قصههای شهرزاد (۱۱): ارزش زندگی
لبه ی باریک پشت بام یک برج بلند ایستاده بود و میخواست خودش را از آن بالا به پایین بیندازد. دراصل تصمیم به انجام کاری گرفته بود که همه ی آدمها با سلیقهها و عقاید و نظرات رنگارنگ، در توصیف آن، اتفاق نظر داشتند: خودکشی!
همهمه ای سر گرفته بود. آدمهای زیادی پایین برج جمع شده بودند و هر دقیقه به تعدادشان افزوده میشد. با هم پچ پچ میکردند و گاهی سرهایشان را بالا میگرفتند تا به مرد جوانی که میشد حدس زد حدود ۲۰ تا ۲۵ سال سن داشت و هر آن احتمال آن میرفت که خودش را از لبه ی باریک پشت بام آن برج بلند به پایین پرتاب کند، با چشمانی باز و نگران نگاه کنند.
مردی میانسال گفت “نکنه از درد بیکاری مجبور به این کار شده، یا شاید هم از محل کار اخراجش کردن”. مردی دیگر گفت “شاید عاشق دختری بوده و دختره بهش جواب رد داده” مرد دیگری از پشت سرش گفت “یعنی آدم باید اینقدر ابله باشه که بخاطر چنین چیزی خودکشی کنه؟!” مرد اولی گفت “عاشق نشدی تا بفهمی!” مردی که پشت سر ایستاده بود، خودش را به نشنیدن زد و دوباره سرش را بالا کرد تا به آن مرد نگونبخت بالای پشت بام نگاه کند، نکند یکوقت لحظه ی هیجان انگیز پایانی را از دست بدهد!
پسر جوانی که موهای بلندش را دم اسبی پشت سرش بسته بود، گفت “شاید هم با پدر و مادرش دعواش شده…” مردی که قیافه ای جدی و عصبانی داشت گفت “پس ننه باباش کوجان؟” زنی که بچه ای را بغل گرفته بود و هی تکانش میداد تا گریه اش بند بیاید، گفت “شاید طفلک مشکل روحی داشته باشه.. کسی مشاوری، روان درمانی، نمیشناسه بیاریم باهاش حرف بزنه؟” خلاصه هر کسی چیزی میگفت و حدسی میزد یا حکمیصادر میکرد. بعضیها هم قیافه ی حکیمانه ای به خود گرفته بودند و در مورد خودکشی و علل و ریشهها و نشانههای آن توضیحات مبسوطی به آدمهایی که یا از سر سرگرمییا از روی نگرانی یا همنوع دوستی و پیدا کردن راه حلی برای نجات این آدم فلک زده!، آنجا دور هم جمع شده بودند و همه سرهایشان رو به بالا بود، ارائه میکردند.
حالا دیگر پایین برج، چند ماشین پلیس و آتش نشانی هم ایستاده بود و سر و صدای آژیرشان با همهمه ی آدمها آمیخته بود و آدمهای دیگری را باز به سمت آنجا میکشاند. کم کم شلوغی به جایی رسید که دیگر جای سوزن انداختن نبود. چند نفر از پلیسها و آتش نشانیهای امداد هم تلاش میکردند خودشان را به پشت بام برج برسانند.
بالاخره یک آشنا در میان موج جمعیت ظاهر شد و خودش را به زحمت از بین مردان و زنانی که همگی سرهایشان به هوا بود! و گاهی در گوش هم پچ پچ میکردند، به نزدیک ساختمان رساند. یک دوست بود. همه این را از آنجا فهمیدند که او تنها کسی بود که مرد بالای پشت بام را میشناخت و داد میکشید و اسمش را صدا میزد. پلیس از او خواست که با آنها به پشت بام برود.
دوست، در حالی که نفس نفس میزد به پشت بام رسید و شروع کرد به التماس کردن به مردی که روی لبه ی باریک پشت بام، ایستاده بود. هر چه بیشتر سعی میکرد با جملههای آرامش، او را از اینکار منصرف کند، مرد بیشتر به جلو حرکت میکرد. دوست، طوری حرف میزد که میشد فهمید که فقط او میدانست دلیل خودکشی آن مرد چیست. مردِ روی لبه ی پشت بام به حرفهای او اعتنایی نمیکرد و باز یک قدم به سمت لبه ی بیرونی پشت بام پیش میرفت و آماده ی سقوط میشد. التماسهای دوست، دیگر به فریاد و گریه تبدیل شده بود. اما کو گوش شنوایی که برای آن گریهها و التماسها تره خُرد کند.
مردِ روی لبه ی پشت بام، یک پایش را بالا گرفت و بدنش را به سمت جلو متمایل کرد تا در لحظه ی نهایی، همه ی تماشاگرانی را که آن پایین ایستاده بودند و سرهایشان را بالا گرفته بودند، میهمان هیجان انگیزترین قسمت این ماجرا کند. همانموقع بود که دوست توانست با پرشی برق آسا، مثل آن کارهایی که فقط هنرپیشههای فیلمهای اکشن بلد بودند! ، خودش را به لبه ی پشت بام برساند و حالا تماشاچیان آن پایین، که بعضی از ترس جیغ میکشیدند و بعضی دیگر نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند، دیگر به جای یک مرد، دو مرد را در لبه ی باریک پشت بام میدیدند. دوست، با هر چه توان در بدنش داشت، مرد اول را به روی پشت بام پرتاب کرد، اما تعادل خودش را از دست داد و چیزی نمانده بود که از آن بالا به پایین سقوط کند که مردی که قصد خودکشی داشت، دستش را گرفت و او را محکم به سمت خود کشاند و هر دو با هم بر روی پشت بام پرت شدند. آدمهای پایین ساختمان، که دیگر یک مرد و بعداً دو مرد و باز دوباره یک مرد را بر لبه ی باریک پشت بام نمیدیدند و کسی هم در مقابل چشمانشان، نقش بر زمین نشده بود، نفس راحتی کشیدند و سکوتی که فقط چند لحظه ای دیر نپاییده بود، باز تبدیل به همهمه ای کر کننده شد.
هر دو مردِ روی لبه ی باریک پشت بام، حالا دیگر بر روی پشت بام افتاده بودند، زنده بودند و نفس میکشیدند، اگرچه از ترس و هیجان، از حال رفته بودند …
فردای آن روز، مردی که قصد خودکشی داشت، خوشحال تر از همیشه بود. هیچوقت توی عمرش به آن سرحالی و سرزندگی نبود. توی خیابان به همه لبخند میزد، دلش میخواست ببیند چه کسی به کمکی نیاز دارد تا به او کمک کند. دست آدمهای سالخورده را میگرفت و کمک میکرد تا از عرض خیابان رد شوند. آواز پرندگان را گویی برای اولین بار بود که در عمرش میشنید، میخندید و ادای آوازشان را در میآورد و به خیال خودش با آنها حرف میزد. بستنی ای خرید و توی پارک روی چمنها نشست و آنقدر با لذت میخورد که همه ی آنها که از کنارش رد میشدند را به هوس انداخته بود. بستنی اش که تمام شد بلند شد و طوری راه میرفت که انگار میخواست بال در بیاورد. با بچههایی که توی قسمت اسباب بازیها بازی میکردند، بازی میکرد و میخندید و به کوچولوترها کمک میکرد تا از سرسره بالا بروند یا روی تاب بنشینند. تازه فهمیده بود که گلها چقدر زیبا هستند و پروانهها چه دوست داشتنی اند …
هیچ کس نمیدانست که این مرد، چرا اینقدر خوشحال بود. اما خودش خوب میدانست. آخر … او جان یک نفر را از مرگ نجات داده بود!