ماری در یورکشایر
به نزدیک ساختمانی قدیمیرسیدند که از بیرون به طرز ناخوشایندی تاریک و غیردوستانه به نظر میرسید.
وقتی وارد خانه شدند، ماری به اطراف سالن نیمه تاریک و بزرگ آن چشم چرخاند و یک لحظه احساس کوچکی و غربت کرد.
آنها یکراست از پلهها بالا رفتند و به ماری، اتاقی نشان داده شد که آتشی گرم در شومینه ی آن در حال بر افروختن بود و روی میز هم مقداری غذا قرار داده شده بود.
خانم مدلاک گفت “این اتاق توست. شامت را که خوردی به تختخواب برو و بخواب. و یادت باشد که باید توی اتاقت بمانی!
آقای کراون تمایلی ندارد که تو باعث حیرت اهالی این خانه شوی.”
وقتی صبح، ماری از خواب برخاست، دختر پیشخدمت جوانی را دید که مشغول تمیز کردن شومینه ی اتاقش بود.
اتاق هنوز تاریک و بیشتر از آن، عجیب و غریب به نظر میرسید.
مخصوصا با آن تابلوهای عکسی که از سگها و اسبها و همچنین زنها بر روی دیوار قرار داشت.
به هر حال اصلا به اتاق یک کودک شباهتی نداشت.
از پنجره، هیچ خانه و درختی به چشم نمیخورد، مگر دشتی پهناور و وحشی که همچون یک دریای بنفش به نظر میرسید.
با سردی از پیشخدمت جوان پرسید “تو کی هستی؟”
دختر با لبخندی پاسخ داد “مارتا، دوشیزه!”
و ماری با بی تفاوتی ادامه داد “آن بیرون چیست؟”
مارتا دوباره لبخندی زد و گفت “دشت است. دوستش داری؟”
ماری بدون معطلی جواب داد “نه، ازش متنفرم.”
“بخاطر این است که هنوز آنجا را خوب نمیشناسی. میدانم که دوستش خواهی داشت. من خودم عاشقش هستم.
آن جا در بهار و تابستان، بسیار دوست داشتنی است.
وقتی که گلهای زیبا بر روی شاخههای سبز خودنمایی میکنند و بوی خوش گلها، مشام آدم را نوازش میدهد.
هوایش بسیار تازه و فرحبخش است و پرندگان در آنجا بسیار زیبا آواز میخوانند. من که دلم نمیخواهد هیچوقت این دشت را ترک کنم.”
ماری با بدخُلقی گفت “تو عجب پیشخدمت عجیبی هستی.
هند که بودم هیچوقت مکالمه ای میان ما و پیشخدمتهایمان سر نمیگرفت.
ما فقط به آنها دستور میدادیم و آنها هم باید اطاعت میکردند، همین و بس.”
به نظر میرسید مارتا اهمیتی به نِقهای ماری نداده است.
فقط خندید و گفت “میدانم. زیادی حرف زدم.”
ماری پرسید “آیا قرار است تو پیشخدمت من باشی؟”
“خوب، نه، واقعاً. من برای خانم مدلاک کار میکنم. قصد دارم فقط اتاقت را تمیز کنم و برایت غذا بیاورم.
تو به غیر از این دو مورد، دیگر به پیشخدمت نیازی نخواهد داشت.”
“پس قرار است چه کسی در لباس پوشاندن به من کمک کند؟”
مارتا از تمیز کردن اتاق دست کشید و با تعجب به ماری خیره شد.
با گویش عجیبی پرسید “قرار است چه کسی بر تو لباس بپوشد؟”
ماری گفت “منظورت چیست؟ من زبان تو را نمیفهمم!”
“اوه، راستی فراموش کردم به تو بگویم که ما در اینجا به لهجه ی محلی یورکشایر صحبت میکنیم و البته که تو آن را نمیفهمی.
ببین. منظورم این است که تو خودت نمیتوانی لباس خودت را بپوشی؟”
“البته که نمیتوانم! همیشه این خدمتکارها بودند که به من کمک میکردند لباسهایم را بپوشم.”
“خوب پس فکر کنم وقت آن رسیده که دیگر خودت یاد بگیری لباست را بپوشی.
مادر من همیشه میگوید آدمها باید خودشان از پس کارهای خودشان بر بیایند، حتی اگر پولدار و مهم باشند.”
دوشیزه ماری کوچک که حسابی از دست مارتا عصبانی بود، با عصبانیت گفت “اینجا با هندوستان که من از آنجا آمده ام فرق دارد.
تو هیچ چیز از هندوستان نمیدانی. در مورد خدمتکارهای آنجا هم چیزی نمیدانی. اصلا از هیچ چیز، هیچی نمیدانی! تو … تو…”
بیشتر از این نتوانست چیزی را که منظورش بود بیان کند.
ناگهان احساس سردرگمیو اندوه و تنهایی شدیدی کرد.
خودش را از روی تخت پایین انداخت و زد زیر گریه.
مارتا با لحن نرمیگفت “حالا، حالا اینطوری گریه نکن. من متاسفم. حق با توست.
من هیچ چیز در مورد هیچ چیزی نمیدانم. لطفا دیگر گریه نکن دوشیزه.”
مارتا به نظر، دختر مهربان و دوستانه ای میآمد و ماری حالا احساس بهتری داشت، و دیگر گریه نکرد.
مارتا همانطور که داشت تمیز کردن اتاق را تمام میکرد باز هم شروع به صحبت کردن کرد،
اما ماری با بی حوصلگی، از پنجره بیرون را مینگریست و وانمود میکرد که چیزی نمیشنود.
” من ۱۱ تا خواهر و برادر دارم. ما پول زیادی در خانه نداریم و آنها همگی خیلی خوش خوراک هستند و زیاد غذا میخورند.
مادر میگوید این هوای تازه و فرحبخشِ دشت است که اشتهای آنها را اینقدر باز میکند.
برادرم دیکون، همیشه بیرون از خانه و در دشت است. او دوازده سالش است و یک اسب دارد که گاهی با آن اسب سواری میکند.”
ماری همیشه دلش میخواست یک اسب برای خودش داشته باشد، بدش هم نمیآمد در مورد دیکون بیشتر بداند.
پس با علاقه ی بیشتری به گوش دادن ادامه داد.
“اوه، میدانی. آن یک اسب وحشی است. اما دیکون پسر مهربانی است و حیوانات دوستش دارند.
حالا دیگر باید صبحانه تان را بخورید دوشیزه. همینجا روی میزتان است.”
ماری گفت “نمیخواهم. گرسنه نیستم.”
مارتا فریاد کشید “چی؟ برادر و خواهرهای من اگر اینجا بودند در عرض ۵ دقیقه همه ی اینها را یک لقمه ی چپ میکردند!”
ماری با بی تقاوتی پرسید “چرا؟”
“چون آنها هیچوقت نمیتوانند به اندازه ی کافی غذا بخورند تا سیر شوند. به خاطر همین هم هست که همیشه گرسنه اند.
تو خیلی خوش شانسی که غذا به اندازه ی کافی برای خوردن داری، دوشیزه.”
ماری دیگر چیزی نگفت. اما کمیچای نوشید و قطعه ای از نان را به دهان برد.
بعد مارتا گفت “حالا کتت را بپوش و بدو بیرون بازی کن. توی هوای تازه، کلی سرحال میشوی.”
ماری از پنجره به بیرون نگاه کرد که سرتاسر آسمان را ابرهای خاکستری پوشانده بود و پرسید “چرا باید در چنین روز سردی بروم بیرون؟”
مارتا جواب داد “خوب آخر، داخل خانه چیزی برای بازی کردن نیست. هست؟”
ماری فهمید که حق با مارتا است و گفت “اما کی میآید که با من بازی کند؟”
مارتا نگاهش کرد و گفت “هیچکس. تو باید یاد بگیری خودت با خودت بازی کنی.
دیکون ساعتها در دشت با خودش بازی میکند،
با پرندهها، با گوسفندها و یه عالمه حیوان دیگر.”
بعد یک لحظه به پنجره نگاه کرد و به دوردستها چشم دوخت و ادامه داد “شاید نباید این را به تو بگویم،
اما – اما درِ یکی از باغهای این خانه همیشه قفل است. ده سال تمام میشود که هیچکس به آن باغ نرفته است.
آقای کراون درش را قفل کرده و کلیدش را خاک کرده است. اوه، دیگر باید بروم، صدای زنگ خانم مدلاک میآید. این یعنی مرا صدا میزند.”
ماری به طبقه ی پایین رفت و سرگردان از میان باغ بزرگی که میوه و سبزیجات زیادی در آن وجود داشت، شروع به قدم زدن کرد.
اما هر چه چشم انداخت درِ قفل شده ای را پیدا نکرد.
پیرمردی آن طرف تر داشت در یکی از باغهای سبزیجات، زمین را میکند.
اما چهره ی عصبانی و غیردوستانه ای داشت، پس از کنارش رد شد.
همینطور که راه میرفت در افکار خود غرق شده بود و با خود فکر میکرد “اینجا در زمستان، چقدر زشت به نظر خواهد رسید.
اما راستی، راز باغ قفل شده چیست؟ چرا عموی من کلیدش را در زمین مدفون کرده؟ اگر اینقدر عاشق همسرش بوده پس چرا از باغ او متنفر شده؟
شاید هیچوقت نتوانم از این راز سر در بیاورم. فکر نکنم اگر او را ببینم دوستش داشته باشم و فکر نکنم او هم از من خوشش بیاید.
پس هیچوقت نمیتوانم از او در این مورد چیزی بپرسم.”
همان لحظه متوجه شد که پرنده ی سینه سرخی در حالی که آواز میخواند از روی شاخه ی درختی به آنطرف دیوار پرواز کرد.
دوباره با خودش فکر کرد “من فکر میکنم این درختان در باغ اسرارآمیز باشند!
یک دیوار اضافی اینجا هست اما هیچ راهی از آن به داخل وجود ندارد.”
بعد به همان جایی که باغبان در حال کندن زمین بود برگشت و با او شروع به صحبت کردن کرد.
باغبان، اولش با بی میلی و بداخلاقی جوابش را داد، اما ناگهان سینه سرخ به آنها نزدیک شد.
پیرمرد با دیدن او، به یکباره گل از گلش شکفت و لبخندی بر روی لبانش نشست.
انگار آدم دیگری شده بود و ماری با خودش فکر کرد که آدمها وقتی لبخند میزنند چقدر دوست داشتنی تر به نظر میرسند.
[لبخند و دنیای روشن را یادتان میآید؟]
باغبان، آرام با سینه سرخ حرف میزد و آن پرنده ی کوچک قشنگ، روی زمین، نزدیک ماری جست و خیز میکرد.
pinterest@
پیرمرد به او اشاره کرد و گفت “این دوست من است. در این باغ، سینه سرخ دیگری وجود ندارد، بخاطر همین، او کمیتنهاست.”
او با همان لهجه ی غلیظ یورکشایری صحبت میکرد،
برای همین ماری مجبور بود گوشش را تیز کند و با دقت به حرفهایش گوش کند.
شاید بهتر از حرفهایش سر در بیاورد.
بعد به سختی نگاهی به سینه سرخ انداخت و گفت “من هم خیلی تنهام.”
تا قبل از این، اینقدر واضح، متوجه ی تنهایی خودش نشده بود.
رو به باغبان کرد و از او پرسید “نام شما چیست؟”
“بن ویترستاف. من هم تنهام. سینه سرخ، همینطور که میبینی، تنها دوستی است که من دارم.”
ماری گفت “من که اصلاً هیچ دوستی ندارم.”
مردم یورکشایر آدمهای رُکی بودند و هر چه را که در فکرشان بود به زبان میآوردند.
پیرمرد هم که یک مرد یورکشایری بود، به ماری گفت:
“ما دو تا خیلی به هم شبیهیم. هر دویمان نه قیافه ی خوبی داریم و نه آدمهای خوشایندی هستیم!”
تا به حال هیچکس چنین حرفی به ماری نزده بود.
خیلی جا خورد و با خوش فکر کرد “یعنی من واقعاً به زشتی و تلخی بِن هستم؟”
ناگهان سینه سرخ پر گشود و روی شاخه ی درختی نزدیک ماری نشست و شروع به آواز خواندن برای او کرد.
بن با صدای بلند زد زیر خنده و گفت “خوب است! او میخواهد با تو دوست باشد.”
ماری آهسته به سینه سرخ گفت “اوه! آیا از دوستی با من خوشحال میشوی؟”
این جمله را ماری با صدایی آرام و نرم و دلنشین بیان کرد و بن پیر به محض شنیدنش، با تعجب سرش را به طرف او برگرداند.
نگاهش کرد و گفت “تو چقدر این جمله را لطیف و با ظرافت گفتی. مرا یاد دیکون انداختی، وقتی که با حیوانات حرف میزند.”
ماری پرسید “تو دیکون را میشناسی؟” همانموقع سینه سرخ به سمت دیگر باغ پرواز کرد.
“اوه! نگاهش کن. او بدون اینکه نیازی به در داشته باشد وارد آن باغ شد!
بن، لطفا بگو من چگونه میتوانم به آنجا بروم.”
بن از لبخند دست کشید و بیلچه اش را از روی زمین برداشت.
“تو نمیتوانی. همین است که هست. این چیزها به تو به مربوط نیست.
هیچکس نمیتواند در آن باغ را پیدا کند. برو و بازی ات را بکن. میروی؟ من باید به کارم برسم.”
این را گفت و از آنجا دور شد. حتی خداحافظی هم نکرد.
در روزهای آتی، ماری اغلب وقتش را در باغها میگذراند.
هوای تازه ای که از سمت دشت میآمد، حسابی اشتهایش را باز کرده بود و حالا دیگر خیلی قوی تر و سالم تر از قبل به نظر میرسید.
یک روز دوباره سینه سرخ توجهش را جلب کرد. او بالای یک درخت نشسته بود و برایش آواز میخواند.
به نظر میرسید میگوید “صبح بخیر! این سرگرمینیست! از این طرف بیا!”
و بعد روی لبه ی دیوار جست و خیز میکرد.
ماری همانطور که رقص کنان کنارش راه میرفت شروع کرد به خندیدن و با هیجان با خودش فکر کرد:
“من راز باغ آن طرف دیوار را میدانم! و سینه سرخ آنجا زندگی میکند! اما به راستی درِ این باغ کجاست؟”
آن شب از مارتا درخواست کرد تا قدری در اتاقش بماند و بعد از شام کنار شومینه بنشینند و کمیبا هم گپ بزنند.
آنها میتوانستند صدای بادی که اطراف خانه ی قدیمیمیوزید را بشنوند، اما اتاق گرم و راحت بود.
ماری فقط یک فکر در سرش داشت. به مارتا گفت “در مورد باغ اسرارآمیز بیشتر برایم حرف بزن.”
“خوب … دوشیزه، ما اجازه نداریم در مورد آن با کسی حرف بزنیم.
میدانی … آن باغ، مورد علاقه ی خانم کراون بود و او و آقای کراون قبلاً همیشه خودشان به آن باغ میرسیدند.
آن دو، ساعتها در آن باغ وقت میگذراندند، کتاب میخواندند و با همدیگر حرف میزدند. آنها آنجا خیلی با هم خوشحال بودند.
همیشه هم از شاخه ی یک درخت به عنوان نشیمن گاه استفاده میکردند.
اما یک روز وقتی خانم کراون روی شاخه ی درخت نشسته بود، شاخه شکست و او به روی زمین سقوط کرد.
به طرز بدی صدمه دیده بود و یک روز بیشتر دوام نیاورد و جان سپرد.
بخاطر همین است که آقای کراون تا این حد از آن باغ نفرت دارد و اجازه نمیدهد هیچ کس دیگری به آن وارد شود.”
ماری گفت “چه غم انگیز! بیچاره آقای کراون!”
اولین بار بود که او دلش به حال کسی میسوخت.
درست همان لحظه، همانطور که از بیرون، صدای باد به گوش میرسید، سر و صدای دیگری از داخل خانه شنید.
رو به مارتا کرد و از او پرسید “تو هم میشنوی؟ شبیه صدای گریه ی یک بچه است.”
مارتا سراسیمه به نظر میرسید. پاسخ داد “ار – نه… نه . من فکر نمیکنم … این باید صدای همان باد باشد.”
اما چند لحظه بعد، وزش باد، در را باز کرد و مارتا صدای گریه ی بچه را حالا خیلی واضح تر میشنید.
ماری فریاد زد “دیدی بهت گفتم.”
مارتا بلافاصله بلند شد و در را بست و دوباره تکرار کرد “این صدای باد بود.”
اما حرف زدنش اینبار مثل همیشه طبیعی نبود، و ماری حرفش را باور نکرد.
روز بعد باران شدیدی میبارید و بخاطر همین ماری آن روز از خانه بیرون نرفت.
تصمیم گرفت بجای آن، چرخی در داخل خانه بزند و نگاهی به داخل چند تا از آن صد اتاقی بیندازد که خانم مدلاک قبلا از آنها برایش تعریف کرده بود.
او تمام آن صبح را با رفتن و بیرون آمدن از آن اتاقهای تاریک و ساکت گذراند که پر بودند از مبلمانهای سنگین و تابلوهای قدیمی.
هیچ خدمتکاری هم به چشمش نخورد و در راه برگشت به اتاقش برای صرف ناهار بود که صدای گریه ای به گوشش خورد.
با خودش فکر کرد “یک کمیشبیه همان گریه ای است که دیشب شنیدم.”
یکدفعه خانم مدلاک با کلیدهایی در دست، جلوی پایش ظاهر شد.
با عصبانیت پرسید “تو اینجا چکار میکنی؟”
ماری جواب داد “من نمیدانستم از کدام قسمت بروم و شنیدم که کسی دارد گریه میکند.”
“تو هیچ چیزی نشنیدی! همین الان به اتاقت برگرد. و اگر در اتاقت نمانی مجبورم در را به رویت قفل کنم!”
ماری از خانم مدلاک احساس تنفر کرد.
با خودش گفت “صدای گریه ی کسی میآمد. من مطمئنم که صدای گریه بود. به زودی کشف میکنم که او کیست.”
او کم کم داشت از زندگی در یورکشایر لذت میبرد.
ادامه دارد …
ترجمه از: یک روز جدید
سلام شهرزاد یک داستانک دارم میخوام به انگلیسی ترجمه کنم .ویراستاری هم میخواد کسی رو سراغ دارین ؟
ممنون از سایت خوبت
سلام دوست عزیز.
ببخشید اینقدر دیر جواب میدم.
راستش توی روزهای گذشته اصلاً حس کامنت نوشتن نداشتم. 🙂
در مورد سوالی که پرسیدید، متاسفانه من کسی رو برای این منظور نمیشناسم علی عزیز.
منم ممنون از شما که به اینجا سر میزنین.