پیدا کردن باغ اسرارآمیز
دور روز پس از آن، صبح وقتی ماری از خواب برخاست، متوجه شد که دیگر هیچ خبری از باد و باران روزهای گذشته نیست و آسمان در تلألؤ نور آبی میدرخشد.
مارتا با صدایی که نشان از خوشحالی زیادی داشت گفت “بهار دارد از راه میرسد.
میدانم که تو عاشق این دشت میشوی، وقتی که به هر جای آن نگاه میکنی، گلها و پرندگان را میبینی.”
ماری پرسید “من میتوانم به دشت بروم؟”
“تو هرگز نمیتوانی آن همه راه بروی. میتوانی؟ بعید میدانم بتوانی ۵ کیلومتر تا کلبه ی ما پیاده روی کنی.”
ماری گفت “اما من دوست دارم خانواده ی تو را ببینم.”
مارتا برای لحظاتی به دختر کوچولو چشم دوخت.
یادش امد که او وقتی تازه به آنجا آمده بود چه دختربچه ی تلخ و ناسازگاری بود.
اما حالا خیلی دوستانه و سرگرم کننده به نظر میرسید.
مارتا گفت “به مادرم میگویم. او همیشه میتواند نقشههای خوبی بریزد.
مادرم زنی عاقل، سخت کوش و مهربان است. میدانم که دوستش خواهی داشت.”
“من دیکون را دوست دارم، با اینکه هرگز او را ندیدم.”
“کنجکاوم دیکون در موردِ تو چه فکری خواهد کرد.”
ماری جواب داد “میدانم، او مرا دوست نخواهد داشت.
هیچکس مرا دوست ندارد.”
“اما تو چطور؟ خودت، خودت را دوست داری؟ میدانم که مادرم این را از تو خواهد پرسید.”
“نه، نه، واقعاً. هیچوقت تا به حال بهش فکر نکردم.”
“خُب، من دیگر باید برم. امروز، روز تعطیلی من است و میخواهم به خانه بروم تا در کارهای خانه به مادرم کمک کنم.
خداحافظ دوشیزه. بعدن میبینمت.”
وقتی مارتا آنجا را ترک کرد، ماری بیشتر از همیشه احساس تنهایی کرد. پس تصمیم گرفت از خانه بیرون بزند.
نور طلایی آفتاب، بر باغ تابیده بود و چهره ی متفاوتی به آن بخشیده بود.
تغییر هوا حتی روی بِن هم تاثیر گذاشته بود و راحت تر از همیشه حرف میزد.
از ماری پرسید “بوی بهار را در هوا حس میکنی؟
همه چیز در حال رویش است، از اعماق زمین. به زودی شاخههای سبز را بر روی درختان جوان میبینی.”
ماری جواب داد “خواهم دید. اوه، آنجا را نگاه کن. سینه سرخ!”
پرنده ی کوچک کنار بیلچه ی بِن، در حال جست و خیز بود.
“آیا در باغی که او زندگی میکند نیز همه چیز از نو خواهد رویید؟”
بِن، لحن صدایش دوباره بداخلاق شد و گفت “کدام باغ را میگویی؟”
“خودت میدانی. همان باغ اسرارآمیز. آیا گلها در انجا مرده اند؟”
ماری واقعا دلش میخواست جواب این سوال را بداند.
بن با عصبانیت گفت “از سینه سرخ بپرس. او تنها کسی است که در این ده سال، آنجا بوده.”
ماری با خودش فکر کرد “ده سال، زمان زیادی است. او خودش ده سال پیش به دنیا آمده بود.”
در حالی که در افکار خودش غرق شده بود، از آنجا دور شد.
ماری کم کم داشت به باغها علاقمند میشد و همینطور به سینه سرخ و مارتا و دیکون و مادرش.
او تا قبل از اینکه پایش را به یورکشایر بگذارد، هیچوقت هیچ کسی را دوست نداشت.
کنار دیوار باغ اسرارآمیز ایستاده بود، وقتی که آن اتفاق شگفت انگیز رخ داد.
او ناگهان متوجه سینه سرخ شد که او را دنبال میکرد و ناگهان نتوانست هیجان و احساس خوشایندش را پنهان کند و فریاد زد:
“تو مرا دوست داری، مگه نه؟ من هم تو را دوست دارم!”
سینه سرخ کنارش جست و خیز میکرد و ماری هم همینطور و با خوشحالی آواز میخواند تا به سینه سرخ نشان دهد که با او دوست است.
ناگهان سینه سرخ، کنار گودالی که جایی از زمین کنده شده بود ایستاد،
و همانطور که ماری داشت به آن گودال نگاه میکرد، متوجه ی شیئی شد که در میان خاکها مدفون شده بود.
دستش را زیر خاکها کرد و آن را بیرون کشید. یک کلید قدیمیبود.
با خودش فکر کرد:
“شاید این همان کلیدی است که ده سال پیش زیر خاک مدفون شده بود.
شاید این همان کلید باغ اسرارآمیز باشد!”
برای مدت طولانی به آن خیره شد.
با خودش فکر کرد:
“چقدردوست داشتنی میشد اگر باغ اسرارآمیز را پیدا میکرد و میدید که در این ده سال گذشته چه به سرش آمده است،
تازه میتوانست هر وقت هم که دلش میخواست در آنجا بازی کند و هیچکس هم نفهمد.”
با احتیاط، کلید را درون جیبش گذاشت.
روز بعد، مارتا از Misselthwaite Manor برگشت و همه چیز را از اوقاتی که در کنار خانواده اش به سر برده بود برای ماری تعریف کرد.
“خیلی بهم خوش گذشت.
من تمام روز را به مادرم در شست و شو و آشپزی کمک کردم.
کلی هم از تو برای بچهها تعریف کردم.
آنها دوست داشتند بیشتر در مورد خدمتکارهایت بدانند و از آن کشتی ای که تو ر ا از هندوستان به انگلستان آورد، و کلاً همه چیز را!”
ادامه دارد …
ترجمه از: یک روز جدید
چه قلم جذابی. واقعا لذت بردم
منتظر نوشتههاتون هستم
خیلی خوب بود
من همیشه میگم ترجمه باید در کنار رعایت اصل تعهد به نویسنده، بومیسازی رو هم انجام بده
بازم مممنون
خوشحالم که دوستش داشتی و از خوندنش لذت بردی فاطمه عزیز. 🙂
خیلی ممنونم از توجهتون★٭
منتظر جوابتون میمونم..
مبینا جان.
رفتم نگاه کردم.
به نظرم تو کاملاً و دقیقاً درست میگی.
یعنی – وقتی که ماری میگه” من برادرت رو دوست دارم (یا ازش خوشم میاد) با اینکه هرگز ندیدمش” – مارتا توی اون جمله میگه:
“برام عجیبه (یا برام جالبه) بدونم دیکن در مورد تو چه فکری میکنه” (یا به قول تو ” کنجکاوم که دیکن درباره ات چه فکری خواهد کرد”)
چون بعدش هم ماری به مارتا جواب میده:
“He won’t like me”
(چه ناامید… نه؟ 🙂 )
در هر صورت، اعتراف میکنم که اون جمله رو با بی دقتیِ تمام، ترجمه کرده بودم 😉 و نمیدونم چرا! 🙁
ازت ممنونم که داستان رو خوندی و این نکته رو برام نوشتی و کمک کردی که این جمله رو با هم اصلاح کنیم. (الان توی متن اصلی هم اصلاحش میکنم)
لطفاً اگه باز هم به موردی مشابه برخوردی، برام بنویس.
موفق باشی مبینای عزیز. 🙂
سلام.ممنون از سایت خوبتون.خیلی ببخشید این سوالو میپرسم،شاید دانش زبان انگلیسیم درحد شما نباشه ولی این ترجمه مطمئنید درسته:برایم تعجب آور بود که به فکر دیکون بودی!”
جملش تو کتاب اکسفورد سطح۳اینطور بود:I wonder what Dickon will think of you.
من خودم ایطور ترجمه کردم:من کنجکاوم که دیکن درباره ات چه فکری خواهد کرد..ترجمه شما از لحاظ معنوی درست تره چون ماری ،دیکن رو ندیده.خواهش میکنم به ایمیلم پاسخ رو دقیق و اگه نیاز به توضیح داره بفرستید
مبینا عزیز.
خوشحالم که ترجمه ی این داستانِ قشنگ رو داری از این وبلاگ میخونی.
در مورد نکته ای که اشاره کردی، راستش چون خیلی وقته که از ترجمه ی این کتاب میگذره، واقعاً الان درست به خاطر ندارم که معادل انگلیسی این جمله دقیقاً چی بوده.
ممکنه تو درست بگی و مارتا، بعد از اینکه ماری بهش میگه حس خوبی به برادرش داره، براش جالب میشه که بدونه آیا دیکون در مورد ماری چه فکری میکنه (و چه احساسی داره)
اونطور که من ترجمه کردم هم به شکل دیگه ای میتونه درست باشه. یعنی وقتی ماری میگه “من دیکون را دوست دارم، با اینکه هرگز او را ندیدم.” مارتا تعجب میکنه که ماری با اینکه برادرش رو ندیده، بهش فکر میکنه.
اما شاید بهتر بود اینطوری ترجمه می کردم:
“برایم تعجب آور بود که به دیکون فکر میکردی!”
در هر صورت اجازه بده برم کتاب و این جمله رو از توی کتاب پیدا کنم و یکبار دیگه (به همراه جملات قبل و بعدش) بخونمش و در مورد ترجمه ی این جمله دوباره فکر کنم و ببینم کدوم یکی میتونه درست تر باشه.
بعدن میام همینجا خبرش رو بهت میدم. 🙂
فکر کنم وقتی بچه بودم فیلمش رو از تلویزیون دیدم با همون عنوان باغ مخفی اما انصافا خوندن کتابش یه حس و حال دیگهای داره 🙂
ممنون که برامون ترجمهش میکنی و اینجا میذاری.
یهو دلم خواست بگم:
شادی، خیلی ماهی 🙂
راستی شادی جان. “من او را دوست داشتم” آنا گاوالدا رو خریدم و خوندمش. البته با همون ترجمه ی الهام دارچینیان. ترجمه دیگه شو نتونستم گیر بیارم. ولی خوب بود. دوستش داشتم. 🙂
منم یهویی دلم خواست بگم: شهرزاد خودت خیلی ماهی 🙂
اگه وقت کردی و دوست داشتی یه یادداشت درباره کتاب برامون بنویس شهرازد.