ی من سازگار نبود.

و تا چشم کار می‌کرد همه چیز به نظرم خاکستری رنگ بود.

از باطری‌های دست دوم روی هم چیده شده گرفته تا پیچ و مهره و …. برد.

ولی وقتی بخاری کوچکی را که در داخلش یک کپسول گاز قرار داشت، نشانم داد انگار دنیا را بهم داده بودند و یکدفعه همه چیز در نظرم به رنگ‌های زیباو  درخشانی درآمد.

اگرچه فقط همان قسمتی که از بدنم که نزدیک آن بخاری قرار داشت گرم میشد و مرا به یاد مثل معروف “یک ور بام گرما را و یک ور بام سرما را” انداخت ولی باز از هیچی، خیلی خیلی بهتر بود.

خلاصه … بعد از همان یک ساعتی که این متخصص باطری ساز خوب داستان ما، پیش بینی کرده بود و در واقع در حین کار، مرا هم با مراحل تست و تعمیر دینام آشنا کرد (سومین کلاس امروز!)

دینام را سر جای خود در ماشین قرار داد و بهترین زمان امشب فرا رسید:

«پیش به سوی خانه!»

بعد از اینکه هزینه امدادخودرو و هزینه ی باطری ساز را با دستانی که نمی‌دانستم از سرما می‌لرزید یا از پرداختن اینهمه پول برای یک هزینه ی غیر مترقبه! پرداخت کردم، با یک دنیا شادمانی به سمت خانه راهی شدم.

چه ماشین دوست داشتنی…

الان دوباره تمام چراغ‌هایش روشن بود.

موسیقی دلخواهم به گوش می‌رسید.

بخاری روشن بود و کم کم گرمم می‌کرد.

ساعت اگرچه ۱۱ شب  را نشان می‌داد اما همینکه با رنگ سبز خود، زمان را آن هم با دقیقه‌هایش نشان می‌داد، به من یادآوری می‌کرد که هنوز پایان جهان نرسیده است.

به خانه رسیدم. وای که چقدر خانه لذتبخش بود.

گرمی‌آن. گرمی‌دستان مادرم که به محض باز شدن در، دستانم را در دستان مهربانش گرفت.

بخاری خانه مان چه شیء دوست داشتنی بود و من تا به حال تا این حد به دوست داشتنی بودنش پی نبرده بودم.

و سوپ خوشمزه ای که تمام وجودم را گرم کرد، گویی دلچسب ترین غذایی بود که تا به حال خورده بودم.

 …

از آن زمان می‌خواهم بیشتر از قبل، قدر تمام لحظاتی که به راحتی می‌روم، به راحتی بر می‌گردم و به راحتی در خانه ی گرم و نرم خویش، می‌نشینم را بدانم.

از این نمونه‌ها، در زندگی هر کدام از ما زیاد پیش می‌آید.

شما هم می‌توانید فکر کنید و ببینید چه مصداق‌هایی از این ضرب المثل را در زندگی خودتان می‌توانید پیدا کنید و کدام «عافیت»‌ها هستند که بهتر است تا هستند، درک و حس شان کنید و بیشتر قدرشان را بدانید.

10 دیدگاه در “قدر عافیت کسی داند که …(یک تجربه شخصی)

  1. سلام شهرزاد عزیز
    لذت بردم …
    نوشته ات کمی‌تا مقداری زیاد به فکرفرو برد من رو!
    ممنون این لحظات تفکر کردن را برام رقم زدی.
    موفق و شاد باشی

    1. سلام دوست خوبم
      ممنون. خیلی خوشحالم که اینطور بوده …:)
      و چقدر خوشحالم کردی که برام نوشتی و گذاشتی که بدونم که اینهمه خط خطی کردن این صفحه یه سودی هم داشته …;)
      امیدوارم تمام لحظات زندگیت همیشه شاد و آروم باشه …
      بازم ممنونم.

  2. شهرزادجان قبل از هر چیزی بابت تاخیرم خیلی عذر میخوام. با کلی تاخیر تولدت مبارک عزیزم. بهترین‌ارزوها و شادیها و سلامتی رو برات ارزومندم. این روزها سرم خیلی شلوغ بود جالبه که یادم بود و فکر کردم بهت تبریک هم گفتم بعد هر چی فکر کردم کجا تبریک گفتم تازه به این نتیجه رسیدم که اصلا نگفتم. هزیزم‌مطالب این چند پست اخیرت خیلی من رو تحت تاثیر قرار داد. بسیار‌جالب و هنرمندانه بود. من نمیدونستم که شعرهای به این زیبایی هم گفتی. باز هم برامون از این شعرها و مطالب بنویس . راستی برای من هم از این اتفاقها زیاد افتاده. قسمت جالب ماجرا اینه که وقتی ادم به بیشتر موضوعات روزانه اش دقت میکنه میبینه همشون جای شکرگزاری داره ولی ادم به بی تفاوتی در قبالشون عادت کرده. خیلی خوبه که قدر بدونیم و بیشتر سپاسگزاری کنیم . این نوشته هم تلنگری بود که به من هم یاداوری کرد

    1. قربووون تو برم من، نسرین عزییزم. این حرفا چیه؟…
      تو که همیشه به من لطف داری و همیشه و هرسال از اولین دوستهای خوبم هستی که تولدمو تبریک میگی. تو و دوست مشترکمون، لیلا، اووونقدر همیشه به من لطف دارین که منو شرمنده میکنین و نمیدونم چطوری میتونم جواب اینهمه محبت و مهربونی تون رو بدم. واقعا دوستتون دارم و به داشتنتون میبالم. (نسرین، با لیلا صحبت میکردم گفتم انشاله حتما به زودی میام و سه تایی حتما اوقاتی رو دوباره با هم باشیم.:) )
      در مورد شعرها هم نسرین، من تا حالا رو نکرده بودم!؛)) یه سری شعر یا بهتره بگم دلنوشته هم دارم که اصلن قابل منتشر کردن نیست! یعنی فقط برای دل خودمه!؛) در هرحال خیلی خوشحالم که خوشت اومده و ازت ممنونم عزیزم.
      نسرین. چقدر خوشحالم که میای و نوشته‌ها رو تو وب سایت میخونی و چقدر خوشحال شدم که این نوشته ی اخیر هم باز موجب شد که همونطور که خودت هم گفتی بیشتر قدر داشته‌های حتی به ظاهر معمولی زندگیمون رو بدونیم و امیدوارم همیشه و همیشه نهایت لذت و آرامش رو برات در پی داشته باشن. بازم بخاطر کامنت قشنگ و تبریک مهربونت ازت ممنونم دوست همیشه خوبم و میبوسمت خیلییی:) :*

  3. سلام شهرزاد جان
    خیلی خوب نوشتی دوست من.:)همیشه دلم میخولست بهت پیشنهاد بدم که از خودت زندگیت و روزهایی که میگذرونی بنویسی ولی فکر کردم شایدجزء اهدافت نباشه.
    چه جالب که این پستت رو ۲۱ اسفند نوشتی:)
    دیروز همون طور که میدونی روز رها شدنم به این زندگی بود(تحت تاثیر پست استاد محمدرضا) به همین دلیل با خودم قرار گذاشتم دم ظهر بعد از اینکه کارم تموم بشه برم سراغ کتابفروشی و برای خودم کتاب هدیه بخرم:) ولی موقع برگشتن یه گل فروشی سیار دیدم و تصمیمم عوض شد بجای کتاب برای خودم یه گلدان شمعدانی صورتی خریدم و خوشحال و خوشان به سمت خونه حرکت کردم البته با پای پیاده:). بین راه دخترخانم همسایه رو دیدم و با هم هم مسیر شدیم. چشمت روز بد نبینه تا اومدم با ایشون چاق سلامتی داشته باشم و ایشون از گل قشنگم تعریف کنه یه دفعه دیدم بین زمین و آسمون معلقم! تا اومدم خودم رو جمع و جور کنم دوباره معلق شدم. نمیدونم چطور پام سر خورد و همچین بلایی بر من نازل شد. من هم برای اینکه گلدونم نشکنه نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و باقی ماجرا…:)))
    خلاصه سرت رو درد نیارم نشستم وسط خیابون و شروع کردم به خندیدن و با پای کبود و دست خراش برداشته شده و البته گلدان سالم برگشتم خونه.(شانس آوردم خیابون خلوت بود و الا حسابی خجالت میکشیدم)
    این هم از داستان ما در روز ۲۱ اسفند سال ۹۳ که زندگی تصمیم گرفت به رها بودن من ادامه بده.:)
    خدایا شکرت

    1. سلام آزاده جون. مرسی عزییزم. لطف داری.
      خوشحالم که خوشت اومده از این نوشته:)
      آره… راستشو بخواهی من تا حدی آدم محافظه کاری هستم؛) و به راحتی نمیتونم همه چیز رو از خودم بنویسم…
      ولی بعضی چیزها رو میشه نوشت مثل این…
      آخی… عزیزم.. چه جالب بود. مرسی از این خاطره ی قشنگت اونم تو اون روز خاص تولدت که برامون نوشتی.
      انرژی مهربونیت نذاشته که اون گل آسیبی ببینه.:) از طرف من به اون گل شمعدونی صورتی سلام برسون:) خوشحالم که پیش تو دوست خوبمه. بازم تولدت رو تبریک میگم آزاده عزیزم و یه دنیا آرزوی خوب دارم برات.
      و بازم ازت ممنونم بخاطر کامنت قشنگت. :*

  4. سلام
    خوندم و لذت بردم.اتفاق ساده ای رو خیلی خوب روایت کرده بودی.حالا ببین یه موضوع خاص باشه چیکار میکنی:)
    این اتفاق برای آدم زیاد میوفته که با یه رویداد،روزها و لحظه‌های خوبو آرزو کنه.
    من همیشه تو این شرایط یاد زمانی میوفتم که با یکی از دوستام تو کوه گیر کرده بودیم.بارون و برف و مه ارتفاع بالا.هیچ جارو نمیدیدیم.تو اون لحظه همه ی خوشبختی‌های زندگی روزمره از جلو چشمام رژه میرفتن.

    1. سلام مجتبی جان. خیلی از لطفت ممنونم. خوشحالم که از خوندنش لذت بردی و سرتو درد نیاوردم!؛) و ممنون از کامنت قشنگت.
      اگه موضوع خاص باشه فکر کنم باید چندقسمتییش کنم. توی یه قسمت جا نمیشه؛) … تازه اینو هم من کلی از اینورو اونورش زدم وگرنه طولانی تر از این میشد! 🙂
      همینطوره مجتبی عزیز. از اینجور اتفاق‌ها برای آدم زیاد میفته ولی باز یه کم که ازش میگذره دوباره همه چی برامون عادی و بی اهمیت میشه. چه خوبه که همیشه حسشون کنیم و بی تفاوت ازشون رد نشیم. اونوقت لحظه لحظه ی زندگی مون میتونه تبدیل به معجزه بشه…
      بازم ازت ممنونم که به اینجا سر میزنی و حوصله میکنی و نوشته‌ها رو میخونی و نظر میدی.
      راستی نوشته‌های اخیر خودت هم در وبلاگت خیلی خوب بود. امیدوارم همیشه موفق باشی…:)

  5. سلام
    چقدر خوب نوشتید.
    و چقدر به جزئیات توجه کردید و پائولویی نوشتید 🙂
    توجه به جزئیات حتی در روایت و نوشتن آن خیلی خوبه.

    1. ممنون حسن جان. لطف دارید:)
      چقدر خوشحاالم کردی و خیلی بهم چسبید که گفتید پائولویی نوشتید!؛) اگرچه خودم میدونم نوشته‌های من خیلیییی با اون فاصله داره و مسلما این نظر لطف شماست. ولی بازم نظرتون خیلی برام خوشاینده… من خودم واقعا عاشق طرز نوشتن و قصه گویی‌های روان و دوست داشتنی پائولو کوئیلو هستم.
      بازم ازت خیلی ممنونم که لطف میکنی و نظرتو برام مینویسی.
      خیلی خوشحالم که یک روز جدید، یه همراه خوب دیگه از جنس پائولویی داره؛) … همیشه شاد و خوب باشی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *