نادر ابراهیمیو هلیا
میشنوید؟
این آهنگ مرا به یاد کنار یک دریاچه میاندازد، دریاچه ی سیاه شب.
آهنگها تنهایی را تسکین میدهند، اما تسکین تنهایی، تسکین درد نیست.
در کنار بیگانهها زیستن، د رمیان بی رنگی و صدا زیستن است.
اینک اصوات، بی دلیل ترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند، هیچکس نمیشنود.
به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمیکند. اینک آنکه میگوید، تهی ست –
و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند.
و از آن آویزههای زرین که تو آنها را در بستر مخملین خوابانده بودی، سخن گفتم.
من با تو از تمام درهای بسته که روزی باز خواهد شد – شکوفههای نارنج،
من با تو از شوکت نسیم سخن گفتم.
هلیا ژرف ترین پاک روبیها پیمانی ست با باد.
بگذار باد بروبد.
بگذار که رستنیها به دست خویش برویند.
از تمام دروازهها آن را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یکطرفه است به سوی درون.
از تمام خندهها آن را بستای که جانشین گریستن شده است.
نادر ابراهیمی(بار دیگر شهری که دوست میداشتم)
چقدر این کتاب نادر ابراهیمیرو دوست داشتم، شهرزاد!
البته کلا نثر نادر ابراهیمیزیبا، پر از احساس و دلنشینه.
یه عبارت از این کتاب که همیشه یادمه و با خودم تکرار میکنم:
نفرین پیام آور درماندگیست
و دشنام برای او برادریست حقیر.
خوشحالم شادی جون.
منم خیلی دوستش دارم. بارها این کتاب رو میارم، رندوم بعضی قسمتهاش رو دوباره میخونم.
ممنون از متن زیبای دیگری که از این کتاب برام نوشتی. واقعاً زیبا گفته.
منم به این بهانه، یه متن دیگه از این کتاب رو که خیلی دوستش دارم، اینجا مینویسم:
“من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.
باید که اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی.
دیگر تکرار نخواهد شد.”