یک دام
(قسمت اول)
pic @www.wuthering-heights.co.uk
در یکی از همان روزهایی که اربابم کتی را از ملاقات با لینتون منع کرده بود، نظر مرا در مورد آن پسر پرسید.
“صادقانه بگو الن. تو در مورد شخصیت لینتون چطور فکر میکنی؟”
“خوب، آقا، من فکر نمیکنم او مثل پدرش شرور باشد. اما شما برای شناخت بهتر او به فرصت بیشتری نیاز دارید. او هنوز برای ازدواج، زیادی جوان است.”
آقای ادگار به طرف پنجره رفت. یک غروب زیبای فوریه بود و هوا گرگ و میش شده بود، اما محوطه ی اطراف کلیسا را هنوز میشد از دور دید.
“من، گاهی اوقات، برای مردن دعا میکنم الن. کتی کوچکم همیشه موجب شادمانی من بوده است، اما افسوس که در تمام بعدازظهرهای طولانی ژوئن با بیماری برای این شادمان ماندن، دست و پنجه نرم کرده ام. حس میکنم دیگر فقط مردن است که میتواند شادی و آرامش واقعی را به من بازگرداند و در انتظار لحظه ای هستم که سرانجام به کاترین ملحق شوم.
برای من فرصت چندانی باقی نمانده الن. به نظر تو چه کاری میتوانم برای کاترین انجام دهم، قبل از اینکه مرگ را در آغوش بکشم؟ آیا بهتر است کتی با لینتون ازدواج کند؟ من به اینکه او پسر هیتکلیف است هیچ اهمیتی نمیدهم، اگر او واقعاً عاشق کتی باشد و بتواند برای او همسر خوب و شایسته ای باشد.”
گفتم “امیدوارم خداوند به ما نشان دهد که چه کاری بهتر است انجام شود، آقا”
در تمام فصل بهار، آقای ادگار هنوز بیمار بود و همچنان نگران آینده ی کتی.
یک روز تصمیم گرفت برای لینتون نامه ای بنویسد و در آن نامه از او دعوت کرد تا به گرنج بیاید.
لینتون در پاسخ، نامه ای طولانی نوشت و در آن توضیح داده بود که پدرش هرگز اجازه ی چنین کاری را به او نخواهد داد. و از دایی اش درخواست کرده بود حالا که آن دو نمیتوانند در هیچکدام از خانههایشان همدیگر را ببینند، اجازه دهد تا کتی را در مورز، بین گرنج و وثرینگهایتز ملاقات کند.
آقای ادگار اول قبول نکرد. اما لینتون باز چندین نامه فرستاد و در همه ی آن نامهها درخواستش را تکرار کرد.
من مطمئن بودم که نامهها قبل از ارسال، توسط پدرش هیتکلیف به دقت بررسی میشدند.
بالاخره آقای ادگار تسلیم شد و با خواسته ی لینتون موافقت کرد.
او امیدوار بود که اگر کتی با لینتون – که وارث تمام ثروت لینتونها بود – ازدواج کند، حداقل میتوانست باز هم در خانه ی خانوادگی اش به زندگی ادامه دهد. و اصلاً به بیماری جدی لینتون فکر نمیکرد. راستش را بخواهید من هم همینطور. تازه آنموقع هرگز نمیتوانستم تصور کنم که یک پدر چطور میتواند با یک بچه ی مردنی، با چنین قساوت و بیرحمیرفتار کند و تازه بعدآً متوجه شدیم که هیتکلیف چهها که نکرده بود.
یک یکشنبه ی گرم تابستانی بود و من و کتی سوار بر اسبهایمان شدیم تا به دیدن پسر عمه ی او برویم. با دیدن او که نه سوار بر اسب بود و نه پیاده، بلکه بر روی چمنها خوابیده بود و منتظر رسیدن ما بود، شوکه شدیم. او حتی از آخرین باری هم که او را دیده بودم، رنجورتر و رنگ پریده تر شده بود.
در طول مدت ملاقاتمان، او چندان علاقمند به کتی یا به شنیدن حرفها و خبرهایی که او از خودش میداد، به نظر نمیرسید. کتی هم فوراً متوجه این موضوع شد و پس از مدتی گفت “باشه لینتون. انگار تو نمیخواهی با من حرف بزنی. پس فکر میکنم بهتر باشد زودتر به خانه برگردم.”
لینتون با حالتی هیجان زده فریاد زد “نه، نه! بمان. حداقل برای نیم ساعت دیگر! اگر اینقدر زود بروی پدرم حتماً عصبانی میشود!”
کتی گفت “من فقط میتوانم چند دقیقه بیشتر بمانم.”
ما کمیدیگر آنجا ماندیم و آرام با هم صحبت میکردیم که لینتون به خواب رفت و گاهی از درد ناله میکرد.
کتی اسبش را صدا کرد و صدایش، لینتون را از خواب بیدار کرد. لینتون با حالتی مردد گفت “اگر پدرم را دیدی میتوانی به او بگویی که من سرحال بودم؟ او به زودی به اینجا میآید.” و بلافاصله با وحشت به اطرافش نگاه کرد.
کتی در حالی که روی اسبش میپرید داد زد “من پنج شنبه ی آینده اینجا خواهم بود. بیا الن. بیا برویم.”
هفته ای که پیش رو داشتیم هفته ی بسیار بدی بود. بیماری آقای ادگار هر روز بدتر و بدتر میشد. کتی شب و روز کنار تخت پدرش مینشست و مراقبش بود در حالی که بسیار غمگین و پژمرده شده بود. اتاق پدرش، تمام دنیای او شده بود.
روز پنج شنبه فکر کردم که شاید اسب سواری در هوای آزاد بتواند کمیحالش را خوب کند و آقای ادگار هم با کمال میل اجازه داد تا یکبار دیگر به دیدن لینتون برویم. او امیدوار بود که کتی پس از مرگش تنها نماند. دلم نمیخواست آقای ادگار را در آخرین روزهای عمرش دلواپس کنم، بخاطر همین به او نگفتم که لینتون هم تا مرگ چندان فاصله ای نداشت.
ما سوار بر اسب تا مورز راندیم و لینتون را مانند دفعه ی قبل همانجا روی چمنها در حالی که دراز کشیده بود پیدا کردیم. صورتش وحشت زده به نظر میرسید. گفت “فکر کردم نمیخواهید بیایید.”
کتی فورا فریاد کشید “چرا با من روراست نیستی لینتون؟ چرا مرا دوباره به اینجا کشاندی اگر نمیخواهی مرا ببینی؟ پدرم خیلی بیمار است و من باید الان پیش او میبودم.”
اشکهای لینتون روی گونههایش سرازیر شد. شدیداً وحشت زده بود. هق هق کنان گفت “آه. دیگر برایم قابل تحمل نیست. کتی، من جرأت ندارم چیزی را برایت توضیح دهم! اگر تو مرا ترک کنی، او مرا میکشد! کتی عزیز، زندگی من در دستهای توست. کتی مهربان و دوست داشتنی، اگر تو موافقت کنی او دیگر به من صدمه ای نخواهد زد.”
کتی دیگر طاقت نیاورد و به آرامیپرسید “موافقت با چی، لینتون؟ همه چیز را به من بگو! تو که نمیخواهی مرا نصفه جان کنی؟ میخواهی؟ من بهترین دوست توام لینتون.”
پسر با صدایی بریده بریده گفت “جرأت ندارم بگویم. پدرم ——“
همانموقع سر و کله ی هیتکلیف پیدا شد.
او به لینتون و کتی که آرام با هم صحبت میکردند نگاهی نکرد و یکراست به سراغ من آمد و پرسید”الن، ادگار حالش چطور است؟ آیا همانطور که روستاییان میگویند در حال مرگ است؟”
جواب دادم “بله. درست است. ارباب من در حال مرگ است.”
بعد گفت “آن پسر هم که آنجا نشسته در حال مرگ است. امیدوارم ادگار قبل از او بمیرد. اگر لینتون اول بمیرد، تمام نقشههای من، نقش بر آب میشود!” …
ادامه دارد …
از کتاب: Wuthering Heights
نوشته ی: Emily Bronte
بازنویسی: Clare West
(Oxford Bookworms – Oxford University Press)
ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)