کالین در باغ اسرارآمیز
البته یک موضوع، خیلی مهم بود و آن این بود که هیچکس نباید کالین، ماری یا دیکون را در حال ورود به باغ اسرارآمیز میدید.
برای همین، کالین به باغبانها دستور داد که دیگر به آن قسمت باغ نزدیک نشوند.
بعد از ظهر روز بعد، کالین به کمک یکی از خدمتکاران مرد، از پلهها پایین آمد و روی ویلچری که بیرون، در مقابل در، برای او آماده شده بود نشست.
دیکون هم آنجا بود و به همراه کلاغ، دو سنجاب و روباه اش، به آرامی، ویلچر را از خانه بیرون برد و راهیِ باغ شدند.
ماری هم کنار ویلچر راه میرفت.
فصل بهار از راه رسیده بود و همه چیز برای کالین که مدت زیادی را فقط در یک اتاق در داخل خانه گذرانده بود، فوق العاده هیجان انگیز به نظر میرسید.
او هوای گرمیرا که از سمت دشت میآمد، با نفس عمیق استشمام کرد و به ابرهای سفید و پنبه ای مانندی که در میان آسمان آبی، معلق بودند، چشم دوخت.
بعد همینطور که محو تماشای آنها بود، صدای ماری با فواصل زمانی کوتاه، به گوشش میخورد که میگفت “اینجا بود که کلید را پیدا کردم… این هم در است… و این … این هم باغ اسرارآمیز!”
کالین چشمهایش را با دستانش پوشاند تا وقتی که خودش را در میان چهار دیوار بلند دید و در پشت سرش بسته شد.
بعد نگاهش را به طرف رزهایی که از دیوار قرمز قدیمیبالا رفته بودند برگرداند،به شکوفههای سفید و صورتی رنگی که بر روی درختان میوه شکفته بودند نگاه کرد و به پرندهها و پروانههایی که در همه جای باغ مشغول پرواز بودند چشم دوخت.
آفتاب دلنشینی، صورتش را گرم کرده بود و ناگهان متوجه شد که حس متفاوتی دارد.
حسی که تا آن لحظه تجربه اش نکرده بود.
فریاد زد “ماری! دیکون! حس میکنم دارم بهتر و بهتر میشوم. دلم میخواهد تا ابد زندگی کنم.”
بعد همانطور که دیکون ویلچر را در اطراغ باغ میگرداند، نام گلها و گیاهان را به او یاد میداد.
خورشید درخشان میتابید، پرندههای دوست داشتنی آواز سر داده بودند و در هر گوشه ی باغ، چیزی جالب برای دیدن به چشم میخورد.
آن سه کودک با هم حرف میزدند و میخندیدند.
دیگر طوری شده بود که در پایان بعدازظهر، هر سه شان داشتند با لهجه ی یورکشایری با هم حرف میزدند.
کالین گفت “میخواهم هر روز بعدازظهر به اینجا برگردم. دلم میخواهد شاهد رشد این گلها و گیاهان باشم.”
دیکون با مهربانی گفت “به زودی آنقدر قوی میشوی که میتوانی خودت روی پاهایت راه بروی،
زمین را بکنی و در باغبانی به ما کمک کنی.”
کالین پرسید “یعنی تو واقعاً فکر میکنی من میتوانم … راه بروم و … زمین را بکنم؟
“البته که میتوانی. خدا به تو دو تا پا داده، درست عین ما.”
کالین گفت “آخر پاهای من خیلی قدرت ندارند. پاهایم میلرزند و … میترسم روی آنها بایستم.”
دیکون گفت “هر وقت بخواهی از آنها استفاده کنی، حتماً میتوانی این کار را انجام بدهی.”
باغ برای لحظاتی در سکوت فرو رفت.
ناگهان کالین گفت “او کیست؟”
ماری سرش را برگرداند و متوجه ی “بن ویترستاف” شد که با قیافه ای خشمگین از بالای دیوار باغ به آنها زُل زده بود.
بن فریاد زد “دوشیزه ی جوان، توی باغ چه کار میکنید؟”
او هنوز کالین و دیکون را ندیده بود.
ماری جواب داد “سینه سرخ راه اینجا را به من یاد داد، بن.”
صدای فریادهای بن ناگهان قطع شد و دهانش باز ماند و آویزان شد،
وقتی که چشمش به دیکون افتاد که داشت از میان سبزهها پسری را بر روی ویلچر راه میبرد.
پسر روی ویلچر دهان باز کرد و پرسید
“میشناسی من کی هستم؟”
بن پیر که همچنان به او زُل زده بود، با صدایی لرزان گف:
“بله. تو را میشناسم. تو پسر خانم کراون هستی. همان پسر کوچولوی با پشت خمیده.”
کالین که دیگر ترس از خمیدگی پشتش را فراموش کرده بود فریاد زد:
“پشت من صاف صاف است. به صافی پشت تو.”
بن زُل زد و زُل زد.
او فقط چیزی را میدانست که از خدمتکارها شنیده بود. پرسید:
“یعنی پشت تو قوز ندارد؟ یعنی پاهای تو کج نیست؟”
کالین که از شنیدن این حرفها حسابی عصبانی شده بود و انگار قدرت فوق العاده ای پیدا کرده بود،
فریاد زد “دیکون بیا اینجا.”
و پتویی را که روی پاهالش قرار داشت به کناری زد و پایین انداخت.
دیکون بی درنگ به کنارش آمد.
ماری هم که از شدت ترس، احساس فلج شدن پیدا کرده بود.
بعد کالین، پاهای لاغرش را روی سبزهها گذاشت و در حالی که بازوی دیکون را گرفته بود، روی پاهایش ایستاد.
او پسر قدبلند و قوی ای به نظر میرسید و سرش را خیلی بالا نگه داشته بود.
رو کرد به بن و گفت “به من نگاه کن. فقط به من نگاه کن.”
دیکون گفت “او مثل هر پسر دیگری در یورکشایر، راست قامت است.”
اشکهای بن، بر روی صورت سالخورده ی تیره اش میلغزید.
زیر لب گفت “آنها میگفتند که تو قرار است بمیری!”
کالین گفت:
“حالا که میبینی، این حقیقت ندارد. حالا از روی دیوار بپر و بیا اینجا پیش ما.
میخواهم باهات حرف بزنم. تو باید به ما کمک کنی که این باغ، یک راز باقی بماند.”
بن پیر همانطور که اشکهایش را پاک میکرد، گفت “چشم آقا.”
آن روز، اولین بعد ازظهر از روزهای زیبایی بود که کالین هر روز در باغ اسرار آمیز میگذراند.
دیکون و ماری، هر روز کالین را به باغ میآوردند و او میتوانست به خوبی شاهد تغییراتی باشد که در طول بهار و تابستانی که تازه از راه رسیده بود، در باغ رخ میداد.
بن ویترستاف هم حالا دیگر هر وقت میتوانست، در باغ اسرارآمیز به آنها میپیوست.
یک روز کالین به همه ی آنها گفت:
“گوش کنید. من فکر میکنم یک چیزی مثل معجزه وجود دارد که باعث میشود گلها و گیاهان در این باغ رشد کنند و این همه اتفاقهای قشنگ رخ بدهد.
بیایید همه مان کنار همدیگرمثل یک دایره بنشینیم و از معجزه بخواهیم که برای ما اتفاق بیفتد.”
پس همه ی آنها به شکلی دایره وار روی سبزهها نشستند. دیکون با کلاغ و دو سنجاب و روباهش، ماری، کالین و بن.
بعد کالین این کلمات را چندین بار پشت سر هم تکرار کرد:
“خورشید میدرخشد. آن یک معجزه است. قوی بودن. آن یک معجزه است.
معجزه! به من کمک کن. معجزه! به من کمک کن.”
بالاخره کالین سکوت کرد.
و بعد گفت “حالا میخواهم دور تا دور باغ راه بروم.”
و بازوی دیکون را گرفت.
آرام آرام از یک دیوار به دیوار دیگر.
ماری و بن هم به آرامیو با فاصله ی کمی، او را دنبال میکردند.
وقتی همه ی آن مسیر را دور زد گفت:
“میببینید! من میتوانم راه بروم. معجزه اتفاق افتاد!”
ماری فریاد زد “خارق العاده است. پدرت اگر تو را ببیند فکر میکند دارد خواب میبیند.”
“من هنوز نمیخواهم چیزی به او بگویم. میخواهم این راز را از همه پنهان نگه دارم.
من به باغ میآیم و راه میروم و هر روز کمیبیشتر میدوم تا وقتی که مثل هر پسر سالم دیگری، سالم و سرحال شوم.
بعد وقتی پدرم به خانه آمد، به طرفش راه میروم و میگویم:
“من هستم پدر. میبینی؟ من قرار نیست بمیرم.”
حالا کار ماری و دیکون هم سخت میشد. چون آنها هم باید از این راز محافظت میکردند.
دیکون همانطور که زمین را میکند، همه چیز را راجع به غروب آن روز برای مادرش تعریف کرد.
“میدانی، مامان. آنها نمیخواهند که دکتر و خدمتکارها حدس بزنند که کالین میتواند راه برود و رو به بهبودی است.
به همین خاطر، آنها مجبورند که وانمود کنند کالین هنوز مریض است و فقط همانطور که قبلاً هم بود یک بچه ی ناسازگار است.”
“اگر آنها همه ی روز را در هوای آزاد و تازه ی باغ بدوند، این، آنها را گرسنه میکند، من باید فکری بکنم.”
“بله. این هم مشکلی است.
آنها حالا هر دو فربه تر و سالم تر میشوند و واقعاً بیشتر میتوانند نسبت به قبل، از غذا خوردن لذت ببرند، اما برای اینکه کسی شک نکند مجبورند مقداری از آن را نخورده به آشپزخانه برگردانند.
آخر اگر همه ی غذایشان را بخورند همه میفهمند که آنها سالم و سرحال هستند.
برای همین مجبورند گاهی اوقات گرسنگی بکشند!”
خانم ساوربای گفت “میدانم باید چه کار کنیم.
تو میتوانی هر روز صبح مقداری شیر تازه و چند عدد از نانهای تازه دستپخت مرا برایشان ببری.
اگر همینها را بخورند کلی قوّت میگیرند. عجب بازی ای این دو تا بچه راه انداخته اند!”
و زد زیر خنده. آنقدر که از چشمانش اشک سرازیر شد.
یک روز بعدازظهر که همه ی آنها در باغ مشغول کار بودند، در باز شد و یک زن به آرامیوارد باغ شد.
دیکون فریاد زد “این مادر است!”
و به طرف او دوید.
“من به او گفتم که باغ کجاست چون میدانم که او این راز را پیش خودش نگه میدارد.”
کالین دستش را به طرف مادر دیکون دراز کرد و گفت “خیلی وقت بود که دلم میخواست شما را ببینم.”
سوزان ساوربای دست کالین را فشرد و با مهربانی گفت “پسر عزیزم. تو چقدر شبیه مادرت هستی.”
کالین گفت “شما فکر میکنید این موضوع باعث میشود پدرم مرا دوست داشته باشد؟”
و سوزان با گرمیجواب داد “مطمئنم که همینطور است. او باید تو را ببیند – او دیگر حالا باید به خانه بیاید.”
بنِ سالخوره پرسید “میبینی او چه پسر سالمیاست، سوزان؟ پاهایش را ببین. ببین پاهایش چقدر صاف و قوی است.”
سوزان در حالی که میخندید گفت:
“بله. بازی کردن و کار کردن در بیرون و خوب خوردن از غذاهای یورکشایر او را قوی کرده است.”
بعد به طرف ماری برگشت و گفت “و همینطور دوشیزه ماری.”
“خانم مدلاک شنیده بود که مادر تو زن زیبایی بوده. تو هم حتما به زودی به زیبایی مادرت خواهی شد.”
کالین از او پرسید “شما به معجزه اعتقاد دارید؟”
سوزان جواب داد:
“بله. من اعتقاد دارم. اما هرکسی یک نامیبه آن میدهد.
همان است که باعث میشود خورشید بدرخشد و دانهها برویند و از زمین سر در بیرون بیاورند – و همان است که تو را تندرست وسالم کرده است.”
او روی سبزهها نشست و برای مدتی همانجا ماند و با بچهها در آن باغ آفتابی و آرام، مشغول حرف زدن و خندیدن شد.
وقتی بلند شد تا آنجا را ترک کند، کالین ناگهان دستش را به طرف او برد و زیر لب گفت “ای کاش – تو مادر من بودی.”
خانم ساوربای بازوهایش را دور او حلقه کرد و او را با مهربانی به خودش فشرد.
“پسر عزیزم. تو به مادرت همانقدر نزدیکی که الان در این باغ هستی. پدرت هم به زودی باز خواهد گشت.”
ادامه دارد …
پی نوشت:
قسمت هشتم “باغ اسرار آمیز”، قسمت آخر این داستان خواهد بود.
ترجمه از: یک روز جدید