یک دام
(قسمت دوم)
pic @www.wuthering-heights.co.uk
و با عصبانیت سر پسر فریاد کشید “بلند شو لینتون!” و بعد رو به کتی کرد و مودبانه به او گفت “کمکش میکنی تا به خانه برگردد؟ او نمیتواند به تنهایی راه برود.”
کتی گفت “پدرم دلش نمیخواهد من پایم را به خانه ی شما بگذارم.”
“باشه، راه بیفت لینتون. پس مجبورم خودم تو را به خانه ببرم.”
لینتون با وحشت فریاد زد “نه! نه! نه! کتی، خواهش میکنم. تو باید همراه من بیایی!”
و بازوی کتی را از ترس، محکم چسبیده بود.
کتی نتوانست بیش از این در برابر خواسته ی این پسر که داشت از ترس دیوانه میشد مقاومت کند. پس همه با هم با قدمهایی آرام و آهسته به سمت وثرینگهایتز به راه افتادیم.
به محض اینکه وارد خانه شدیم، با کاری که ناگهان هیتکلیف انجام داد از ترس زَهره ترک شدیم. او در خانه را رویمان قفل کرد و کلیدش را محکم در دست گرفت. و خونسردانه گفت “هیرتون، جوزف و زیلا هیچکدام خانه نیستند. بنابر این ما الان اینجا کاملاً تنها هستیم.”
کتی که به شدت عصبانی شده بود فریاد زد “یالا زود باش کلید را بده به من! من از تو نمیترسم!”
دست هیتکلیف که کلید را در آن مشت کرده بود گرفت و سعی میکرد کلید را از دستش بیرون بیاورد. هیتکلیف با خشونت به سرش مشت زد. کتی روی صندلی افتاد و تمام بدنش میلرزید.
دیگر طاقت نیاوردم و به هیتکلیف حمله کردم، اما مرا هم هل داد و نقش زمین شدم.
بعد رو به کتی کرد و گفت “هر چقدر دلت میخواهد گریه کن، دوشیزه کتی. تا چند روز آینده این منم که پدر تو خواهم بود و هر وقت لازم شد مثل همین الان باز هم تنبیهت خواهم کرد!”
وقتی هیتکلیف بیرون رفت تا اسبهایمان را پیدا کند، من و کتی با عجله خودمان را به آشپزخانه رساندیم تا شاید راه فراری پیدا کنیم. اما از بخت بد، همه ی درها و پنجرهها قفل بودند. لینتون هم آرام روی صندلی کنار آتش نشسته بود و به نظر میرسید از اینکه مورد تنبیه پدرش قرار نگرفته راضی و خوشحال است.
وادارش کردیم به ما بگوید پدرش چه نقشه ای برای ما کشیده است.
گفت “پدر از اینکه من به زودی بمیرم میترسد. میبینید که … بخاطر همین هم میخواهد که من و کتی تا همین فردا صبح با هم ازدواج کنیم. تو مجبوری شب را اینجا بمانی کتی. شاید فردا صبح بگذارد به خانه ات برگردی.”
داشتم دیوانه میشدم. فریاد زدم “تو میخواهی با این دختر زیبا و سالم ازدواج کنی؟ باید حتما دیوانه باشی. و البته بیشتر از آن، شرور و بدجنس! تو و پدرت با کشیدن ما به اینجا به ما حقه زدید.” و آنقدر از عصبانیت تکانش دادم که به سرفه افتاد.
کتی گفت “من همین الان باید به خانه برگردم. پدرم حتما خیلی نگران شده. من خیلی بیشتر از تو، عاشق پدرم هستم لینتون!”
همانموقع هیتکلیف برگشت و پسرش را برای خواب، به طبقه بالا فرستاد.
کتی به التماس افتاده بود “آقای هیتکلیف. لطفاً بگذارید بروم. پدرم حتما تا حالا از نگرانی بیچاره شده است. من قول میدهم با لینتون ازدواج کنم. پدرم او را دوست دارم، من هم عاشقش هستم. چرا میخواهی من را مجبور به کاری کنی که خودم مایلم انجامش دهم؟
من فریاد زدم “او نمیتواند تو را مجبور کند. من پلیس را خبر خواهم کرد.”
هیتکلیف به من گفت “مثل اینکه شیطان توی جلدت رفته، الن!” و بعد رویش را به کتی کرد و ادامه داد “دوشیزه کتی، اتفاقاً خیلی هم خوشحال میشوم که پدرت احساس بیچارگی کند. در هر صورت مطمئن باش که تو زودتر از بیست و چهار ساعت آینده اینجا را ترک نخواهی کرد تا وقتی که بر سر قولت برای ازدواج با لینتون بمانی.”
کتی با صدایی غمگین گفت “پس لطفا حداقل الن را بفرست تا به پدرم بگوید که من حالم خوب است! پدر بیچاره ام! او حتما فکر میکند ما گم شده ایم!”
هیتکلیف گفت “پدرت حتما وقتی تو به دنیا آمدی از تو متنفر بوده (حداقل، من که بودم!) و با همین تنفر دنیا را ترک خواهد کرد. به گریه ات ادامه بده. همان کاری که وقتی همسر لینتون هم بشوی انجام خواهی داد. فکر کنم او یک شوهر ازخودراضی و بیرحم خواهد بود.”
هیتکلیف من و کتی را به اتاق زیلا در طبقه دوم برد و تمام شب را پشت در قفل شده ی آن اتاق به سر بردیم. هیچکدام مان از نگرانی و ناراحتی نتوانستیم لحظه ای چشم روی هم بگذاریم. ساعت ۷ صبح بود که او آمد و کتی را به زور با خودش برد.
از آن موقع به بعد من هیچ کس جز هیرتون را که در چهار روزی که در آن اتاق زندانی بودم، برایم غذا میآورد ندیدم. پنجمین روز ساعت پنج صبح، زیلا به آن اتاق آمد. خیلی متعجب و البته خوشحال بود که مرا میدید و به من گفت که در روستا پیچیده که من و کتی از چهار روز پیش، در مورز گم شده ایم و مرده ایم.
به سرعت از اتاق بیرون دویدم تا کتی را پیدا کنم. آشپزخانه ی بزرگ، از نور آفتاب کاملاً روشن شده بود و در آشپزخانه باز بود، اما تنها لینتون آنجا بود.
سرش داد کشیدم و گفتم “او کجاست؟ دوشیزه کتی کجاست؟”
با خونسردی در حالی که تکه ای شیرینی در دهانش میگذاشت گفت “طبقه ی بالا، در یک اتاق قفل شده. ما هنوز اجازه نداده ایم او برود. پدر میگوید من نباید با او مهربان باشم. ما مراسم ازدواجمان را برگزار کردیم و او حالا دیگر همسر من است و باید با من بماند. اهمیتی نمیدهم که او گریه میکند یا حالش خوب نیست!”
“آیا به همین زودی تمام لطف و مهربانیهای او نسبت به خودت را فراموش کردی؟ یادت رفته چقدر برایش مینوشتی که عاشقش هستی و او در آن برف و کوران شدید به دیدن تو آمد؟ حالا دروغهای پدرت را باور کردی و او را تنها و گریان توی این خانه ی عجیب و غریب تنها گذاشتی؟ تو دلت به حال خودت میسوزد اما ذره ای دلت به حال او نمیسوزد! واقعا که عجب آدم سنگدل و خودخواهی هستی؟”
” من نمیتوانم پیش او بمانم. آنقدر گریه میکند که نمیتوانم تحمل کنم! با آنهمه سر و صدا چگونه میتوانم بخوابم؟ او به من گفت که اگر کلید اتاق را به او بدهم، بهترین کتابهایش و اسبش را به من میدهد! اما من به او گفتم که او هیچ چیزی ندارد به من بدهد. همه ی آنها متعلق به من هستند، یا به زودی مال من میشوند. او هم گریه کرد. بعد گردنبندش از گردنش باز شد و پایین افتاد و در قاب طلایی اش دو عکس بود، یکی از مادرش و دیگری از پدرش. میخواستم هر دو را از او بگیرم اما به من اجازه نداد، من هم کمک خواستم و جیغ و فریاد به راه انداختم! پدرم آمد و به او دستور داد که عکسها را به او بدهد، وقتی او مقاومت کرد، پدرم سیلی محکمیبه صورتش زد و او را بر روی زمین انداخت وقاب طلایی گردنبندش را زیر پا خُرد کرد و عکش مادرش را از آن بیرون کشید.
پرسیدم “آنوقت تو از اینکه کتی آسیب ببیند ناراحت نشدی؟”
“پدرم حق داشت او را تنبیه کند. اما من دوست نداشتم دهان پر خونش را ببینم. او آنقدر درد داشت که نمیتوانست حرف بزند. اَه. چقدر سوال میپرسی. از اینکه مجبورم میکنی اینقدر حرف بزنم خسته شدم. تو کلید اتاق را پیدا نخواهی کرد! از اینجا برو!”
دیدم هیچ امیدی نیست که بتوانم به کمک او، کتی را فراری دهم. پس تصمیم گرفتم به سرعت هر چه تمام تر خودم را به گرنج برسانم و برای نجات او فکری بکنم.
وقتی به گرنج رسیدم، خدمتکاران چه استقبال گرمیاز من کردند. همه ی آنها فکر کرده بودند که من مرده ام! اما من فرصتی برای اینکه داستان را برایشان توضیح دهم نداشتم. یکراست به اتاق ارباب رفتم.
او در تختش دراز کشیده بود و از همیشه ضعیف تر و بیمارتر به نظر میرسید و حس کردم نباید تا مرگ فاصله ی زیادی داشته باشد.
تمام ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم که هیتکلیف چطور ما را در دام خود انداخت و اینکه کتی احتمالاً تا الان با لینتون ازدواج کرده است.
آقای ادگار فهمید که دشمنش میخواهد ثروت لینتونها را از طریق پسرش به چنگ بیاورد. او از من خواست که دنبال وکیل بروم تا ترتیبی دهد که کتی از ارث محروم نشود. کاری را که از من خواسته بود انجام دادم اما وکیل پیغام فرستاد که تا فردا نمیتواند بیاید.
من همچنین چهار مرد قوی هیکل مسلح را به وثرینگهایتز فرستادم تا خواستار آزادی بانوی جوان من شوند. اما داشتم از عصبانیت منفجر میشدم وقتی دیدم آنها بدون کتی برگشته اند، چون هیتکلیف آنها را دست خالی برگردانده بود.
اما نیمه شب وقتی داشتم به اربابم آب میدادم تا بنوشد، صدای در را شنیدم و وقتی در را باز کردم دیدم بانوی کوچک من پشت در است!
در حالی که از هق هق گریه نمیتوانست حرف بزند گفت “الن، الن! آیا پدرم هنوز زنده است؟”
با گریه گفتم “بله… و خدارا شکر که تو به سلامت، دوباره پیش ما هستی.”
“من موفق شدم لینتون را راضی کنم تا به من کمک کند از خانه فرار کنم! حالا باید پدر را ببینم!”
تحمل دیدن ملاقات آن دو را نداشتم. بخاطر همین بیرون اتاق منتظر ماندم. هر دوی آنها ساکت بودند. ناامیدی کتی به همان ساکتی شادی پدرش بود. او در آرامش کامل جان سپرد، آقای لاک وود. د رحالی که دخترش را بوسید و با صدایی آرام در گوشش گفت “من دارم به او میپیوندم و تو، بچه ی عزیز ما، به ما ملحق خواهی شد!”
و دیگر نه حرکتی کرد و نه چیز دیگری گفت.
کتی گریه نکرد، اما تمام روز، آرام، کنار پیکر بیجان پدرش نشسته بود.
تازه ظهر شده بود که وکیل از راه رسید. اما دیگر خیلی دیر شده بود تا بتواند کمکی به کتی بکند. تازه هیکلیف به او رشوه داده بود تا دستورات او را به ما اعلام کند.
تمام خدمتکارها به جز من، بایستی خانه را ترک میکردند.
و کتی که حالا دیگر خانم هیتکلیف شده بود، اجازه داشت فقط تا مراسم خاکسپاری پدرش در گرنج بماند.
ادامه دارد …
از کتاب: Wuthering Heights
نوشته ی: Emily Bronte
بازنویسی: Clare West
(Oxford Bookworms – Oxford University Press)
ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)
سلام شهرزاد عزیز
مثل همیشه عالی بود.درگیر داستان شدم .از بعضی شخصیتای داستان مثل هیتکلیف متنفر شدم و برای بعضیاشون مثل کتی دلم میسوزه.
بقیه رو نمیدونم ولی کاری که داری میکنی برای من خیلی ارزشمنده .خوشحالم که دارم یه ترجمه قشنگو میخونم.
ممنونم از زحماتت.(فک کنم زحمت واژه خوبی برای اینجا نیس بهتره بگم ممنون که لحظات خوبتو با ما به اشتراک میذاری)
سلام محمدصادق عزیز.
ممنونم از کامنتت و چقدر این جمله خوشحالم کرد: “درگیر داستان شدم .از بعضی شخصیتای داستان مثل هیتکلیف متنفر شدم و برای بعضیاشون مثل کتی دلم میسوزه.”
خیلی خوشحالم که تونستی با شخصیتهای این داستان ارتباط برقرار کنی. این برام خیلی با ارزشه.
من هم اولش از هیتکلیف آنچنان بدم نمیومد، مخصوصا که اونهمه هم عاشق کاترین بود. اما مخصوصا توی این فصل پانزدهم خیلی حالمو بد کرد و با خودم گفتم: عجب آدم بیخودیه! شاید باور نکنی اما وقتی داشتم این فصل رو ترجمه میکردم، بارها توی دلم بهش بد و بیراه گفتم! 😉 درضمن، لینتون هم خیلی اعصاب خورد کنه!
آره. کتی هم آدم دلش میسوزه براش. ولی امیدوارم توی فصلهای بعدی حال و روزش بهتر بشه.
منم از شما دوست عزیزم ممنونم که با اشتیاق این داستان رو دنبال میکنی و خوشحالم که ازش خوشت اومده.
اگرچه توی این بازنویسی، حس میکنم داستان، خیلی خلاصه تر از نسخه ی اصلی رمان هستش. اما باز هم به نظرم جذابه.
باور میکنم شهرزاد اخه خودم چندین بار با هیتکلیف، فیزیکی درگیر شدم 🙂