بلندیهای بادگیر (فصل دوم– قسمت اول)
همانطور که از پلهها بالا میرفتیم، پیشخدمت آرام، بغل گوشم گفت “آروم آقا” .. “ارباب اگر بفهمد شما در کدام اتاق خوابیده اید، عصبانی میشود. او به دلایلی دلش نمیخواهد هیچ کس در این اتاق بخوابد، من هم هیچوقت نتوانستم بفهمم چرا! میدانید .. آدمهای عجیب و غریبی اینجا زندگی میکنند.” “ایناها، اتاق همینجاست، آقا”
من آنقدر خسته بودم که اصلا درست نمیشنیدم او چه میگوید. گفتم “ممنونم زیلا” و شمع را در دست گرفتم و وارد اتاق شدم و در را از پشت بستم. به اطراف اتاق چشم انداختم. تنها اثاثیه ای که در ان اتاق بزرگ و گرد و خاک گرفته، وجود داشت یک تخت بود که آن را کنار پنجره گذاشته بودند. پردههای کلفتی هم در اطراف تخت کشیده شده بود و کسی را که بر روی تخت میخوابید، از دید هر کس دیگری پنهان میکرد.
وقتی درون پردهها را نگاه کردم چشمم به یک طاقچه ی پر از کتاب افتاد، طاقچه ای که درست زیر پنجره قرار داشت. شمع را روی طاقچه گذاشتم و با حسی پر از خوشی بر روی تخت افتادم. پردهها را هم اطراف خود کشیدم و یک لحظه احساس کردم چقدر از دست هیتکلیف و هر کس دیگری که در بلندیهای بادگیر زندگی میکرد، راحت شدم.
همینطور که به اطراف نگاه میکردم، متوجه نامهایی شدم که با یک دستخط کودکانه بر روی دیوار نوشته شده بود. نامهای کاترین ارنشاو، کاترین هیتکلیف و کاترین لینتون. کم کم به خواب رفتم، اما چیزی نگذشت که با بوی آتش گرفتن چیزی از خواب پریدم.
شمع ای که بر روی طاقچه گذاشته بودم بر روی یکی از کتابهایی که روی طاقچه قرار داشت افتاده بود و کتاب داشت در آتش شمع میسوخت. آتش را سریع خاموش کردم و کتاب را باز کردم تا ببینم چقدر صدمه دیده است. بعد دیدم که بر اولین صفحه آن نوشته شده: خاطرات کاترین ارنشاو. سال ۱۷۷۶
با خودم گفتم “یعنی این دختر چه کسی بوده که بیست و پنج سال پیش در این تختخواب میخوابیده و خاطراتش را در این کتاب مینوشته؟” با علاقه و کنجکاوی شروع به خواندن صفحات آن کردم.
نوشتهها با این متن شروع میشد ” چقدر از برادرم هیندلی متنفرم! او به هیتکلیف بیچاره خیلی ظلم میکند. آه! چه میشد اگر پدرم هنوز زنده بود. وقتی پدرم زنده بود، هیتکلیف برای من و هیندلی مثل یک برادر بود. اما حالا هیندلی و همسرش فرانسیس همه ی خانه و پولها را تصاحب کرده اند و از هیتکلیف هم متنفرند. آن خدمتکار پیر ترسناک – جوزف – هم که همیشه از دست من و هیتکلیف، بخاطر اینکه دعا یا انجیل نمیخوانیم عصبانی است و تازه شکایت ما را به اربابش هم میکند و هیندلی هم ما را تنبیه میکند. خدای من. نمیتوانم جلوی گریه ام را بگیرم. هیتکلیف بیچاره! هیندلی میگوید او شرور است…”
همانطور که آن خاطرات را میخواندم، چشمانم دوباره گرم شد و به خواب رفتم ولی کابوسهای ترسناکی میدیدم. تا حالا شبی را به آن بدی نگذرانده بودم. ناگهان با ضربه ی آرامیکه از بیرون به پنجره میخورد، از خواب پریدم.
فکر کردم شاید شاخه ای از درخت باشد که باد آن را به پنجره میکوبد. سعی کردم اهمیتی ندهم و دوباره بخوابم. اما خوابم نمیبرد. این صدا همینطور ادامه داشت و اذیتم میکرد. آخر سر، سعی کردم پنجره را باز کنم، اما مگر باز میشد؟ عصبی و کلافه شده بودم و با عصبانیت شیشه را شکستم و دستم را به طرف شاخه ی درخت دراز کردم. اما به جای شاخه، دستانم با یک دست کوچک یخ کرده محکم گرفته شد و هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم دستم را بیرون بکشم و صدای ترسناکی به گوشم میخورد که با گریه میگفت “بگذار بیایم تو! بگذار بیایم تو!”
همانطور که سعی میکردم دستم را از میان دستش بیرون بکشم، پرسیدم “تو کی هستی؟”
و جواب داد “کاترین لینتون” . من به خانه برگشتم. من راهم را گم کردم. من بیست سال است این بیرون سرگردانم.”
به صورتش نگاه کردم. صورتش شبیه بچهها بود و همینطور از پشت پنجره به من نگاه میکرد.
داشتم از ترس میمردم. دستم را به زحمت از میان دستش بیرون کشیدم و به سرعت از میان شیشه ی شکسته ی پنجره به داخل آوردم که دستم برید و کمیخون به روی تخت ریخت. هر چه کتاب بر روی طاقچه بود را با عجله به مقابل شکسته ی شیشه کشاندم و آنجا را با کتابها پوشاندم و سعی کردم به گریههای سوزناکش اهمیت ندهم.
فریاد زدم “برو. از اینجا دور شو. هرگز نخواهم گذاشت تو وارد خانه شوی. حتی اگر برای بیست سال دیگر هم گریه کنی.”
سعی میکرد کتابهایی را که جلوی پنجره گذاشته بودم هل بدهد، اما نمیتوانست آنها را تکان بدهد. آنقدر ترسیده بودم که اینبار جیغ کشیدم. صدای قدمهای سریعی را از بیرون اتاق شنیدم و پس از آن نور ضعیف شمعی اتاق را روشن کرد. آقای هیتکلیف بود. آرام پرسید “کسی اینجاست؟”
او مرا پشت پردهها ندیده بود و مسلماً انتظار جوابی هم نداشت. اما ترجیح دادم موضوع را از او پنهان نکنم. پردههای دور تخت را کشیدم. با دیدن من تکانی خورد و شمع از دستش بر روی زمین افتاد و همانجا خشکش زد. صورتش درست مانند دیواری که پشت سرش بود سفید شده بود. به نظر میآمد هنوز مرا نشناخته است.
گفتم “من هستم. لاک وود. مهمان تان. متاسفم. کابوس بدی دیدم و در خواب فریاد کشیدم.”
رویش را برگرداند و گفت “آقای لاک وود” خدا لعنت تان کند. آخر چه کسی به شما اجازه داده که به این اتاق بیایید و روی این تخت بخوابید؟ بعد صدایش را بلند تر کرد و گفت “چه کسی؟”
در حالیکه سعی میکردم هر چه زودتر لباسهایم را بپوشم، جواب دادم “پیشخدمت شما، آقای هیتکلیف!” ..”تازه من هم از دست او خیلی عصبانی هستم! هیچ کس نمیتواند در این اتاق پر از روح بخوابد!”
هیتکلیف پرسید “منظورتان چیست؟ گفتید روح؟”
“بله روح! آن دختر کوچک، کاترین لینتون یا ارنشاو .. یا … اَه .. هر اسم دیگری که دارد .. او گفت نزدیک به بیست سال است که آن بیرون، یک روح سرگردان است. شاید هم این یک تنبیه برای شرارتهای او بوده است.”
آقای هیتکلیف وحشیانه فریاد کشید “چطور جرات میکنی با من در مورد او اینطور صحبت کنی؟”
سعی کردم خوابی را که دیده بودم برایش تعریف کنم. کمیآرام تر شد و بر روی لبه ی تخت نشست. سعی میکرد احساساتش را کنترل کند اما تمام بدنش میلرزید.
از کتاب: Wuthering Heights
نوشته ی: Emily Bronte
بازنویسی: Clare West
(Oxford Bookworms – Oxford University Press)
ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)
.
ادامه دارد …
.
شهرزاد جون ممنون، دوست میدارم