روستای کوچک و سرسبز و زیبایی بود که در دامنه کوه قرار داشت.
اهالی روستا، هر روز با طلوع خورشید و با آواز خروسهایی که گویی خواب را در روشنای روز خوش نمیداشتند؛ از خواب بر میخاستند، صبحانه را با لقمهای نان و پنیر و استکانی چای شیرین، نوش جان میکردند و راهی مزرعه میشدند که مانند گبهای زیبا با نقشهای ساده و رنگین بر روی زمین پهن شده بود.
مادربزرگ، با آن صورت گرد و سفید و چهرهی مهربانش، هر روز صبح زود از خواب بر میخواست، چای را دم میکرد و نوهاش را بیدار میکرد تا با هم صبحانهای بخورند و هر کدام به دنبال کار خود بروند.
خانهی کوچکی داشتند که در حیاطش باغچهای بود با درختهای گردو و توت و گیلاس. چند مرغ و یک خروس هم مدام در حیاط میچرخیدند و به زمین نوک میزدند.
خروس که با تاج قرمز و گردن افراشته و پرهای ارغوانی و سبز و زردش، مغرورانه دور مرغها میچرخید، از یک سگ نگهبان چیزی کم نداشت.
کافی بود غریبهای به خانهشان بیاید. آنقدر دنبالش میکرد تا نوکش بزند و او را برای همیشه از آمدن پشیمان کند. یکبار پای یکی از مهمانها را زخمیکرد.
برای همین، هر وقت مهمان غریبهای به خانهی مادربزرگ میآمد، مادربزرگ شش دنگ حواسش به خروس بود که مبادا رسم مهماننوازی را بشکند.
درِ چوبی قدیمیخانهشان مثل خیلی از درهای چوبی قدیمیدیگر، دو کلون داشت. یکی برای مردها و یکی برای زنها. هروقت صدای کلون ریز بود، مادر بزرگ میدانست که مهمانش یک زن است و هر وقت صدای کلون، درشت بود میفهمید که مردی پشت در در انتظار است.
دیوارهای خانه هم از کاه گل بود و سقفهای خانه پوشیده از الوارهای چوبی بود که یکی یکی در لابلای کاه گلها در کنار هم نشسته بودند.
مادربزرگ، دار قالی کوچکی هم در اتاقش داشت که هر روز چند ساعت پشت آن مینشست و رج میزد. قالی هر روز کمیبالاتر میآمد و نقش خود را آرام آرام فاش میکرد.
شبها هم، مادربزرگ، بچههای بازیگوش محله را در خانهی خود جمع میکرد تا برایشان قصه تعریف کند. یک بار قصهی ریش آبی را میگفت، یک بار قصهی علاءالدین و چراغ جادو، و بار دیگر قصهی درخت گل سرخ و ….
قصههایش آنقدر جذاب و مهیج بودند که بچهها موقع شنیدن پلک نمیزدند و فقط میخواستند ببینند آخر قصه چه میشود…
آیا درون آن اتاقی که نباید هیچوقت درش باز میشد چه بود؟ آیا قهرمان قصه میتوانست با آن غول، به تمام آرزوهای خود برسد؟ آیا پدر از سفر خود میتوانست سوغاتی که دختر کوچکش میخواست با خود بیاورد؟… و وقتی میشنیدند که آن گل سرخی که پدر برای دخترکش چید، تبدیل به شاهزادهای شد؛ دهانشان از تعجب باز میماند.
قصههای مادربزرگ که تمام میشد به بچهها میگقت: “خوب دیگر … نخود، نخود، هر که رَوَد خانهی خود.”
و بچهها میفهمیدند که وقت رفتن است. میرفتند تا فرداشب. تا ببینند مادربزرگ اینبار چه قصهای میگوید و اینبار چگونه میخواهد با پایان قصهاش، آنها را شگفتزده کند.
آن روز، مادربزرگ برای ناهار، مهمان عزیزی داشت.
چارقدش را سر کرد و به نوهاش گفت که به مزرعه میرود تا برای ناهار، مقداری سبزی خوردن بچیند و به همراه خود بیاورد.
به مزرعه که رسید، منظرهی بی انتهای دور و برش، زیر نور طلایی خورشید، از همیشه زیباتر به نظرش میآمد. دلش میخواست فقط بنشیند و به این شاهکار بینظیر خداوند نگاه کند.
اما میترسید دیر شود. میخواست برای آن روز غذای خوشمزهای بپزد که میدانست بایستی وقت زیادی صرف پختن آن کند.
به میان سبزیها رفت. ریحان، جعفری، تره، پیازچه، تربچه، ترخون، مرزه؛ همه را با داس کوچک خود چید. ناگهان به یادش آمد که نوهی دلبندش، گشنیز را هم در بین سبزی خوردنها دوست میدارد. آن را هم چید و کنار بقیه گذاشت.
دستهایش را در آب خنک جوی باریکی که از کنار مزرعه رد میشد شست و نفس عمیقی کشید. بوی عطر گلهای رنگارنگ کنار جوی، مستش کرد.
سبزیها را در میان پارچهای گل گلی که به همراه خود برده بود گذاشت و مانند بقچهای دور سبزیها را با پارچه پیچید، بقچه را در بغل گرفت و راهی خانه شد.
در راه که بر میگشت، تازه کمیاز مزرعه دور شده بود که صدای مردی را از پشت سر خود شنید که آرام میگفت: “سلام. چطوری؟ خوبی؟ .. کم پیدایی؟”
مادربزرگ یک لحظه مرد را دیده بود و میدانست که او یک غریبه است. کمیترسید. چرا به او سلام میکرد و حالش را میپرسید؟ و بدتر از همه چرا میگفت: چرا کم پیدایی؟
بقچه را محکمتر در بغل گرفت و گامهایش را بلندتر برداشت. اگرچه پاهایش درد میکرد و نمیتوانست تند راه برود.
مرد همچنان از پشت سر او میآمد و یک ریز حرف میزد.
مادربزرگ با خود گفت: “ماااشاالله، چقدر هم حرف میزند! چه میگوید؟ آخر چه میخواهد؟”
یک لحظه برگشت پشت سرش را نگاه کرد و دید که مرد، یک چیزی بغل گوشش گرفته و همانطور که راه میرود، به نقطهای در دوردست نگاه میکند و در آن که بغل گوشش است حرف میزند. گاهی مکث میکند، و بعد دوباره حرف میزند.
مادربزرگ زیر لب با خود گفت: “به حق چیزهای نشنیده و ندیده …”
مادربزرگ کم کم به خانه نزدیک میشد و فقط دلش میخواست نوهاش آن لحظه در خانه باشد تا به او بگوید که امروز در راه بازگشت از مزرعه چه دیده است.
وقتی به خانه رفت، نوهاش در خانه بود. سیر تا پیاز ماجرا را برای او تعریف کرد.
هنوز حرفهایش کامل تمام نشده بود که نوهاش زد زیر خنده. دلش را در دست گرفته بود و میخندید.
مادر بزرگ با تعجب فقط نگاهش میکرد.
نوه بالاخره توانست حرف بزند.
گفت: “مادر بزرگ عزیز من.
تازگیها یک چیزی آمده که اسمش موبایل است. یک نوع تلفن است. آدمها آن را میگیرند دم گوششان و راه میروند و با یک نفر دیگر در جای دیگری حرف میزنند.
او به تو کاری نداشته. با کسی دیگر حرف میزده است.”
حالا مادربزرگ هم آنقدر خندهاش گرفته بود که چشمهای ریزش دیگر دیده نمیشدند.
وقتی خندهاش قطع شد، گفت:
“جلالخالق! از این آدمیزاد، هر چی بگویی بر میآید!”
.
درود شهرزاد عزیز.
داستانت رو با صدای خودم خوندم ضبط کردم و بعد چشمام بستم و گوش دادم. داشتم تصویرسازی میکردم مزرعه و حیوانات رو یاد منطقه زیبای اسالم و خلخال افتادم. قشنگ این صحنهها رو میشه اونجا دید. حسش کرد. لمسش کرد. کلبههای چوبی، دودی که از دودکش خونهها میشه دید. سماور ذغالی اهالی روستا، نونها و فتیرهای محلی، لبنیات… میشه این صحنه رو دوس نداشت؟ خدارو تو این صحنه هرکس نبینه فکر میکنم مشکل از بینایی خودش.. هنوز هم دنیا قشنگیهای خودشو داره به نظرم
گله گوسفندها و گاوهایی که ازادانه کنار دره و تپه و سبزه زار میبینی. بعد یه دسته اسب که به سرعت دارن حرکت میکنند.
اصلا زندگی همونجاست. همون جاست که حس میکنی زندگی جریان داره. امیدهست. با تمام ناملایمتهاش هنوز هم زندگی رو میشه حس کرد.
روستا و ده برای من خود خود زندگیه. عین رود در حال جریان
احمد عزیز.
برام جالب بود که داستان رو با صدای خودت خوندی و ضبط کردی و بعد با چشمهای بسته بهش گوش دادی.
یادم افتاد یکی از دوستان متممیمون (که یک خانم بودند و متاسفانه اسمشون رو یادم رفته) توی گردهمایی ۹۶ متمم، بهم گفتند که میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم (البته طیق گفته خودشون قبلاً هم چند بار همین کار رو انجام داده بودن)
گفتن نوشتههات رو خیلی دوست دارم و اونها رو با صدای خودم میخونم و ضبط میکنم و یادم نیست گفتن برای کجا – البته با ذکر منبع – استفاده میکنم.
در مورد این داستان، خودم هم حس قشنگی بهش دارم و به نظر من هم این داستان میتونه ما رو توی فضای قشنگ و آرامشبخشی رها بکنه.
خودم، گاهی که حالم خوب نیست میام میخونمش و حس خیلی خوبی بهم میده.
شاید برات جالب باشه که یکی از بیشترین ورودیها از گوگل به سایتم رو هم از همین نوشته دارم.
من هم زندگی توی یک دهکده ی خلوت و خوش منظره و سر سبز و خوش آب و هوا رو خیلی دوست دارم. خیلی …
سرکار خانم شهرزاد
الان که این داستانتون رو خوندم کلا لذت بردم. آخه انگار داشتین داستان کودکیهای خودم رو میگفتین. و چقدر خوب زندگی روستا رو درک کردین. مادربزرگ و روستا و اون حس و حال قشنگش. درب چوبی خونشون و مرغ و خروس و مزارع و باغها. حتی یه بار خروسشون بهم حمله کرد و پا رو گذاشتم به فرار، ولی خروس بهم رسید و منم یه لحظه برگشتم و چنان شوتی زدم زیر خروس بیجاره، که پرتاب شد توی حوض آب…
الان که داستان رو میخوندم کلا رفتم توی همون حس و حال و دوران خوب…
ولی آخرش اشکم دراومد.
مادربزرگم سه ماه پیش برای همیشه از پیش ما رفت. با اون صورت گرد و سفید و ماهش.
حیف که دلم نمیاد تیغ نقد رو بکشم روی داستانتون و اون قسمت موبایلش، چون هم تاریخش مال هفت هشت ماه قبله و هم حس خوب مزرعه و قدیم و کودکی و خاطرات خوب بی نهایت بود توش. بوی سبزی و ریحان و جوی آب که دیگه حرف نداشت.
آفرین. احساساتتون و قلمتون خیلی زیباست.
من هم به احترام این زیبایی این شعر رو تقدیم میکنم:
http://s3.picofile.com/file/8226913418/%D8%A8.jpg
http://s1.picofile.com/file/8226913426/%D8%A81.jpg
خیلی خوشحالم که از این داستان لذت بردین. خودم هم خیلی دوستش دارم. و چیزی که در مورد این داستان برای خودم جالبه اینه که چندین مشاهده و خاطره و شنیدن تعریفهایی از دیگران و … رو با هم ترکیب کردم تا شد این داستان.
هسته ی اصلی داستان هم همون داستان موبایل و مادربزرگ بود که چندین سال پیش، یه روز توی یک مهمونی، یکی از آشنایانمون (که خودشون یه مادربزرگ بودند!) و متاسفانه الان فوت کردن، این موضوع رو تعریف میکردند و این موضوع دقیقا برای خودشون اتفاق افتاده بود! و انقدر بامزه تعریف میکردن که ما فقط تا دو ساعت داشتیم میخندیدیم. ای کاش تعریفهای خودشون رو ضبط کرده بودم و فایل صوتی اش رو داشتم و اینجا میذاشتم تا بشنوید. واقعا شنیدنی و دوست داشتنی بود. (البته داستان این اتفاق و جملههای دیالوگ توی قصه و جمله ی آخر رو از خودم درآوردم)
اون خروسه هم، وقتی بچه بودم، عیدها که خونه ی مادربزرگ خودم میرفتیم، اون روزها خونه ی بزرگی با یه حیاط بزرگی داشتند که توی حیاطشون چند تا مرغ و خروس داشتن. و این خروسه فقط با خاله ام جور بود! و هر مهمونی بعد از مدتی به خونشون میرفت دنبالش میکرد و میخواست بهش نوک بزنه. یه بار هم پای مامان خودم رو زخم کرد! 🙂 راستی. جالبه شما هم خاطره ی مشابهی داشتید.:)
توصیف اون طبیعت رو هم مشخصاٌ از روزی الهام گرفتم که همین چند ماه پیش رفتیم به یه مزرعه تا مقداری سبزی از خود کشاورزهای اونجا بخریم.
و … خلاصه این داستان، یه چهل تیکه است از خاطرات و مشاهدات مختلف مکانی و زمانی که هیچ ربطی به هم نداشتند و توی ذهنم جا مونده بودند و همه رو با هم ترکیب کردم تا این داستان به وجود اومد.
و خوشحال شدم که شما رو برد به خاطرات خوب کودکی. روح مادربزرگ عزیزتون هم شاد باشه. مادربزرگ من هم برای من مثل یه فرشته بود. یه فرشته ی مهربون، با صورت ناز و دوست داشتنیش که هرچی بگم جاش توی خانواده مون خالیه کم گفتم.
بازم خیلی ممنونم از توجه و لطف تون. به خاطر اون شعر هم خیلی ممنون. دیدن و خوندنش خیلی لذتبخش بود. برگشتم به دبستان. اون روزها همه ی این شعرها رو حفظ بودیم. «باز باران» رو کم و بیش هنوز هم از حفظم.:)
پس میشه گفت شما یه نویسنده ی اتوبیوگرافی هستید و توی این زمینه قلم میزنید. این خیلی خوبه. من سبک نویسندههای اتوبیوگرافی رو دوست دارم مثل شاهکار “پیرمرد و دریا”ی ارنست همینگوی فقید. دلیلش هم اینه که این دسته از نویسندهها میتونند اتفاقات، خاطرات و وقایع اطرافشون رو که بقیه ی آدمها نمیبینند با هوشمندی، ظرافت، صمیمیت و با استفاده از قریحه ی ادبی و هنری به قلم بکشند.
ممنونم. خدا روح مادربزرگ شما رو هم قرین رحمت خودش قرار بده.
تمنا میکنم. قابل شما رو نداشت. مراقب کودک خلاق درونتون باشین.
سلام شهرزاد جان
قصه قشنگی بود. این مزرعهها اطراف من زیادن:)
جمله آخری که نوشتی من رو یاد مادربزرگ مهربونم انداخت که همبشه میگفت آدم نمیره چشم چبزها میبینه.. البته با گویش قشنگ گیلکی میگفت.
شاد و سلامت باشه دوست من.
سلام آزاده جون.
ممنونم. خوشحالم که دوستش داشتی.
خوش به حالت، چقدر لذتبخشه آدم دورو برش از این مزرعهها زیاد باشه و چه آرامشی داره رفتن به اونجاها ….:)
چه جالب … همینطوره. راست میگفتن واقعا … مادر بزرگها، همه شون خیلی ماهن. من هم از مادر بزرگم خیلی حرفها و جملههای ناب و فراموش نشدنی یادمه.
تو هم همیشه سلامت و شاد باشی دوستم. ممنون که برام نوشتی. 🙂