در خلسه ی یک آهنگ
.
آن شب هم ساشا در شهر زیبا و سرسبز خود، موقع بازگشت به خانه؛ مثل بیشتر اوقات که رانندگی میکرد، ضبط را روشن کرد و آهنگی را برای گوش کردن انتخاب کرد که چند روز گذشته بارها و بارها به آن گوش داده بود.
آهنگی زیبا از کریستینا آگیلرا بود، اما نسخه ی بیکلامش.
چند وقت پیش وقتی میخواست این آهنگ را از اینترنت دانلود کند، بر حسب اتفاق، آهنگ بی کلامش را هم دانلود کرده بود.
با اینکه آن آهنگ را با خوانندگی پراحساس خواننده اش خیلی دوست داشت، اما از وقتی آهنگ بیکلامش را هم شنیده بود عاشقش شده بود و توی این چند روز اخیر، دلش نمیخواست غیر از آن به هیچ چیز دیگری گوش دهد.
هر وقت آهنگ به انتها میرسید باز آن را بر میگرداند سر اول و دوباره از نو … دوباره از نو و دوباره از نو …
آنقدر به آن آهنگ گوش داده بود که تمام نتها و آکوردهایش را از حفظ شده بود.
آن شب باران تندی میبارید.
اما آنقدر صدای آهنگ موردعلاقه اش را بلند کرده بود و شیشههای ماشین را بالا کشیده بود که صدای دلنشین برخورد قطرات باران به شیشه و سقف ماشین دیگر به گوشش نمیرسید.
در دنیای خودش و در غار تنهایی ماشینش و در آوای موسیقی شگفت انگیزی که در نظرش به اندازه ی جهان وسعت داشت، غرق شده بود.
اینبار آهنگ، او را به خلسه ای عمیق فرو برد.
مثل همیشه با دقت رانندگی میکرد اما در همان حین؛ آدمها، صداها، خاطرهها، رویدادها، حرفها، شنیدهها، گفتهها، دیدهها، شادیها و غصهها همراه با واقعیات آن لحظه درهم آمیخته بود و همه و همه از جلوی چشمانش و در آن دوردستها رژه میرفتند و گویی روحش را تسخیر کرده بودند.
صدای دوستش در گوشش پیچید که ساعتی پیش که با هم حرف زده بودند، گفته بود: “تازگیها خیلی احساس خستگی میکنم!”
دلش گرفت.
با خود گفت، چرا؟ مگر چه شده بود؟ …
دلش میخواست میتوانست کاری کند تا دوستش احساس خستگی نکند.
پشت یک چراغ قرمز توقف کرد.
لحظه ای افکارش از جنبش ایستاد.
اما مردی را که انگار کاملاً هماهنگ با تم آن لحظه ی آهنگ، از ماشین پیاده شده بود و ماشین خرابش را در حالی که با یک دست، فرمانش را نگه داشته بود و با دست دیگر و با فشار بدنش؛ ماشین را به کناری هل میداد، تماشا میکرد. کسی به او کمک نمیکرد!
بالاخره قبل از سبز شدن چراغ، موفق شد تا ماشین خرابش را زیر باران بی امانی که بر سرش و بر آن دستی که از ماشین بیرون مانده بود میبارید، به سمت دیگر چهارراه برساند و کنار پیاده رو متوقف شود.
چراغ سبز شد و ساشا دوباره حرکت کرد.
با حرکت ماشین، افکارش هم دوباره به حرکت درآمدند، در حالی که در مسابقه ی خودنمایی خود در ذهن او، بر هم پیشی میگرفتند.
آهنگ به جای دیگری رسیده بود، و اینبار به یاد خوابی افتاد که دیشب دیده بود و از تلخی آن ناگهان از خواب پریده بود و بعد هزاران بار خدا را شکر کرده بود که آن، فقط یک خواب بود و واقعیت نداشت.
باز آهنگ، و باز فکر دیگری که خلسه وار او را در بر میگرفت.
بالاخره آهنگ بعد از بارها و بارها از نو پخش شدن و بارها و بارها به خلسه بردن او با افکاری که مدام در چرخ فلک ذهنش تاب میخوردند و بازی میکردند؛ متوقف شد و خود را مقابل درب خانه دید.
وقتی کلید را در قفل در میچرخاند و پا به درون خانه میگذاشت، آخرین فکری که از ذهنش گذشت، این بود:
زندگی، گاهی روایتِ داستانهای عجیبی است.
نکند دوست من هم بخاطر وجود چنین داستانهایی در زندگیش بود که احساس خستگی میکرد.
.
پی نوشت:
راستی … شاید دوست داشته باشید بدانید ساشا به چه آهنگی گوش میکرد.
من این آهنگ را برای شما از اینترنت پیدا کردم و دانلود کردم و اینجا گذاشته ام تا شما هم اگر دوست داشتید، به این آهنگ بسیار زیبا گوش دهید.
اما مواظب باشید مثل ساشا به چنان خلسه ای فرو نروید. حداقل هنگامیکه در حال رانندگی هستید.
[su_audio url=”https://1newday.ir/wp-content/uploads/2015/11/static_31_Zzz-New_Minusa_2005-2006_Christina_Aguilera-Hurt.mp3″]
.
سلام شهرزاد عزیز دوست بسیار خوب متممی
نمیدونی چقدر خوشحال شدم که اینجا پیدات کردم از محمدرضا بینهات ممنونم که باعث شد به اینجا کشیده بشم و دوستان خوبی مثل تو رو داشته باشم . هر چند کمیدیر با متمم و محمدرضا اشنا شدم و تو یه زمان وقفه ای ایجاد شد برای خوندن روزانه متمم و جسته و گریخته بهش سر میزدم ولی خوشحالم که الان اینجا هستم پیش شما دوستان متممی، روزنوشتههای محمدرضا و متمم
چقدر برام دلنشینه یاد اوری نکات آموزنده ای که تو متمم، تو نظرات نوشته شدت ازت یاد گرفتم ، و جالبتر اینکه همیشه بعد از خوندن هر مطلب تو متمم اول دنبال نظرات بعضی از این عزیزان بودم . شهرزاد عزیز ، طاهره عزیز ، معصومه عزیز ، زینب عزیز، هیوای عزیز ، سارای عزیز ، سکینه عزیز ، سیمین عزیز ، اقای امیری ، اقای شاکری ، اقای مقدم ، اقای کریمی، اقای مطیع ، اقای کشاورز و دوستان عزیز دیگه ای که همیشه برام در اولویت بودن و ببخشید که همه اسامیدوستان رو قید نکردم .
وبلاگت عالیه شهرزاد جان ، پر از انرژی مثبت و حسی دوست داشتنی ، چه قلم زیبا و روانی داری ، بینهایت لذت بردم از این داستان زیبا و اهنگ فوق العاده آرامش بخش . امیدوارم همیشه جوهر این قلم شیوا و رسا و دلنشینت ، پابرجا بر روی ذهنها ثبت بشه و همیشه موفق و شاد باشی.
سلام مژگان جان.
من هم خیلی خوشحال شدم اینجا دیدمت.
خیلی لطف داری دوست متممیخوبم. خیلی ممنونم از لطفت.
من هم شما رو به عنوان یه دختر خوب و مهربون و آروم توی متمم شناختم.
و این رو هم هیچوقت یادم نرفته که یه بار توی یکی از کامنتها صحبت بدمینتون شد و فهمیدم شما حرفه ای بدمینتون کار میکنی و وقتی من گفتم توی راهنمایی و دبیرستان، توی تیم بدمینتون بودم اما دیگه خیلی وقته ازش فاصله گرفتم، من رو تشویق کردی که ادامه اش بدم. 🙂
البته ادامه ش ندادم ؛)
خیلی خوشحالم که وبلاگم رو دوست داشتی مژگان عزیز. و خوشحال میشم همیشه بهم سر بزنی.
و باز هم از نظر لطفت بابت همه چیز خیلی ممنونم و امیدوارم تو هم همیشه در زندگی، رضایتبخش ترین لحظهها رو تجربه کنی.
ممنون که برام نوشتی. 🙂
سلام شهرزاد جان
ممنونم بابت لطف و مهربونیت . گفتی بدمینتون حسرتم تازه شد . ورزش جز لاینفک زندگی منه ، انرزی بهم میده و منو سرشار از حسی بینظیر و ناب میکنه ، وقتی ورزش میکنم انگار تک تک سلولهای بدنم نفسی تازه میکشن و منو غرق لذت و شادی میکنن .چند مدتی پیش کتفم اسیب دید و بر اثر پارگی تاندوم مجبور به عمل شدم. دوران سختی بود ولی سختر از همه شنیدن یک جمله ازدکترم بود ” مجاز نیستی به بدمینتون ادامه بدی و منو برای همیشه منع کرد ” نمیتونم احساسم رو برات توصیف کنم وقتی که این جمله رو شنیدم تمام انرژیم تحلیل رفت .من با بدمینتون مهارت زندگی کردن رو اموختم ، دوران سختی رو گذروندم تا بتونم با این قضیه کنار بیام . درسته ورزشهای دیگه هم در کنارش قبلا انجام میدادم و الان هم انجام میدم مثل ایروبیک ، دویدن و کوه پیمایی ، دوچرخه سواری ولی لذتی که از بدمینتون میبردم با هیچ کدوم برام قابل قیاس نبود . لحظاتی زیبا و با ارزشی که قادر به تکرار اون نیستم .
آخی. آره خیلی سخته، وقتی آدم از انجام فعالیتی که ازش لذت میبره به اجبار منع بشه.
ببخش که با یادآوری اش ناراحتت کردم.
این موضوع میتونه برای خیلی از ورزشکارها پیش بیاد و واقعا ناراحت کننده هست.
برای همین، توی انجام حرکات ورزشی آدم باید خیلی مراقب باشه. حرکات رو صحیح بزنه. و همیشه به توان خودش هم توجه کنه.
یکی از دوستان مون توی باشگاه هم مشکل کمر پیدا کرد و دکتر گفته دیگه نباید ایروبیک کار کنی.
واقعا براش ناراحت شدم.
راستی. نمیدونم چطوریه اما من هم واقعا خاطرات خوبی از بدمینتون دارم. به نظزم واقعا ورزش لذتبخشی بود.
حالا انشاله که بتونی ورزش یا فعالیت دوست داشتنی دیگری رو جایگزین بدمینتون کنی.
یا شاید هم انشاله در آینده ی نزدیک، سلامتی دستت رو به طور کامل به دست بیاری بشی و دوباره بری سراغش. 🙂
سلام شهرزاد جان.
*امیدوار باش و ادامه بده. شهرزاد جون من وقتی این داستان رو خوندم، کاملا اون مردی که زیر بارون ماشین خرابش رو به کناری هل میداد، میدیدم. حتی خنکی بارونی رو که ازش نوشته بودی حس کردم. وقتی آهنگش رو هم گوش کردم کاملا توی فضای داستان بودم.
و داستان در رابطه با استخر و ترس انسان از ناشناختهها، خیلی زیبا و آموزنده بود.
*داستان ون گوگ همه رو به فکر انداخته، 🙂
من هم بعد از خواندن این پست مدام فکر میکردم چه توانایی دارم که قراره بعد از مرگم مشهورم کنه؟! البته به نتیجه نرسیدم، استعداد ناشناخته ای کشف نشد.
*آدامس هم تریدنت دارچینی. احساس میکنم دارچین طعم زندگی داره.
*هستم مثل همیشه، پرانرژی تر و امیدوار، تو هم باش دوست من.
سلام
بازم خیلی ممنونم از لطفت مهشید جون. چقدر خوشحال شدم از چیزهایی که گفتی. اینکه تونستی اون مرد رو زیر بارون با ماشین خرابش تصور کنی و
خیلی خوووووبه. خیلی خوشحال شدم.
خوشحالم از داستان استخر هم خوشت اومد.
تا چند روز دیگه یه قصه ی دیگه هم مینویسم. با یه موضوع کاملاً متفاوت.:)
.استعداد ناشناخته ی تو ؟… بذار ببینم … آها … یکی از اونها اینه که، تو یه دوست و همراه خیلی خیلی خوبی. من کشفش کردم! 🙂
بازم ممنون که هستی و خوشحالم که پرانرژی تر و امیدوار. ایشاله همیشه همینطور باشی.
من هم هستم 🙂
با گوشی کامنت گذاشتم. گویا ترتیب و ترکیب جملات به هم ریخته شده.
سلام شهرزاد جان.
من که عاشق داستان نویسی تو شدم. انگار کم کم داره رتبه یک علاقه مندی من رو به خودش اختصاص میده.
راستی چندتا وجه مشترک پیدا کردم. امشب دوست داشتم بیانش کنم. یکی سلیقه آدامس. 😉 یکی علاقه به پیانو و سنتور. یکی هم احساس بعد از خواندن کتاب چنین گفت زرتشت.
مواردی هست که فعلا کشف شده و تو ذهنم بود.
سلام.
مهشید جان. خدا تو رو از من نگیره … 🙂 ممنون. لطف داری. خیلی خوشحالم کردی با کامنت قشنگت.
راستش داشتم کم کم ناامید میشم از قصه گوییهام.;)
راستش من هم مثل ونسان ون گوگ حس میکنم قصههام “حتی کمیهم خوب نیست”! 😉 ..شاید من هم بعدها بعد از مرگم، مشهور و محبوب شدم! خدا رو چه دیدی؟! :))
خیلی خووبه… چند تا وجه مشترک… تو هم تریدنت دارچینی دوست داری؟ 😉 عاالیه … خوب برای همینهاست که با هم دوستیم دیگه… 🙂
. و خوشحالم که هستی و ممنون که برام مینویسی. با دیدن کامنتهای قشنگت همیشه خوشحال میشم دوست خیلی خوبم.
امیدوارم همیشه خوب وخوش و سرحال و سلامت باشی.
مراقب خودت هم باش خیلی.:)
سلام شهرزاد جون
ایشالا صدو یک سال زنده باشی و ببینی که چقدر مشهور شدی 🙂
بعد از مدتها که آهنگایهانس زیمر (مخصوصا بین ستاره ای) رو گوش میکردم این آهنگ بی کلام هم خیلی به من حال داد.
احساسات تو چقدر توی داستان گوییات خوبه. قدرت دیوونه کردنت خیلی بالاست.
من وقتی این داستان و آهنگ رو گوش دادم یادم به این شعر شاملو افتاد:
کوهها با همند و تنهایند / مثل ما با همان و تنهایان…
سلام علیرضا جان.
فقط صد و یک سال…؟ این که خیلی کمه!;) (شوخی)
راستش ما به داشتن همین دوستها و همراههای خوب یک روز جدید هم قانعیم به جای مشهور شدن.:)
خوشحالم که از این آهنگ خوشت اومده. پیشنهاد میکنم آهنگ اصلی اش با صدای کریستینا رو هم حتما بشنوی. فوق العاده میخونه.
خیلی از لطفت ممنونم دوست عزیزم. خوشحالم که از قصههام خوشت میاد و منو به نوشتنشون دلگرم تر میکنی.
تازه یه قسمت این قصه رو بعداً حذف کردم! به نظر خودم اومد که زیادی حس درونیم رو بهش انتقال داده بودم…!
باز هم ممنون بخاطر نظرات خوبی که لطف میکنی و برام میذاری.:)
ببین شهرزاد
تو فقط بتونی خودتو برسونی به ۱۰۱ دیگه بقیه ش زنگ تفریحه…
این صد سال اولش سخته!
امیدوارم امیدوارم که بتونی برسونی خودتو. من که خودم بنا دارم سال ۲۰۶۰ برم. تو رو نمیدونم.
تو میخوای بمونی بمون، من که رفتم.
قناعتت هم خوبه. همین قناعتت کمکت میکنه آروم آروم رشد کنی.
خواهش میکنم عزیزم. واقعا داستانات آرامشبخشه.
حس انسان دوستیت و انسان بودنت خیلی خوب توی داستانات جلوه میده.
کاش اون قسمتش رو هم گذاشته بودی تا من میدیدمش.
بازهم ممنون به خاطر همه چیز.