بلندیهای بادگیر (فصل نهم – داستان ایزابل)
داستان ایزابل
pic @www.wuthering-heights.co.uk
دو ماه بود که هیچ خبری از هیتکلیف و ایزابل نداشتیم. در این مدت، کاترین به بیماری خطرناکی مبتلا شده بود: تب مغزی!
دکتر کنت به ما گفت که مغز او حتی در حالت بهبود هم دیگر هیچگاه به حالت عادی باز نخواهد گشت. اما در هر صورت، به نظر میرسید که کاترین بهبودی خود را داشت به دست میآورد و مسلماً هیچ کس نمیتوانست به اندازه ی ارباب من از این موضوع خوشحال باشد، مخصوصاً وقتی که او را دید که برای اولین بار روی تخت نشسته و دوباره به آدمها و چیزهایی که در اطرافش بود توجه نشان میداد. ادگار واقعاً به او عشق میورزید و آنچنان مراقبش بود که شکی برایم باقی نمیگذاشت که کاترین بطور کامل بهبود خواهد یافت. دلیل دیگری نیز برای زنده ماندن او وجود داشت. او در انتظار تولد کودکی بود و همه ی ما امیدوار بودیم که فرزند پسری به دنیا آورد. کسی که بتواند وارث ثروت لینتونها باشد.
یکی از آن روزها، آقای ادگار نامه ای از خواهرش ایزابل دریافت کرد که در آن نوشته بود او و هیتکلیف با یکدیگر ازدواج کرده اند. یک نامه ی طولانی هم که فقط برای من نوشته شده بود، همراه آن بود.
وثرینگهایتز
الن عزیز
من دیشب به اینجا رسیدم و شنیدم که کاترین در بستر بیماری است. برادرم از اینکه برایم نامه ای بنویسد امتناع میکند و تنها کسی که میتوانم برایش نامه بنویسم تو هستی. به ادگار بگو که من هنوز عاشق او و کاترین هستم و میخواهم به تراش کراس گرنج برگردم، اما نمیتوانم.
بقیه ی این نامه فقط برای توست، الن.
دو سوال دارم:
تو چگونه با آدمهای این خانه زندگی میکردی؟ آنها هیچ شباهتی به انسانها ندارند!
و موضوعی که خیلی برایم جالب است، اینکه آقای هیتکلیف چه جور موجودی است؟ یک مرد؟ یک مرد دیوانه؟ یک شیطان؟
وقتی به دیدنم آمدی باید برایم توضیح دهی که من با چه موجودی ازدواج کرده ام؟ تو باید خیلی زود بیایی و البته با پیغامیاز طرف ادگار.
الن. هیتکلیف دیشب مرا به این خانه آورد. او به من گفت که اینجا از این پس خانه ی من خواهد بود. اما او به محض رسیدن به این خانه، ناپدید شد و من مجبور شدم تنها وارد آشپزخانه شوم. خدای من. نمیدانی اینجا چه خانه ی کسل کننده ای است و من اینجا چقدر احساس بیچارگی میکنم. توی آشپزخانه کنار شومینه پسرکی کثیف ایستاده بود که حدس زدم باید هیرتون، برادرزاده ی کاترین باشد. خواستم با او دست بدهم که با یک ناسزا از من استقبال کرد! بعد به سالن اصلی رفتم تا آدم دیگری را پیدا کنم. وقتی به در اتاقی کوبیدم، یک مرد قد بلند و لاغر با موهای بلند و کثیفی که بر روی شانههایش ریخته بود، در را برویم باز کرد. متوجه شدم که او باید هیندلی ارنشاو، برادر کاترین باشد. چمشهای او و هیرتون، مرا به یاد کاترین میانداخت.
با لحنی خشن از من پرسید “چه میخواهی؟”
پاسخ دادم “من ایزابل لینتون هستم و به تازگی با آقای هیتکلیف ازدواج کرده ام.”
غر غر کرد و گفت “اه! پس آن ابلیس دوباره برگشته! خوب است!”
الن! تو نمیتوانی تصور کنی که در این خانه ی نامطبوع، چه حس بدی داشتم. میدانستم که تنها چهار مایل دورتر از خانه ی اصلی ام هستم – تراش کرس گرانج – و تنها آدمهایی که در این دنیا دوستشان دارم در آن خانه زندگی میکنند. اما همین چهار مایل در برابرم چون اقیانوسی است که توان عبور کردن از آن را ندارم.
لطفا اینها را به ادگار یا کاترین نگو.
الن. من امیدوار بودم تا دوستی را در وثرینگهایتز پیدا کنم، تا بتواند کمیاز من در برابر هیتکلیف حمایت کند، اما حالا میفهمم که هیچکس در اینجا وجود ندارد که ذره ای به من کمک کند.
پس از سکوتی طولانی، به آقای ارنشاو گفتم “لطفا از یک مستخدمه بخواهید که اتاقم را به من نشان دهد. من بعد از سفری که اخیراً داشتم بسیار خسته هستم.”
اما او در جوابم گفت “ما هیچ مستخدمه ای نداریم. اگر بخواهی، جوزف میتواند تو را تا اتاق هیتکلیف راهنمایی کند. و – و بهتر است شب هم درِ اتاقت را قفل کنی.”
پرسیدم “چرا آقای ارنشاو؟”
او یک اسلحه از اتاقش بیرون آورد که چاقویی هم به آن متصل بود. گفت “به این نگاه کن. شبها وقتی هیتکلیف در این خانه میخوابد، من سعی میکنم در اتاقش را باز کنم. اما او تا حالا درِ اتاقش را قفل نگه داشته. ام افقط کافی است یک شب اینکار را فراموش کند، و آن شب به دست من کشته خواهد شد!”
پرسیدم “چرا اینقدر از او نفرت دارید؟”
با عصبانیت فریاد کشید “چون او همه چیز را از من گرفته. دیگر هیچ چیز برای هیرتون باقی نمانده تا به ارث ببرد! اما من قصد دارم همه چیز را برگردانم! هم پولش را و هم خونش را! و آنوقت ابلیس میتواند صاحب روح او شود!”
الن، به نظرم او یک دیوانه بود. او را ترک کردم وبه دنبال آن خدمتکار پیر، جوزف گشتم. به نظر میرسید که اتاق هیتکلیف قفل باشد، هیچ اتاقی هم برای مهمان وجود نداشت، پس آخر سر، روی یک صندلی در اتاق آن بچه، به خواب رفتم.
میبینی؟ عجب خوشامدگویی از من در خانه ی جدیدم!
الن! من از هیتکلیف متنفرم – من خیلی بدبختم – من چقدر احمق بودم!
الن. در این باره با هیچکس صحبت نکن و فقط هر چه زودتر به اینجا بیا. لطفا مرا مأیوس نکن.
ایزابل
به محض اینکه نامه ی ایزابل را خواندم، از آقای ادگار خواهش کردم تا پیغامیهم از سوی او برای خواهرش ببرم.
او گفت “تو میتوانی اگر دوست داری ایزابل را امروز بعدازظهر ملاقات کنی. به او بگو که من از دستش عصبانی نیستم. فقط از اینکه او را از دست داده ام، متاسفم! نمیتوانم ببینم که از زندگیش راضی و خوشحال نیست. من دیگر هرگز نخواهم توانست او را ملاقات کنم یا چیزی برایش بنویسم.”
وقتی در آن بعدازظهر به وثرینگهایتز رسیدم، از دیدن اینکه آن خانه چقدر بدتر و نامرتب تر از زمانی به نظر میرسید که در آنجا زندگی میکردم، شوک زده شده بودم! انگار هیندلی اصلا اهمیت نمیداد که در چه شرایطی زندگی کند. جوزف هم که بیشتر وقتش را صرف دعا خواندن کرده بود تا تمیز کردن خانه.
وقتی به آنجا رسیدم، هیتکلیف و ایزابل هر دو در اتاق نشمین نشسته بودند. هیتکلیف، مثل یک جنتلمن به من نگاه میکرد. تا حالا او را اینگونه ندیده بودم.
ناچار بودم به ایزابل بیچاره توضیح دهم که آقای ادگار نخواست چیزی برایش بنویسد. او وقتی این را شنید، کمیگریه کرد.
بعد هیتکلیف شروع کرد به پرسیدن سوال پشت سوال، تا در مورد بیماری کاترین بیشتر بداند.
به او گفتم “اگر واقعاً او را دوست داری پس راحتش بگذار و از او دوری کن. او نباید بیش از حد دچار هیجان شود. او دیگر هرگز به طور کامل، سلامتی اش را به دست نخواهد آورد و فقط شوهرِ بامحبتش، میتواند پرستاری خوب برای او باشد.”
هیتکلیف با حالتی تمسخرآمیز، حرف مرا تکرار کرد “شوهرِ بامحبتش!”
و ادامه داد “حسی که من به کاترین دارم را با او مقایسه نکن! نه. الن، قبل از اینکه این خانه را ترک کنی، به تو قول میدهم که ترتیب یک ملاقات با کاترین را بدهم. من باید او را ببینم!”
گفتم “من هیچوقت اجازه نخواهم داد! او تازه دارد بهبودیش را به دست میآورد. کاترین تقریبا تو را فراموش کرده. حالا تو میخواهی با دیدنش باز هم او را غمگین و آشفته کنی؟”
“الن. خودت هم خیلی خوب میدانی که او هرگز نمیتواند مرا فراموش کند! کاترین اگر یکبار به ادگار لینتون فکر کند، هزار بار به من فکر میکند! ادگار، هرگز نمیتواند او را به اندازه ی من دوست داشته باشد. قلب کاترین فقط متعلق به من است!”
ایزابل ناگهان بین حرفش دوید و گفت “ایزابل و ادگار شیفته ی یکدیگر هستند. در مورد برادر من اینطوری صحبت نکن!”
هیتکلیف با پوزخندی رو به ایزابل کرد و گفت “همان برادر عزیزت که آنقدر برای تو ارزش قائل نبود که نامه ای برایت بنویسد؟”
ایزابل در حالی که صورتش را برمیگرداند تا اشکهایی را که بی وقفه بر روی صورتش میریخت پنهان کند، آرام جواب داد “او برایم نمینویسد، چون نمیداند که من در اینجا چه زجری میکشم.”
رو به هیتکلیف کردم و گفتم “آقا! به نظر میآید که دوشیزه ایزابل، اوه باید میگفتم خانم هیتکلیف، در اینجا احساس شوربختی میکند. شما باید با او مهربانانه تر رفتار کنید. سعی کنید مراقب او باشید. به عنوان مثال، چرا نمیگذارید او یک مستخدمه داشته باشد؟”
او خندید و جواب داد “من قصد ندارم که با او نرمخو و مهربان باشم. او به اندازه ی کافی احمق بود که با من فرار کند. من هرگز وانمود نخواهم کرد که او را دوست دارم. بگذار بداند که مورد تمسخر و اهانت من است. ایزابل حتی از برادر ابله اش هم کودن تر و ضعیف تر است. اما او قرار است برای من مفید باشد. این تنها دلیلی است که او را در این خانه نگه داشته ام.”
“الن، او میگوید با من ازدواج کرده تا از ادگار انتقام بگیرد! اما من هرگز اجازه نخواهم داد که نقشه ی پلیدش را عملی کند. هر چه میخواهد بشود. یا میمیرم یا اول، مرده ی او را خواهم دید!”
هیتکلیف گفت “خطرناک شدی ایزابل! یالا برو طبقه ی بالا. میخواهم با الن دین، خصوصی حرف بزنم.” بجُنب!” و با خشونت، او را به بیرونِ در، هُل داد.
وقتی با هم تنها شدیم، از او پرسیدم “تو رحم نداری؟ دلت برایش نمیسوزد؟”
“چرا باید به او رحم کنم؟ او فقط مثل پشه ای در زیر پای من است. هرچه بیشتر گریه کند، بیشتر از آزارش لذت میبرم. حالا گوش کن الن! من هر روز و هر شب منتظر میمانم تا لحظه ای که فرصتی برای دیدن کاترین پیدا کنم. اگر ادگار یا خدمتکارانش مزاحم من شوند، یک گلوله حرامشان خواهم کرد. اما تو فکر نمیکنی بهتر است از درگیری اجتناب کنیم؟ پس تو باید به من بگویی که او کِی در خانه تنهاست. بنابراین، درگیری و خشونتی هم در کار نخواهد بود.”
کلی با او بحث کردم و پنجاه بار پیشنهادش را رد کردم! اما بالاخره توانست مرا متقاعد کند تا با پیشنهادش موافقت کنم.
به او قول دادم که هر وقت ادگار لینتون از خانه دور بود، به او اطلاع بدهم.
میدانستم که کارم اشتباه است، اما امیدوار بودم که این آخرین ملاقات هیتکلیف با کاترین باشد.
ادامه دارد …
از کتاب: Wuthering Heights
نوشته ی: Emily Bronte
بازنویسی: Clare West
(Oxford Bookworms – Oxford University Press)
ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)
- بلندیهای بادگیر (فصل اول – قسمت اول)
- بلندیهای بادگیر (فصل اول – قسمت دوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل دوم– قسمت اول)
- بلندیهای بادگیر (فصل دوم– قسمت دوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل سوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت اول)
- بلندیهای بادگیر (فصل چهارم – قسمت دوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل پنجم)
- بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت اول)
- بلندیهای بادگیر (فصل ششم – قسمت دوم)
- بلندیهای بادگیر (فصل هفتم)
- بلندیهای بادگیر (فصل هشتم)
عزیزم ممنون از ترجمههای عالیت. بقیش رو کی میذاری؟
نگار عزیز.
خوشحالم که بلندیهای بادگیر با ترجمه ی درب و داغون من رو میخونی 😉 و خیلی خوشحال تر اینکه دوستش داری و خیلی خیلی خوشحال تر اینکه دنبال میکنی.
اتفاقا فصل دهم رو همین دیروز نشستم ترجمه کردم، سعی میکنم امروز تایپش کنم.
ببخش که اینقدر بینشون فاصله میفته.
ممنونم که برام کامنت گذاشتی. 🙂