یک روز جدید دیگر به من آموخت:
شاید در هر لحظه و در هر موقعیت، بهتر باشد فرض کنیم؛
که ما تنها بخشی از حقیقت را میدانیم.
تجربههای بسیاری به من آموخته اند که در بسیاری از موارد، آنچه که من میدانم و چیزی است که گمان میکنم واقعیت موجود است؛ ممکن است کاملاً منطبق بر تمام حقیقت یا واقعیتی نباشد که در آن لحظه یا موقعیت، براستی در جریان است.
بگذارید یک مثال عینی ساده بزنم: (که چند وقت پیش، مرا در این زمینه بسیار به فکر فرو برد و کوشیدم باز مصداقهای فراوانی برای آن بیابم)
چند وقت پیش، وقتی منتظرِ رسیدن مترو در زمان معین اش بودم؛
بدون اشاره به هیچ دلیل خاصی، در سالن اعلام شد که امروز، آخرین ایستگاه توقف مترو – به جای ایستگاه آخرِ همیشگی – ایستگاه x میباشد.
ایستگاه x، چند ایستگاه پیش از ایستگاه آخر و یک ایستگاه قبل از ایستگاهی بود که من هر روز برای رفتن به سر کار، پیاده میشدم.
در هر ایستگاه ای که مترو متوقف میشد و مسافران جدید سوار میشدند، این اعلان مجدداً اعلام میشد.
بعضی مسافران با شنیدن این اعلان، غُر میزدند و بعضی دیگر هم با تعجب از یکدیگر میپرسیدند: چرا؟ مگه چی شده؟ پس حالا چیکار کنیم؟ چه بد شد. و …
دو دختر دانشجو کنار من نشسته بودند و دوست دیگرشان روبروی ما.
یکی از دخترها با بی حوصلگی به دیگری گفت:
“اد، همین امروز که من امتحانِ میان-ترمِ ریاضی دارم…”
بعد، کمیقبل از دو ایستگاه مانده به ایستگاهی که قرار بود آخرین ایستگاه موقتی توقف مترو در آن روز باشد، دوست روبرویی که تازه مکالمه اش را با موبایلش به اتمام رسانده بود، به دو دوست دیگرش گفت، “مثل اینکه متروی بعدی، تا ایستگاه آخر میره. بچهها بیاین همین ایستگاه پیاده شیم و با متروی بعدی بریم.”
بنابر این، هر سه ی آنها در همان ایستگاه میانی که هنوز دو ایستگاه مانده به ایستگاهی بود که قرار بود آخرین ایستگاه توقف آن روز باشد، پیاده شدند.
و میشد حدس زد که آن سه نفر، از این تصمیمِ به موقعِ خود، حسابی راضی و خرسند بودند و از اینکه با یک اقدام سریع و هوشمندانه از دردسرِ پیاده شدن اجباری در میانه ی مسیر و ادامه دادن آن با اتوبوس یا تاکسی و ماندن در ترافیک و … خلاصی یافته بودند، احساس پیروزی میکردند.
مترو همچنان مملو از مسافر بود و بی اعتنا به آن سه نفر که پیروزمندانه راه حل مناسبی را برای مشکل امروز خود یافته بودند، شروع به حرکت کرد و همینطور پیش میرفت تا به ایستگاهی رسید که قرار بود آن روز، آخرین ایستگاهِ توقف مترو باشد.
درهای مترو باز شد و دو سه نفری پیاده شدند، اما بقیه همچنان نشسته بودند و همدیگر را نگاه میکردند.
من هم خودم را آماده کرده بودم که پیاده شوم و بقیه مسیر را پیاده بروم (که البته به مسیر پیاده روی هر روزه ام، به اندازه ی فاصله ی دو ایستگاه اضافه میشد)
اما وقتی متوجه شدم اعلان جدیدی در بلندگوی داخل مترو یا در داخل سالن پخش نشد، با خودم گفتم: “حالا بذار ببینم چی میشه.”
بعد، مثل همیشه با پیاده شدن آن چند مسافر معدود، درهای مترو بسته شد و مترو در بقیه مسیر مثل هر روز – گویی که آن اعلان اولیه، خوابی بیش نبوده است – به راه خود ادامه داد.
بعد هم به ایستگاه مورد نظر من رسید و من هم در آن ایستگاه، چون همیشه پیاده شدم.
سپس مترو درهایش را بست و باز مانند هر روز، نرم و تیز، به راه افتاد و مرا در حالیکه با چشمانم او را دنبال میکردم ترک کرد تا مسیرش را تا رسیدن به ایستگاههای بعدی و در نهایت، تا همان ایستگاه آخر همیشگیِ هر روزه اش ادامه دهد.
از ایستگاه بیرون آمدم و در تمام طول بقیه ی مسیر که پیاده میرفتم، با خودم فکر میکردم:
چقدر آنچه که آن سه نفر – که در مقطعی از زمان از ما جدا شدند – در آن لحظه میدانستند و احتمالاً در همان زمان و پیش خود، آن را تمام یا تنها حقیقتِ موجود میپنداشتند، با حقیقت ای که در آن لحظه «براستی» در جریان بود، «تفاوت داشت».
لایک عالی
شهرزاد عزیز
تلاش کردم زیر پست شعبانعلی پیام تسلیت بگذارم، نشد.
تسلیت عمیق من رو پذیرا باش. نمیدونم چه کلمه ای ممکنه از غم اندهت بکاهه ولی مطمئن دختر سرزنده ای مثل تو میتونه مثل ققنوس از خاکستر غم و اندوه قد بکشه و یک روز جدید بسازه.
صدرا جان. تا حالا برای من هم پیش اومده که هر کاری میکردم نمیتونستم توی روزنوشتهها کامنت بذارم. اما بعد از چند بار تلاش، درست شد. گفتم بهت بگم که یه وقت نگران نباشی.
درضمن از لطف و کامنت قشنگت ممنونم دوست خوبم.
قبول دارم که گاهی «تنها بخشی از حقیقت» رو میدونیم اما فک کنم نکته اصلی این داستان، تصمیم گیری بر اساس آخرین اطلاعات موجود و یا عجله نکردن در تصمیم گیری بود.
“تصمیم گیری بر اساس آخرین اطلاعات موجود و یا عجله نکردن در تصمیم گیری” هم نکته ی بسیار خوبیه، و شما هم البته میتونید برداشت شخصی خودتون رو از این داستانِ واقعی داشته باشید، اما فکر کنم نویسنده ی یک نوشته، خودش بهتره میدونه که نکته ی اصلی داستانش چی بوده و چی هست 🙂 و تا جایی که من – به عنوان نویسنده ی این نوشته – میدونم، نکته ی اصلی داستان اون نبود که شما اشاره کردید؛ بلکه همون هست که کل نوشته حول آن محور میچرخید. به عبارتی، اینکه: بهتره که ما همیشه به این شک کنیم که فکر کنیم به تمام واقعیتی که در لحظه ی جاری جریان داره، اشراف کامل داریم. و … (رجوعِ دوباره به تمام توضیحاتی که در نوشته ی اصلی و در کامنتها اشاره کردم.)
ممنون از کامنت تون.
شهرزاد احتمالا محض احتیاط نوشته ای که
“در بسیاری از موارد، آنچه که من میدانم و چیزی است که گمان میکنم واقعیت موجود است؛ ممکن است کاملاً منطبق بر تمام حقیقت یا واقعیتی نباشد که در آن لحظه یا موقعیت، براستی در جریان است.”
من فکر میکنم “همواره” درک ما از واقعیت با خود واقعیت فاصله دارد. چون ما در بهترین حالت واقعیت را با پنج حس ساده دریافت میکنیم و آن هم قدرت پردازش مغزمان آنقدر محدود است که حتی بخش اعظم آنچه سنسورهایمان دریافت کرده اند را نیز فیلتر کرده و دور میریزیم.
باید اعتراف کنم که من برای مدتی سعی داشتم بین “آنچه اتفاق افتاده” و “آنچه که من درک کرده ام” تفاوت قائل شوم، اما ذهنم ناخودآگاه آنچه را که دریافت میکرد را بعنوان حقیقت مسلم میپنداشت و حتی تحلیلها و افکار آینده را هم بر اساس آن تجزیه تحلیل و فیلتر میکرد. متوجه شدم که راه بسیاری برای شک کردن به دریافتها و ادراکهای لحظه ای خودم دارم.
درباره این موضوع در این درس متمم توضیحات خوبی ارائه شده است:
“تعریف ادراک و عوامل موثر بر آن”
خوب، با گفتن: “بسیاری از موارد” و نه: “همواره”؛ گفتم بذار یه روزنه ای هم باقی بذارم برای اینکه شاید در موارد نادری هم انطباق ادراک با حقیقتِ موجود، وجود داشته باشه. 🙂
علی عزیز. همینطوره. ممنونم که از تجربههای خودت هم در این زمینه برام نوشتی.
واقعا بین “آنچه اتفاق افتاده” و “آنچه که من درک کرده ام” برای هر کدوم از ما، میتونه فاصله ی کم یا زیاد یا بسیار زیادی وجود داشته باشه و باید همیشه این موضوع رو مد نظرداشته باشیم و سعی کنیم هیچوقت فراموشش نکنیم.
راستی. چه کار خوبی کردی که درس “تعریف ادراک و عوامل موثر بر آن” متمم رو بهم یادآوری کردی.
رفتم دوباره با دقت خوندمش و واقعاً لذت بردم از دوباره خوندنش و خیلی خوشحال شدم که نکات آموزنده ی اون درس، به این بهانه، دوباره برام یادآوری شد.
ممنونم.
سلام
و شاید آن سه مسافر در آن اقدام، به بهترین فرصت زندگی خود رهنمون شده اند و شما بیخبر از واقعیت اقدام آنها.
سلام.
ممنونم از کامنت تون.
فکر میکنم من نتونستم به درستی، مفهوم مهم ای رو که در ذهن داشتم – حداقل به شما دوست عزیز – انتقال بدم.
بله. مستقل از صحبت شما و در راستای نوشته ام، بسیار محتمل هست که من هم اونچه را که فکر میکنم حقیقت موجود در اون لحظه ی اون سه نفر – بعد از اینکه از مترو پیاده شدند – هست، فقط تصور یا گمان میکنم که میدونم و تنها بخشی از حقیقت موجودِ اونها در این زمینه ی خاص باشه.
اما نکته ای که شما اشاره کردید رو راستش بی ارتباط به موضوع مورد صحبتم میدونم.
من خیلی چیزها رو در مورد زندگی اونها و بهترین و بدترین فرصتها و اتفاقهای زندگی اونها – حتی دقیقاً بعد از اینکه از مترو پیاده شدند – نمیدونم و مهم هم نیست که بدونم.
موضوع صحبت من، بهترین و بدترین اتفاق یا فرصت ای که ممکنه اون سه نفر در اون اقدام بهش رهنمون شده باشند نیست. و مسلمه که من ازش بیخبر باشم.
در اینجا فرض کنید کل زندگی آدمها رو گذاشتیم کنار و فرض میکنیم کاملاً تاریک هست و ما نمیبینیمش و اصلاً هم نمیخواهیم که ببینیمش و حالا یک چراغ قوه انداختیم فقط روی یک موقعیت یا موضوع یا زمان خاص، و داریم فقط اون یه تیکه ی روشن رو میبینیم و فقط در مورد اون موضوع خاص، به طور خاص صحبت میکنیم.
و نکته در اینجا این هست که همیشه این احتمال وجود داره که ما نمیتونیم در اون زمان یا ناحیه ی روشنِ خاص، این اطمینان رو داشته باشیم که ما تمام حقیقت موجود رو میبینیم، یا گمان کنیم که میدونیم.
در این مثال، چیزی که اون سه نفر در اون لحظات و اون موقعیت – بعد از پیاده شدن از مترو – میدونستند، این بود که مترو – در آن زمان خاص – تمام مسافرانش رو در ایستگاه X (که هنوز خیلی با ایستگاه آخر فاصله داشت)، پیاده خواهد کرد و مسافران مجبور هستند که به ناچار بقیه ی مسیر رو پیاده یا با اتوبوس یا با تاکسی یا سواری برن.
(البته ممکنه بعداً از طریق دوستانشان یا به هر طریقی متوجه موضوع شدند، ولی منظور من دقیقاً در همان زمان هست)
اما حقیقتی که در آن لحظه یا موقعیت خاص، واقعیت و جریان داشت، چیز دیگری بود و آن این بود که در ایستگاه X هیچکس (جز آنهایی که مقصد نهایی شون آنجا بود) پیاده نشد و مترو مثل همیشه به راه خودش ادامه داد و هر مسافری رو در مقصد دلخواه خودش پیاده کرد. از جمله من رو.
حالا جالب اینجاست که حالا حتی من هم که فکر میکنم که مترو بعد از اینکه در ایستگاه مورد نظرم که پیاده شدم، تا ایستگاه آخر همیشگی به راهش ادامه داده، شاید من هم تمام حقیقت رو نمیدونم و شاید مترو، برخلاف اونچه که من فکر میکنم، یک ایستگاه یا دو ایستگاه یا چند ایستگاه بعد از من متوقف شده و تمام مسافرانش رو پیاده کرده و تا ایستگاه آخر نرفته.
در کل، منظور من اینه که بهتره که هر کدوم از ما و در هر زمان، این احتمال رو به خودمون و دیگران بدیم که ما یا دیگران تمام حقیقت موجود در یک لحظه یا یک موقعیت یا یک رفتار یا یک اقدام یا یک شخص یا هر چیز دیگری رو نمیدونیم و یا نمیدانند، و حقیقت ای که در اون لحظه در جریان هست، میتونه چیز بسیار متفاوتی از آنچه که ما درک کرده ایم یا تصور میکنیم یا فکر میکنیم که میدونیم، باشه.
پی نوشت:
کامنت شما بهانه ای شد که بتونم بیشتر در مورد مفهوم نوشته ام توضیح بدم. ممنون. 🙂