مرا ببخشید که به فاصله ی کمی، باز هم پستی در مورد حیوانات، آن هم از نوع ناراحت کننده اش میگذارم.
اما توی وب گردیهام، به مطلب عجیب و تاثیرگذاری برخورد کردم که اگرچه غمگین کننده است،
اما دلم میخواست شما هم آن را ببینید و شاید بتواند کمیهم ما را به فکر فرو ببرد.
این مطلب و این تصاویر، مرا یاد جملاتی انداخت که احتمالاً بارها از زبان این و آن شنیده ایم.
از جمله اینکه میگویند:
سگ وفادار است ولی گربه وفادار نیست.
و بعد به این فکر کردم که ما گاهی چقدر راحت بر روی موجودات دیگر برچسب میگذاریم.
همین موضوع، دوباره من رو یاد قطعه ای معروف از شعر سهراب سپهری انداخت که حتما شما هم بارها به بهانههای مختلف شنیده اید:
[su_quote]من نمیدانم که چرا میگویند:
اسب حیوان نجیبی است،
کبوتر زیباست،
و چرا در قفس هیچکس کرکس نیست؟
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟
چشمها را باید شست،
جور دیگر باید دید.[/su_quote]
*****
اینطور که رهگذری متوجه ی این گربه ی وفادار شده، مثل اینکه این گربه، صاحب سالمند خود را از دست داده و یک سالِ تمام است که مدام بر روی مزار صاحب خود میخوابد و نه غذایی میخورد و نه آبی، و نه از این مزار دور میشود.
بیایید با هم ببینیم:
منبع: boredpanda.com
سلام
مدتهاست که خواننده شما هستم و میدونم آدم منطقی و معقولی هستید. واسه همین هم معمولاً تأکید افراطی روی مسائل محبوبتان نمیکنید. جسارتاً در مورد نوشته امروز بهنظر میرسه کمیاغراق توش هست. مثلاٌ آخه اصلاً منطقی و قابل پذیرش نیست که یک گربه یکسال در تمام شرایط متفاوت آب و هوایی یکجا بمونه و نره. و از همه مهمتر توی این مدت چیزی نخوره و زنده بمونه.
همچنین ساییدگی قسمتهایی از سنگ قبر نشون میده مدتی بیش از یکسال از دفن صاحبش میگذره..
بههرحال حرف من اصلاً مخالفت با مفهوم نوشته شما که دوست داشتن حیوانات و احترام به محیط زیست و عاطفی فکر کردنه، نیست. تأکیدم روی این نکته است که الزاماً هر خبر و تصویری توی دنیای مجازی قابل باور و استناد نیست
شاد باشین
سلام دوست عزیز.
اول، که خیلی خوشحالم و باعث افتخاره که دوست خوبی مثل شما مدتهاست که خواننده ی من و همراه یک روز جدید هست.
دوم، صحبت تون به نظرم کاملاً متین و قابل احترام هست و ممنونم که باعث شدین بیشتر متوجه بشم و در آینده برای موارد مشابه، بیشتر دقت کنم.
شاید شما هم با من موافق باشید که بعضی آدمها یه سری Trigger (یا شاید بشه گفت”ماشه”)هایی دارن که باعث میشه با دیدن یا شنیدن خبری یا موضوعی، زودتر و حساس تر از سایر موارد نسبت بهش واکنش نشون بدن.
یکی از اون تریگرها برای من همین دوست داشتنِ عجیب حیوونهاست.
برای همین، این مطلب رو که خوندم، دیگه بررسی و تحقیق خاصی روش انجام ندادم (اگرچه اینطور که به نظر میاد، این گربه، آب و غذایی که رهگذر و راوی این داستان براش میذاشته رو نمیخورده و من باید بهتر در متن بیانش میکردم)
راستش رو بخواهید، بیشتر قصدم از گذاشتن این پست این بود که میخواستم به این بهونه، از این نمونه استفاده کنم و این پیام رو به خواننده برسونم که نمیشه به راحتی هر برچسبی رو به هر حیوونی زد.
شاید واقعاً گربه هم بتونه به اندازه ی یه سگ، به صاحبش وفادار باشه. بر خلاف چیزهایی که ما همیشه میشنویم.
البته صحبتهای خوب شما، بهم یادآوری کرد و منو بیشتر متوجه ی این موضوع کرد، که برای انتشار یک خبر یا موضوعی که توسط دیگران ادعا میشه که در عالم واقعیت اتفاق افتاده؛ اگرچه همیشه مد نظر دارم و بهش توجه میکنم، اما خیلی بیشتر از قبل، وسواس به خرج بدم و خواننده رو خدای نکرده، با اطلاعات ناصحیح یا نامعتبر یا غیر دقیق گمراه نکنم، حتی اگه اون موضوع، من رو خیلی تحت تاثیر خودش قرار داده باشه یا در این مورد خاص، ناراحتی کردنِ عجیب اون گربه رو از حالتش حس کرده باشم و کمیاغراق رو هم در اون پذیرفته باشم. 🙂
خیلی بهم لطف کردین که وقت گذاشتید و این پست رو خوندید و نتیجه ی تحلیل و ارزیابی ارزشمند خودتون رو در موردش، باهام در میون گذاشتید.
امیدوارم از این به بعد، هر کس که این پست رو میخونه، کامنت و نظر خوب شما رو هم در موردش بخونه.
و لطفاً از این به بعد، باز هم هر جا احساس کردین که توی پستهای من، یه جای کار اشتباهه و میلنگه! 🙂 باز هم لطف کنین و باهام درمیون بذارین تا من هم بیشتر متوجهش بشم و بتونم اون شیوه رو برای پستهای آتی یا حتی در نگرش خودم، اصلاح کنم.
باز هم ممنونم و خوشحالم که به اینجا سر میزنین.
شاید نامرتبط باشه ولی
به دنبال یک رخداد (یا شایدم شانس) از یک کرکس صدمه دیده بازدید کردم.
تنها خدمه اجازه و شاید جرات بازدید از قفس این کرکس دوست داشتنی رو داشت که متاسفانه به دلیل اصابت تیر دیگه شانسی برای پرواز نداشت.
به هرحال ما هم دل به دریا زدیم و رفتیم داخل قفس.
لحظه ای که آروم نوازشش میکردم و اون هم با تکانهای خرامان! سرش پاسخ میداد برام فراموش نشدنیه. کلا دوست ندارم پرنده ای رو در قفس ببینیم. ولی به قول سهراب چرا در قفس هیچ کس کرکس نیست؟
این نگاهها به موجودات زیادند؛ مثل گربه ی سیاه… قار قار کلاغ در حیات… جغد و هزار داستان دیگه که هممون شنیدیم.
به نظرم هر موجودی دوست داشتنیه. به شرطی که درست نگاه کنیم.
بله دوست عزیز. کاملا باهاتون موافقم.
متاسفانه ما انسانها گاهی اتوماتیک وار، با ذهنیتهای غلط نیاکانمون به زندگی ادامه میدیم و صرفاً از نگاه اونها، به جهان اطراف مون مینگریم؛
بدون اینکه لحظه ای توقف کنیم و کمیاونها رو ارزیابی کنیم و بعد، ذهنیت و تصویر درونی و نگاه جدید خودمون رو خلق کنیم.
و فکر میکنم سهراب سپهری چقدر زیبا به این ادراک رسیده بوده. بله، واقعاً “چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.”
ممنونم از کامنت خوب تون.
سلام شهرزاد جان
دوستم تعریف میکرد که برای گربهها غذا توی ظرف میذاره . یکبار که دل و جگر توی ظرف گذاشته بوده، گربه ای که همیشه به خونش سر میزنه میاد دور ظرف میچرخه و بدون اینکه چیزی بخوره ، میره . دوستم خیلی تعجب میکنه و صبر میکنه ببینه چی میشه . در کمال ناباوری میبینه رفته چندتا گربه دیگه رو هم با خودش آورده تا با هم جشن بگیرن.
سلام شراره جان.
عالی بود این خاطره. واقعا دوست داشتنی بود. ممنونم که تعریف کردی.
من هم یه تجربه ی تقریبا مشابه جالبی در این مورد دارم.
مثلا هر وقت غذایی، چیزی برای گربهها میبرم، اولی که زود میدوه میاد و مشغول خوردن میشه، بعد دومیکه دیرتر میرسه و معلوم هم هست که گرسنه اش هم هست، اما اصلا زود نمیاد که سر خوردن غذا با اون گربه ی اولی رقابت کنه. خیلی آروم، پشت یا کنار گربه ی اولی که مشغول غذا خوردنه منتظر میایسته و نگاه میکنه، بعد که اولی کمیرفت کنار یا کلاً رفت کنار، میاد جلو و اون هم مشغول خوردن میشه.
این موضوع رو بارها دیدم و از این شکل صبوری و دوستی شون با هم، شگفت زده شدم و لذت بردم.
سلام شهرزاد. با توجه به علاقه ای که به حیوانات داری پیشهاد میکنم این فیلم رو حتما ببینی. (Hachi: A Dog’s Tale) فکر میکنم از دیدنش پشیمون نشی.
سلام. خیلی ممنونم داود جان. لطف کردی.
اگرچه زیاد اهل فیلم دیدن نیستم، اما حتما اسمش رو یادداشت میکنم در یک فرصت مناسب گیر بیارم ببینمش.
حتما باید خوب باشه که توصیه به دیدنش میکنی. 🙂
آره من، خیلی حیوونها رو دوست دارم. الان توی همین عکس آخری این گربه ی ناز مخصوصاً، دلم براش و برای ناراحت بودنش ضعف میره. دلم میخواست اونجا بودم و مینشستم پیشش و نازش میکردم.
در مورد بچههای کوچیک دوست داشتنی هم یه چنین حسی دارم. یه حس عجیبیه.
حس میکنم حیوونها و بچهها، طبیعت خالص و بی پیرایه اند و نمیشه اینقدر زیاد، دوستشون نداشت.
سلام شهرزادجان
خیلی دلم گرفت.
یادم افتاد به گربه ی کوچولوی خودم وقتی که هنوز دانشگاه نرفته بودم.
یه بچه گربه پشت خونه باغمون پیدا کردیم که احتمالا مادرش مرده بود. اون بچه گربه چند روزی بیشتر از عمرش نگذشته بود و اینقدر ضعیف شده بود که داشت جون میداد.
من و پدرم آوردیمش توی حیاطمون و یه جای خوب با تورمرغی گوشه ی حیاط براش درست کردیم.
هر روز بهش شیر گاو میدادیم …
کم کم جون گرفت و شروع کرد به راه رفتن …
اسمشو گذاشتم “ببری”
نارنجی بود. شبیه یه ببر کوچولوی بامزه.
اون تابستون با “ببری” شروع شد و یکی از بهترین خاطرات دوران نوجوانی رو برای من ساخت.
ببری بعضی وقتا لوس بازی هم درمیاورد. مثلا وقتی شروع میکردی به دویدن، اونم باهات میدوید. دمشو برمیگردوند و با یه عشوه ی گربه ای با چشمای خوشگلش، گردنش رو کج میکرد و بهت نگاه میکرد و یه صدایی درمیاورد (که آره، ما با هم رفیقیم، و از بچگی با هم بزرگ شدیم) …
خییییییییییلی دوست داشتنی بود.
وقتی کنارش وایمیستادی، میومد و بین پاهات بازی میکرد.
خاطرات ببری برای من و خونواده م یه خاطره ی خوب و نوستالوژیکه.
***
روزی که ببری مرد، تمام خانوداه م گریه میکردن. هممون گریه میکردیم. حتی دختر خاله م که مهمونمون بود اول بهت زده بود و بعد اونم شروع کرد به اشک ریختن.
***
از اون روزها سالهای ساله که گذشته …
امروز من با قلبی دلگیر، دوباره برگشتم به همون روزا و در دل همون تابستان خنک نوجوانی، کنار ببری، کنار درختان، کنار صدای خش خش برگهای ذرت، وقتی که باد آنها را در آغوش خود به بازی میگرفت …
چقدر دلم گرفت.
***
ممنونم ازت بخاطر این احساس خوبی که به من دادی.
سلام. ممنون علیرضای عزیز که خاطرات خوبت با گربه ات رو با ما به اشتراک گذاشتی.
آره سخته.
کلا وابستگی به وجود میاد. چه از طرف آدمها و چه از طرف حیوانات که گاهی تصور میشه که اونها احساس ندارن یا چیزی رو درک نمیکنن.
این گربه ی ناز رو که توی این عکسها دیدم واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم و باعث شد بیشتر متوجه این موضوع بشم که ما انسانها گاهی چقدر درک و احساسات حیوانات رو دست کم میگیریم.