بهشتی که مال او نبود
اسمش تئودور بود. اما دوستان و خانواده، تئو صدایش میکردند.
تئو در شهر کوچکی در شمال آفریقا زندگی میکرد.
پدرش کارگر ساختمان بود. هر روز صبح خیلی زود وقتی فرزندانش هنوز در خواب ناز بودند، از خواب بر میخواست تا دوباره سر همان چهارراه همیشگی بایستد و نگاهش را به اینطرف و آنطرف بدوزد تا شاید صاحبکاری پیدا شود و او را برای انجام کاری با خود ببرد و دستمزدی ناچیز بگیرد.
گاهی میشد که شبها، دست خالی به خانه باز میگشت و نگاه خستهاش تاب نگاههای مشتاق کودکانش را که به دستهای خالی او خیره شده بودند نداشت. و باز یک شب دیگر، باید گرسنه سر به بالین میگذاشتند.
زمستانها هم که دیگر وضع بدتر بود.
تئو دلش میخواست کاری بکند و باری از روی دوش پدرش بردارد.
اما پدرش به او میگفت: تو فقط درس بخوان و موفق شو، تا زندگی سخت مرا تجربه نکنی.
تئو هم دلش میخواست زندگی سخت پدرش را تجربه نکند.
دلش میخواست زندگی آرام و شادی داشته باشد و در رفاه و آسایش زندگی کند. مثل خیلیهای دیگر در دنیا.
از فیلمها و عکسها و تعریفهایی که از این و آن شنیده بود، اروپا را بهترین جای قابل تصور برای تحقق آرزوهایش میدانست.
همیشه در رویاهایش میدید که به کشورهای اروپایی ثروتمندی سفر کرده و در آنجا موفق و شاد زندگی میکند.
همیشه با خود میگفت بالاخره یک روز پایم را در بهشت خواهم گذاشت.
و بالاخره روز موعود فرا رسید.
پدر که همیشه دلش میخواست پسرش شاد زندگی کند و اشتیاق سوزان او را هم برای یک زندگی بهتر در بهشتی که در تصورش داشت دیده بود، یک روز تمام پساندازی را که سالها به زحمت اندوخته بود، در دست یک قاچاقچی انسان گذاشت تا او را با یک قایق به بهشت امنش برساند.
تمام اندوخته اش ۱۶۰۰ دلار بود و قاچاقچی ۱۵۰۰ دلار طلب کرد.
پدر ۱۰۰ دلار دیگر هم در کف دست آن مرد گذاشت و از او خواست تا پسرش را در سطح قایق قرار دهد تا در طول سفر در هوای آزاد نفس بکشد.
آخر او شنیده بود که کسانی که فقیرترند و پول کمتری به قاچاقچیان میدهند به ناچار باید در مخزن قایق جای داده شوند که در نتیجه چارهای جز تحمل طاقتفرسای درجه حرارت بالا و دود و بخارو صدای کر کننده موتورها نداشتند.
تئو یک به یک خانوادهاش را در آغوش کشید و به پدر و مادرش قول داد آنجا خوب زندگی کند، و از خودش همیشه خبرهای خوب و خوش به آنها بدهد. به آنها گفت که نمیگذارد بیشتر از اینها رنج بکشند و تا جایی که در توانش باشد سعی میکند از آنجا برایشان پول بفرستد.
و انگاه با چشمانی که از شادی و امید برق میزدند، خانواده و شهرش را به مقصد بهشت، ترک کرد.
وقتی طبق آدرسی که مرد قاچاقچی در اختیارش گذاشته بود به ساحل رسید، قایق کهنه و زوار درفتهای را دید که آمادهی سوار کردن مسافران بود. مسافرانی که همچون او آماده بودند تا رنج و خطر این سفر دریایی رعبانگیز را به امید رسیدن به بهشت و یک زندگی بهتر و آرام تر و شادتر، به جان بخرند.
در بین آنها چند کودک به چشم میخورد که دستهای پدر و مادرشان را محکم در دست گرفته بودند. گویی از این هراس داشتند که در آبهای بیکران دریا گم شوند.
یک لحظه دلش گرفت. هنوز هیچی نشده، دلش برای خانوادهاش تنگ شده بود.
قطرهای اشک بر گوشهی چشمانش نشست. به این فکر میکرد که شاید دیگر هیچوقت پدر و مادر و خواهر و برادرهایش را نبیند.
وقتی همهی مسافران سوار قایق شدند و قایق کهنه به آرامیشروع به حرکت بر روی امواج نیلگون دریا کرد، در حالی که باد به صورتش میخورد و چشمانش را به دوردستها دوخته بود، با ذوق و شوقی که تا به حال تجربه نکرده بود، و با لبخندی که به پهنای صورتش گشوده شده بود، فریاد زد:
“پیش به سوی بهشت”
قایق، آبها را میشکافت و پیش میرفت.
تا چند روز همه چیز عادی بود. اگر چه – به خصوص با ذخیرهی غذایی اندکی که در قایق مانده بود – شک داشت تا آخر، همه چیز همینطور عادی پیش برود.
اما یک شب طوفانی با همهمه و فریاد بلند مسافران از خواب پرید.
چشمهایش را باز کرد و دوست عرب خود را که تازه همانجا با او دوست شده بود دید که با زبان انگلیسی دست و پا شکستهای به او میگفت: مثل اینکه موتور قایق خراب شده و از کار افتاده و قایق متوقف شده است.
کاپیتان که هدایت قایق را بر عهده داشت از مهاجران میخواست که آرام باشند و بر جای خود بنشینند.
مسافران بر جای خود نشستند تا آنگاه که سپیده زد و صورتها و چشمهای نگران و هراسانشان را در تابش خود نمایان کرد. و مسافران همچنان نشسته بودند و از جای خود تکان نمیخوردند. حتی با هم حرف هم نمیزدند. ابهام و اضطراب و ناامیدی و گرسنگی، دیگر رمقی برایشان باقی نگذاشته بود.
روز دوباره جای خود را به شب داد، اما قایق همچنان بر جای خود بیحرکت مانده بود و تا چشم کار میکرد، بیانتهای آب بود و گسترهی آسمان.
کم کم صدای فریاد و اعتراض مهاجرانی که در مخزن کشتی جای گرفته بودند، بلند و بلندتر میشد تا آنجا که سعی داشتند از پنجرهی کوچکی که در بالای مخزن قرار داشت بیرون بیایند.
اما آنهایی که بالا بودند پنجرهی کوچک را بستند تا مانع خروج شان شوند. آخر میترسیدند که خروج آنها از مخزن، برای کل قایق و تمام مسافرانی که حالا دیگر با هراس به یکدیگر نگاه میکردند خطرساز شود.
تئو با دیدن این صحنهها آهی عمیق کشید اما کاری از دستش بر نمیآمد.
قایق در جای خود ثابت مانده بود، اما به شدت تکان میخورد.
در همین حین بود که کسی با صدای بلند فریاد زد: قایق نجات! قایق نجات!
مهاجران که خسته و وحشت زده بودند، فریادی از شادی سر دادند و به سمتی از قایق که نور قایق نجات، در آن تاریکی ظلمانیِ شب، سوسو زنان دیده میشد دویدند تا دست تکان دهند و فریاد بزنند و سرنشینانش را متوجه حضورشان در تاریکیای بکنند که گویی قصد داشت ظلمتش را تا ابد کش دهد.
تئو هم روی عرشه، با دیگر مسافران، سمت قایق نجات دوید.
اما قبل از اینکه بتواند دستهایش را بالا ببرد و تکان دهد، نفهمید چه شد که ناگهان خودش را در میانِ آبهای سرد و تاریک دریا پیدا کرد. در حال غرق شدن و دست و پازنان.
قایق نجات را میدید که به آنها نزدیک شده و با جلیقههای نجات محدودی که در آب میانداختند فقط قادر بودند چند نفر از مهاجرانی که همگی مانند تئو با وارونه شدن کشتی در آب افتاده بودند نجات دهند.
تئو کم کم توانش را برای دست و پا زدن از دست میداد و گویی آن قسمت از آبها که با دستهای بیتوانش شکافته میشد تا او را بر روی موجهای مواج دریا نگه دارد؛ تاریکترین و دورترین قسمت دنیا بود که هیچ کس آن را نمیدید و نمیشناخت و از آن خبر نداشت.
توانش هر لحظه تحلیل میرفت.
فقط کوشید در آن لحظات، رویاهایش را با خود مرور کند.
خود را در آن شهر سرسبز و زیبا و رویایی که قرار بود در آنجا زندگی کند، تصور کرد.
خانهی زیبایی داشت که در باغچهاش همه جور درخت و گلی که دلش میخواست کاشته بود.
از کار مورد علاقه اش با ماشین گرانقیمتی که همیشه آرزوی راندنش را داشت برگشته بود.
کنار شومینهی خانهاش روی کاناپهای گرم و نرم لم داده بود و پا بر روی پا انداخته بود و همانطور که غذای موردعلاقهاش هم کنارش بود و گاهی لقمه ای از آن را در دهان میگذاشت، با پدر و مادرش با گوشی گرانی که به تازگی خریده بود، حرف میزد و میخندید و از موفقیتها و زندگی شاد و مرفهش تعریف میکرد، و از ان سوی، شادمانی و خندههای پدر و مادرش را میشنید که باز دنیا را در نظرش زیباتر میکرد.
یک آن دوباره به خودش آمد و باز خود را در میان آبهای سرد و تاریک دریا، دست و پازنان پیدا کرد.
دیگر توانی در بدنش باقی نمانده بود.
در حالی که قطرههای اشکهایش به قطرههای دریا میپیوستند، با خود گفت:
آری. آنجا بهشت بود، اما بهشتِ من نبود.
احساسات زیبای شما قابل تحسینه.
اشکهایی که توی کامنتتون گفتین و ریختین منو یاد روزی انداخت که “آیلان” پسر مهاجر سوری توی دریای مدیترانه غرق شد.
تا سه روز هر وقت یادم به اون صحنه و عکسی که از خوابیدن او با صورت روی شنهای ساحل افتاده بود میفتادم ناخودآگاه اشک میریختم.
امشب هم بعد از ماهها دوباره رفتم به قلب اون داستان و کودک نازی که در آخرین لحظات توی آب دستش از دست پدرش جدا میشه و بهشت رو میبینه…
اشک خیلی خوبه.
شما خیلی لطف دارید علیرضای عزیز.
ممنونم که وقت گذاشتید و این قصهها رو خوندید و لطف کردید نظرتون رو برام نوشتید.
بله… اینجور اتفاقها قلب انسان رو به درد میارن و آدم، به سختی میتونه بی تفاوت باشه. حتی اگه کاری از دستش بر نیاد.
دیدن رنج دیگران، به خصوص رنج کودکان بی دفاع، خیلی سخت و غم انگیزه.
و غم انگیزتر از اون میدونید چیه؟ اینکه هنوز موجوداتی (نمیگم آدم) هنوز وجود دارن که با ذهنهای تاریک و قلبهای سیاهشون، مسبب تمام این بدبختیها هستن و به خودشون اجازه میدن تا به انسانهایی که داشتن زندگیشون رو میکردن، تا این مرتبه، درد و رنج و اندوه رو تحمیل کنند.
اما باید امیدوار بود که این قصههای پرغصه به زودی به پایان برسن.:)
بازم ممنونم از کامنت خوبتون.
شهرزاد جان سلام
چه خوب که قصه مینویسی:)
دلم میخواست تئو نجات پیدا میکرد.:(
شاد بنویس عزیز دلم
زندگی تلخی زیاد داره .. بذار تو قصهها تلخ بودنش کمتر باشه:) باشه؟:)
دوست دارم شهرزاد.
راستش خیلی وقته اینجا نیومده بودم. خبرنامه نمیومد خو:(
الان دیدم تو خونه مون کمتر هستی یه لحظه نگرانت شدم و اومدم اینجا. خدا رو شکر که خونه خودت چراغاش روشنه:) خیالم راحت شد. مراقب خودت باش دوست من.
سلام آزاده جان. تو خوبی؟
مرسی عزیزم. پس دیگه خبرنامه رو ولش کن. همینطوری بیا اینجا …:)
در مورد داستان … آزاده. منم دلم میخواست تئو نجات پیدا میکرد. خیلی دلم میخواست… باورت نمیشه اگه بگم خودم بارها موقع نوشتن این داستان و خوندن دوباره ش اشک ریختم. اما باور کن نمیتونستم کاریش بکنم! همونطور که هر بار یک عالمه از این آدمها و مهاجرها توی دنیای واقعی توی دریا غرق میشن و کسی نمیتونه کاری براشون بکنه… من با این داستان خواستم داستان یکی از اونها رو به تصویر بکشم…
میدونی … متاسفانه بعضی چیزها و بعضی خبرها و اتفاقهای توی دنیا، خیلی روی من اثر میگذاره و دلم خیلی میسوزه … و وقتی اینجور خبرها رو میشنوم با خودم فکر میکنم که اون آدم چه امید و آرزوهایی داشته و اون لحظات آخر، آیا به چه چیزهایی فکر میکرده … اینه که چنین قصه ای توی ذهنم شکل میگیره و وقتی به جمله ی اخرش میرسم خودم نمیدونم چطور به اونجا رسیدم …
درضمن، تایتانیک رو یادت نیست؟ اگه جیمز کامرون تو فیلمنامه ش میخواست آخر داستان “جَک” رو یه جوری نجات بده، که فیلم به اون زیبایی و تاثیرگذاری نمیشد! … البته قابل مقایسه که نیست ولی یه دفعه یادم به اون افتاد …:)
ولی امیدوارم دفعههای بعد سوژههایی بهتری به ذهنم برسه و داستان، بهتر پیش بره تو ی ذهنم …
در هر حال ممنونم عزیزم که نگرانم بودی و خوشحالم که به اینجا سر میزنی.
تو همیشه دوست خیلی خوب منی … تو هم همیشه مراقب خودت باش.
سلام
عالی بود شهرزاد جان…
+واقعا لذت بردم، هرچند پایان تلخی داشت. به قول آقا معلم هم فضاسازی داشت، هم شخصیت پردازی.
+سبز باشی و برقرار
مهشید عزیزم. خیلی ممنونم ازت. خوشحالم که از خوندنش لذت بردی، و ممنون که نظرت رو بهم گفتی.
اگرچه…آره… پایان تلخی داشت…
گاهی قصه ی ما آدمها تلخ میشه و ای کاش اگه قصههامون هم گاهی تلخ میشه اما پایانش مثل این قهرمان داستانمون نباشه…
بازم ازت ممنونم دوست خوبم.:)