کاری کوچک اما خیلی بزرگ…!
داشتم به یک گزارش کوتاه خبری که باز روایتی تکراری بود از داستان مهاجرت پناهجویانی که از رنج فقر و گرسنگی یا از ترس جنگ، و به امید زندگی و آینده ی روشن تر و آرام تری در آنسوی آبها؛ تن به خطر و رنج این سفر سخت و هولناک و طاقت فرسای دریایی داده بودند، نگاه میکردم.
قایق، مثل همیشه، مسافران خسته اش را به دامان ساحل تحویل میداد. مسافرانی که اگرچه از رسیدن به ساحل امن خوشحال بودند اما از فرط خستگی و رنج سفر، دیگر ذره ای نای شادمانی کردن در وجودشان باقی نمانده بود. عده ای هم میگریستند. سعی کردم حس این گریستنها را درک کنم. با اینکه اشک در چشمانم حلقه زده بود، اما سخت بود. خیلی سخت…
بعد، کارمندان صلیب سرخ را دیدم که مثل همیشه به استقبال و یاری این مسافرانی که با ضعف و ناتوانی، سعی در پیاده شدن از قایق را داشتند، میشتافتند.
به فکر فرو رفتم…
با خودم گفتم چه کاری میتواند باارزش تر از این کار به ظاهر کوچک باشد؟
اینکه بتوانی به استقبال این آدمهای بی پناه بروی. آدمهایی که چند روز و چند شب، تنها چیزی که دیدند رنگ آبی و سیاه دریا بود و آسمان. تنها حسی که تجربه کردند سرما بود و ناامیدی و دلهره و ترس.
با مهربانی به استقبالشان بروی. نگذاری بعد از این سفر جانفرسا احساس تنهایی کنند. دستهایشان را در دست بگیری، سرهایشان را بر روی شانه بگذاری. کودکانشان را از دستهای بی توان و لرزانشان بگیری و در آغوش گرم خود بفشاری. لباسهای گرمیبر روی دوششان بیندازی. از آنها با خوراکی و نوشیدنی، هر چند ساده پذیرایی کنی و آنها را به سوی پناهگاههای موقتشان هدایت کنی…
در دلم گفتم، ای کاش میشد به آنها بگویم که چقدر کارشان بزرگ است. چقدر بزرگ…
[su_button url=”https://1newday.ir/?p=3499″ style=”bubbles” background=”#ab1f76″ color=”#fffcfc” size=”4″ center=”yes” radius=”round” text_shadow=”0px 1px 2px #000000″ desc=”اگر دوست داشتید، قصه ی ‘بهشتی که ما ل او نبود’ را هم بخوانید.”]بهشتی که مال او نبود[/su_button]
.